🆚158👹

62 5 2
                                        

🌀حانان🌀

وقتی افسوس این خانواده ی گرم و صمیمی رو خوردم اون فرشته ی زیبا و مهربون متوجه شد.

خب طبیعتا همهشون افکارم رو به راحتی میخوندن.

دستش رو روی صورتم و گلوم گذاشت و ازم خواست گریه کنم.

وقتی اشک هام جاری شد و هقی زدم بغلم کرد.
توی آغوشش عین کودکی بی پناه اشک میریختم.

روی موهام رو نوازش کرد و بوسید.
دقیقا عین یه مادر!

دستم رو گرفت و روی شکمش گذاشت و با لبخند زیبایی لب زد:
ببینم تا به حال حرکت یه نوزاد رو توی شکم کسی لمس کردی؟!

با لبخندی موذب لب زدم:
نه...من همیشه تنها بودم...یعنی...

وقتی یهو حرکت کوچیکی رو زیر دستم حس کردم با هیجان خندیدم.
فرشته خندید و گفت:
زیبا میخندی عزیزم!

با خجالت سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
میتونم...میتونم دستتون رو ببوسم؟!

روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
از بچگی دنبال یه فرشته ی محافظ بودی که کنارت باشه و دوست همدیگه باشین...درست حدس زدم؟!

تموم رویاهام رو از توی وجودم خونده بود!

تند تند سر تکون دادم که دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:
این خواسته ی کوچیکت رو قبول میکنم...دیگه تو تنها نیستی عزیزم!

ناباور بوسه ای روی دست های مرمری و نورانیش زدم و گفتم:
میشه...میشه لطفا بال هاتون رو بهم نشون بدین؟!

خندید و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
تو خیلی شیرینی پسر کوچولو...

بدون اینکه از کنارم بلند بشه بال هاش رو پدیدار کرد.

با حیرت دستم رو جلوی دهنم گرفتم و لب زدم:
وای خدا...وای...چقدر بزرگ و قشنگ هستن...اصلا باورم نمیشه...

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora