🆚راوی🆚
سرش رو کمی عقب تر برد و با لبخندی لب زد:
پس آندراس میزار برم...نه؟!اخمی کرد و دستش رو پشت سرش گذاشت و میون امواج طلاییش فرو برد و مماس لباش با چشایی که به رنگ سیاه و پر از هشدار تاریکی و مرگ بود لب زد:
هر چقدر که از زیر دستم لیز بخوری و بری...باز هم دنبالت میام...تو برای منی...هر کسی که بخواد بهت نگاه کنه رو تیکه تیکه میکنم و تیکه هاش رو میندازم توی آتیش جهنم...فهمیدی؟!زیر دلش گرمایی رو حس کرد.
توی وجودش غوغایی به پا شد.
نگران بود از جنون و عشقی که از پسر آگارس میدید!نتونست این همه عشق رو ببینه و هیچ نگه.
خودش هم میدونست تقدیرش جز بودن برای آندراس نیست!دستش رو سمت صورت برافروخته اش برد و آروم لب زد:
میدونم عشقت واقعی هست...به چشاش چشم دوخت و گفت:
میدونم چه بخوام و چه نخوام برای توام...میدونم جسمم چه به میل خودم باشه و نباشه تو رو انتخاب میکنه...اما...آندراس دستی که روی صورتش بود رو گرفت و عمیق و طولانی بوسید.
حس میکرد دلبرش رو ترسونده!به نرمی لب زد:
اما چی زیبای هفت عالم من؟!لبخند معصومی زد.
این همه معصومیت رو از کجا آورده بود؟!
فکر نمیکرد بتونه لاویس رو توی این جلدش حس کنه و ببینه!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)