🆚130👹

70 6 0
                                        


🌀حانان🌀

ضرباتی که با شلاقی تیز و برنده روی بدنم مینشوند دیگه جون و نفسی برام نزاشته بود.
اشک هام تمومی نداشتن.
دردی که حس میکردم چندین برابر بیشتر از تحملم بود.
توی وجودم اسم خدا رو فریاد میزدم.

هر بار که اسم خدا رو میاوردم محکم تر میزد.
مطمئن بودم که این موجودات کل وجودم رو چه از داخل و چه از بیرون میبینن.

در حالی که چشام بسته بود و جز درد کشیدن توسط این هیولا راهی نداشتم نوری میون تونل تاریک پشت پلک هام
پدیدار شد.

چشام دنبال اون نور رفت.
حتی دیگه دردی حس نمیکردم.
شاید واقعا مرده بودم و برای اشتباهاتی که مرتکب شده بودم به دنیای حسابرسی فرستاده میشدم.

وقتی به نوری که میدیدم رسیدم دستی از میون دایره ی درخشانی که میدیدم جلوم پدیدار شد و موجود عجیبی رو دیدم که زیبایی تماشایی بود!

با لبخندی لب زد:
بیا اینجا...من بهت کمک میکنم...تو قلب پاکی داری و خداوند خواهان کمک به توست!

دستم رو نزدیک دستش بردم.
تنها یه بند انگشت دستم با دستش فاصله داشت که یهو درد عجیبی توی صورتم پیچید و با وحشت چشام رو باز کردم و لوسیفر رو جلوی چشام برافروخته دیدم و سیلی طاقت فرسایی توی صورتم کوبید و از موهام گرفت و کشید و توی صورتم غرید:
توی دنیایی که صاحبش تنها و تنها منم و کسی حق نداره جز من به خدایی تکیه کنه داری چه غلطی میکنی هان؟!

خونی که توی دهنم جمع شده بود رو بالا آوردم و چشام رو به چشاش دوختم و با شجاعتی که به یکباره زیر پوستم حس میکردم لب زدم:
برای پرستیدن خدای خودم از یه موجود پلیدی مثه تو که به عشق خداوندم خیانت کرده اجازه نمیگیرم...فهمیدی؟!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now