👼هانیل👼
بعد حرفم لبخندی که روی لباش نشست یهو محو شد و اخمی جاش رو گرفت.
معصومانه توی چشاش نگاه کردم که یهو صدایی به گوش رسید.سایه ای با سرعت از کنارمون رد شد.
با ترس بهش چسبیدم که آندراس رو توی بغلم گذاشت و لب زد:
برو پشت اون درخت و تکون نخور!خواستم چیزی بگم که یهو محو شد.
آندراس رو توی بغلم فشردم و نفس عمیقی کشیدم و به درخت چشم دوختم و لب زدم:
نه...من دیگه نمیخوام بترسم...سمت درخت دوییدم.
پشتش پنهان شدم.به چشای آندراس چشم دوختم.
سیاه خالص بود و نشونه ی مرگ ابدی!
میون نگرانی و ترس آروم خندیدم و لب زدم:
پسر کوچولوم اعلام جنگ کرده؟!با شنیدن صدایی عجیب چشمم به موجود کوچولوی آبی رنگی افتاد.
عین یه شعله ی معلق در هوا بود!دست های کوچولوش رو سمتمون دراز کرد و آروم لب زد:
بیا...بیا...متعجب نگاهش کردم که یهو چند تای دیگه ازش ظاهر شد و عین یه خط فرضی پشت هم قرار گرفتن و انگار داشتن راهی رو نشون میدادن.
کنجکاو چند قدم بهشون نزدیک شدم که یهو دستی روی شونه ام نشست و به عقب هولم داد و یهو شروع کرد به کشتن تموم اون موجودات کوچیک که یهو تبدیل به هیولاهایی خون خوار شده بودن!
با وحشت به صحنه ی رو به روم چشم دوختم.
به ناجی که معلوم نبود کیه و از کجا پیداش شده نگاه کردم.
داشتم چیکار میکردم؟!
آگارس اگه متوجه ی سرپیچی ام از حرفش بشه قطعا باهام برخورد میکرد!وقتی تموم اون موجودات رو کشت برگشت سمتم.
چقدر آشنا بود!
اومد نزدیکم و نگران بهم نگاهی کرد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
آسیب که ندیدی؟!خواستم چیزی بگم که یهو آگارس با بدنی که به خون آغشته بود پدیدار شد!
نگران سمتش رفتم.
یعنی کی تونسته زخمیش کنه؟!
وقتی نزدیک شدم متوجه شدم که اون خون ها برای بدن آگارس نیست!