👹آگارس👹هانیل یه لحظه هم ازش فاصله نمیگرفت.
آندراس رو هم توی آغوشش بود.کلافه دم پنجره وایساده بودم و به بیرون چشم دوخته بودم.
صدای خنده هاشون آزارم میداد.
خنده هایی که از میون لبای فرشته ام جاری میشد مثه همیشه زیبا بود اما برای منی که خسیس بودم و اونا رو فقط برای خودم میخواستم سنگین نشسته بود!اونقدری غرق افکارم بودم که نشستن دستی روی شونه ام رو حس نکردم.
با شنیدن صدای اون فرشته ی حقیر بود که سرم رو سمتش برگردوندم.
با لبخندی میون اخم های پر جذبه اش لب زد:
خیلی جرعت داشتی که تونستی پسرم رو ازم دور کنی...فکر نکن نفهمیدم که چه بلاهایی سرش نیاوردی...اما...سرش رو کمی جلو آورد و خیره به چشام لب زد:
میتونم از توی چشات بخونم که از من هم بیشتر دوستش داری...درسته؟!نگاه اخم آلودم رو به هانیل که مضطری نگاهمون میکرد و بعد به آندراس دوختم و لب زدم:
خوبه که میدونی عشقت حقیرتر از عشق پسر شیطانه جناب اسرافیل!لبخند کجی زد و گفت:
پسر شیطان...مغرور اما عاشق...ترکیب خودخواهیه اما دوست داشتنی به نظر میرسه...سرش رو برگردوند سمت هانیل و گفت:
مگه نه عزیزم؟!هانیل نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:
همینطوره...پدر!
