🆚راوی🆚
وقتی چشم باز کرد موجود تنومند و وحشناکی رو دید.
به غیر کلمه ی لوسیفر چیز دیگه ای توی ذهنش اکو نمیشد!وقتی دید موجود غول پیکر مقابلش با چضای آتشین به سمتش گام برداشت از ترس و لرز بدنش به ناگه از حال رفت.
لوسیفر پوزخندی به ضعف پسر انداخت و با اشاره ی چشاش و بدون دست زدن به جسم حقیرش اون رو از روی زمین بلند کرد و همراهی خود سمت قصر کشوند.میون راه لاویس بهش نزدیک شد و گفت:
پدر جان میخوایین باهاش چیکار کنین؟!لبخندی به پسرک مودبش زد و گفت:
کاری که سزای هر آدم جاه طلبیه!با شنیدن صدای آندراس پر غرور اخمی مهمون پیشونیش شد اما همچنان لبخند روی لباش بود.
بالای درختی نشسته بود و گستاخانه لب زد:
تنها قدرتت لوسیفر بزرگ آتشه که میتونه انسان ناچیز رو بترسونه درسته؟!پوزخندی زد و گفت:
از گستاخی بی اندازه ات اعتراضی ندارم پسر اما داری کاری میکنی خودم ترتیب تربیتت و احترام گذاشتن به پدربزرگت رو بدم!خندید و اومد نزدیکش و نگاهی به انسان حقیر خفته انداخت و گفت:
قبل از اینکه ترتیبم رو بدین این حیوون رو بسپارینش به من تا یکم باهاش بازی کنم...هوم؟!نگاهی به لاویسی که با اخمی دست به سینه به آندراس نگاه میکرد انداخت و گفت:
تقدیر برات بد نوشته پسرکم...آندراس حرصی از حقیر شمرده شدنش از بازوی لوسیفر گرفت و بدون ترس و جسورانه خیره به چشاش لب زد:
چیزی که برای منه هیچ وقت برای کسی نمیشه...پاش برسه خونش رو میریزم که کسی نتونه داشته باشدش...گرفتی جناب لوسیفر اعظم؟!