🆚81👹

114 16 0
                                    

👹آگارس👹

با بغض نگاهم میکرد.
از حالا هم میتونست قشنگ ببینه که چقدر فدای مادرشه و تموم وجودش برای اون و عشقشه.
در آینده آندراس قطعا بیشتر برای محافظت از عشق و مادرش زندگی میکرد تا خودش!

روی تختش رو از خون پاک کرد و رو بهم گفت:
چرا وایسادی...میدونی که نمیتونم از قدرتم استفاده کنم پس بیا و زودی درمانش کن!

با اخمی از پشیمونی سمتش رفتم.
دستی به بدن نحیفش کشیدم و بی اختیار خم شدم و رو جای جای بدنش و زخم هاش بوسه ای نشوندم.
بوسه ای از جنس عشق که قطعا بهتر از هر پادزهری زخم هاش رو خوب میکرد!

میون بوسه هام لب زدم:
خودت هم میدونی اگه دست به چنین کاری نمیزدم لوسیفر به بدترین شکل ممکن تنبیهش میکرد و حتی میکشتش...خودم شدم شکنجه دهنده اش تا حداقل بهم مطمئن باشه و بدونه خودم میشم مرهم زخم هاش!

اخمی کرد و به چهره ی تب دار هانیل چشم دوخت و گفت:
مادر بخاطر من به این روز افتاده...من باعث این هستم که اون بخواد چیزی رو بگه که نباید و وقتی پام به این دنیا برسه و روزی به اون قدرت واقعیم برسم میخوام همین بلایی که سرش آوردی رو سرت بیارم و شاید بدتر!

خندیدم.
به احساسات ضد و نقیضی که درونش بود.
میدونستم یه تهدید تو خالیه.
خودش هم میدونست مجبور بودم این تنبیه رو روش پیاده کنم تا لوسیفر افتادنش روی تخت رو ببینه و بیخیال بشه!

با فکری که به ذهنم رسید با پوزخندی گفتم:
مطمئنی میتونی اونی که میخواسته معشوقه ام رو تنبیه بشه رو میتونی بشونی سرجاش؟!تو حتی نتونستی زمان تولد معشوقه ات پیشش باشی چون میترسیدی لوسیفر بخاطر دیدن بدن عروسش توی اون حالت چشات رو از حدقه دربیاره...هوم؟!پسرکم؟!

حرصی دندون روی هم سایید و گفت:
من فقط بهش احترام گذاشتم همین!

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora