👼هانیل👼
قطره های اشک هام دونه دونه روی صورتم جاری میشد و براش میخوندم.
به قدری از صدام خوشش اومده بود که یه لحظه هم پلک نمیزد.
گلبرگ های سرخی که از قطرات اشک هام روی صورتش مینشست رو نگاه میکرد و رنگ چشاش هم به رنگ سرخ تبدیل شده بود.تلخ خندیدم و وقتی گرمایی رو غیر از گرمای بدن آندراس حس کردم سریع اشک هام رو پس زدم.
هر چند نمیشد فرار کرد و قطعا فهمیده بود برای چه کسی اشک ریختم!وقتی مقابلمون وایساد و آندراس رو از آغوشم گرفت و بوسید لب زد:
میبرمت دیدنش اما...ناباور سر بالا آوردم که اخمی کرد و دستش رو سمت صورتم آورد و گفت:
زیادی سرخود شدی و افکارت همه چیز رو خراب کرده...با بغض به چشای عصبیش چشم دوختم که ادامه داد:
هر چیزی که برای دنیای شماست جایی در این دنیا نداره...هر چیزی که توی ذهنت میگذره باعث تباهیت توی این دنیا میشه...بفهم چیکار میکنی و چی میگی هانیل!سری تکون دادم و گفتم:
باشه...دیگه بهشون فکر نمیکنم...فقط...
فقط من رو ببر پیش مادرم...تنها میخوام یه بار ببینمش...قول میدم...قول میدم تا ابد کنار تو و پسرمون بمونم...بدون اعتراض...بدون فکر کردن به هر کسی که توی اون دنیاست!روی موهای نرم آندراس رو نوازش کرد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوند و روی پیشونیم رو بوسید و لب زد:
همین امشب راه میوفتیم!سرم رو به سینه اش چسبوندم و با لبخندی با بغض لب زدم:
ممنونم عزیزم!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)