🔥راوی🔥نمیدونست آخر این راه چیه؟!
از میون اون جمعیت میگذشتن.
لومیر تا میونه ی راه همراهیش کرد.
پسرک با اشک هایی که روی گونه اش جاری شده بود به مسیر پر از آتش مقالش خیره شد.
از بچگی نه خیری از پدر و مادر دید و نه تونست درست و حسابی غذا بخوره و بزرگ بشه!
همگی بابت کوچیک و ظریف بودن بدنش مسخره اش میکردن!
زیبایی که خیلی ها ازش حرف میزدن هم ارثی بود که از مادرش به ارث برده بود که ای کاش هیچ وقت نداشتنش تا این بلا سرش نیاد!وقتی لومیر دم گوشش لب زد و گفت به جایگاه بره.
با ترس لرزید.
نمیتونست به اون مردی که با اینکه در جلد انسانیش بود اما شعله های آتش از اطراف جسمش فوران میکرد نگاه بندازه!
سرش رو پایین انداخت و با جسمی که از شدت وحشت یخ کرد بود به سمتشون رفت.
باید این سرونشت هر چند تلخ و پوچ رو میپذیرفت!
حتی اسم خدا رو هم صدا نزد که اون خیلی وقت بود به روش چشم بسته بود!وقتی به جایگاه رسید.
لوسیفر دستش رو به سمتش دراز کرد.پسرک به آرومی سر بلند کرد و به اون ابهت تاریک و چشای سرخ چشم دوخت.
آگارس از این همه معطلی خسته بود.
میخواست هر چه سریع تر این مراسم رو به پایان برسونه!
از بازوی پسرک گرفت و دستش رو توی دست های لوسیفر گذاشت.
پسر از این اعمال قدرت و زور هق زد و وقتی گرمای دست های لوسیفر رو حس کرد اشک هاش جاری شد.
دستش میسوخت و قلبش به تپش افتاده بود.مقابل هم ایستادن.
آگارس نیشخندی به پسرکش زد.
میدونست در این مراسم جسمش توان تحمل چنین نیرویی رو نداره و قطعا از حال میره!
کف دست هر دوشون در دست های لوسیفر بود.
لوسیفر چشم بست و وردی خوند.
به یکباره کل فضا رو نور قرمزی فرا گرفت.پسرک کف دستش احساس بریدگی کرد.
صورتش از درد جمع شد.
به کف دستش نگاه کرد.
یه بال سیاه کف دستش ظاهر شد.
از سوزش دستش به هق هق افتاد.
میخواست دستش رو بکشه اما تقلا فایده ای نداشت.
تا کامل شدن اون فرشته ی بالدار سیاه اشک ریخت و نالید.آگارس هر چند بیرحم و سنگدل اما از تمنا های اون چشای آبی رنگ کل وجودش لرزید!
پایان مراسم با خاموشی کل فضا همراه بود.
همگی به لوسیفر و پسرش ادای احترام کردن.
یک به یک از سالن خارج شدن.
لوسیفر مقداری از نوک انگشت پسرک رو برید و انگشتش رو فشرد و خونش رو توی شیشه ی کوچیکی به شکل همون فرشته ی بالدار ریخت و به گردن آگارس انداخت و گفت:
میدونی که این شیشه که به شکل خودت هست باید از خون یه اشراف زاده پر میشد اما این انسان ناتوان جایش رو گرفت...پس ازم نخواه براش منصبی بزارم...قطعا اون وارثی هم نمیتونه برات بجای بزاره و نمیشه به عنوان ملکه ات در نظرش گرفت...برای به دست آوردن مقام شاهی باید یه ملکه داشته باشی پسر شیطان!آگارس تنها خیره به پدرش بود نه چیزی گفت و نه چیزی شنید و تنها با احترامی پسرک از حال رفته رو از روی زمین بلند کرد و به سمت اتاقش رفت!