🌀حانان🌀
وقتی چشم باز کردم توی اتاق تنها بودم.
همون اتاقی که نشون میداد واقعا دیگه زندگی توی دنیای آدم ها برام ممنوع شده و دیگه جسمی در کار نیست که بخوام باهاش به آرزوهای زمینی ام برسم!
توی خودم جمع شدم.
اشک هام دوباره راه خودشون رو پیدا کردن.
اونقدری غرق افکار تیره و تارم بودم که لحظه ای نوازش دست های فرشته ی زیبام رو حس نکردم!
وقتی روی موهام رو بوسید و دم گوشم لب زد:
بهتری عزیزم؟!
سرم رو سمتش برگردوندم.
دلم میخواست چهره ی زیبا و دلنشینش رو ببینم.
وقتی چشای گریونم رو دید لبخند تلخی زد و دستی روی گونه های ترم کشید و گفت:
چقدر زیبا اشک میریزی کوچولوی من!
لبخندی متحیر زدم و لب زدم:
ما...مادر؟!
عطر تنش و صداش شبیه مادرم بود.
نکنه فرشته ای که کنارم هست و کلی مراقبم بوده همون مادرم توی زمین بوده!
روی پیشونیم رو بوسید و ملیح خندید و گفت:
آره عزیزم...درست فهمیدی...میتونی مادر صدام کنی!
با ذوق بغلش کردم و روی صورتش رو بوسیدم.
دست هاش رو دورم حلقه کرد و حتی بال هاش رو هم دور بدنم حس کردم.
چقدر گرم و لطیف و خوش عطر و سیما بود!
