🆚125👹

74 8 2
                                    


🆚راوی🆚

وقتی چشم باز کرد موجود تنومند و وحشناکی رو دید.
به غیر کلمه ی لوسیفر چیز دیگه ای توی ذهنش اکو نمیشد!

وقتی دید موجود غول پیکر مقابلش با چضای آتشین به سمتش گام برداشت از ترس و لرز بدنش به ناگه از حال رفت.
لوسیفر پوزخندی به ضعف پسر انداخت و با اشاره ی چشاش و بدون دست زدن به جسم حقیرش اون رو از روی زمین بلند کرد و همراهی خود سمت قصر کشوند.

میون راه لاویس بهش نزدیک شد و گفت:
پدر جان میخوایین باهاش چیکار کنین؟!

لبخندی به پسرک مودبش زد و گفت:
کاری که سزای هر آدم جاه طلبیه!

با شنیدن صدای آندراس پر غرور اخمی مهمون پیشونیش شد اما همچنان لبخند روی لباش بود.

بالای درختی نشسته بود و گستاخانه لب زد:
تنها قدرتت لوسیفر بزرگ آتشه که میتونه انسان ناچیز رو بترسونه درسته؟!

پوزخندی زد و گفت:
از گستاخی بی اندازه ات اعتراضی ندارم پسر اما داری کاری میکنی خودم ترتیب تربیتت و احترام گذاشتن به پدربزرگت رو بدم!

خندید و اومد نزدیکش و نگاهی به انسان حقیر خفته انداخت و گفت:
قبل از اینکه ترتیبم رو بدین این حیوون رو بسپارینش به من تا یکم باهاش بازی کنم...هوم؟!

نگاهی به لاویسی که با اخمی دست به سینه به آندراس نگاه میکرد انداخت و گفت:
تقدیر برات بد نوشته پسرکم...

آندراس حرصی از حقیر شمرده شدنش از بازوی لوسیفر گرفت و بدون ترس و جسورانه خیره به چشاش لب زد:
چیزی که برای منه هیچ وقت برای کسی نمیشه...پاش برسه خونش رو میریزم که کسی نتونه داشته باشدش...گرفتی جناب لوسیفر اعظم؟!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now