🔥لوسیفر🔥
با یه چشم بر هم زدن هم فهمیده بودم کجا رفتن.
میدونستم ورود به سرزمین جادوگر ها یه جور بی احترامیه و خب اونا با شیطان بزرگ مشکل داشتن و از وقتی که مادرم عروسشون شده بود و نفرتی که از جنگ بین دو سرزمین به وجود اومده بود هم باعث این دشمنی و مشکل شده بود!
اما راهی نبود جز رفتن به اون سرزمین.
از روی تخت شاهی بلند شدم و رو به لومیر لب زدم:
مراقب عروسم باش و بهش خدمت کن تا زودی برگردم!
احترامی گذاشتم و گفت:
حتما سرورم!
خواستم از در اصلی قصر خارج بشم که یهو یکی از ندیمه ها سمتم دویید و زیر پام زانو زد و گفت:
تمام عالم خاک پای شماست سرور آتش...
حدس اینکه اتفاقی برای رازیل افتاده باشه سخت نبود!
بدون مکثی با یک چشم بر هم زدن خودم رو به اتاقمون رسوندم.
رازیل بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود.
رنگ پوستش آبی شده بود و نشون از حال خرابش میداد و حتی نشانه ای مرگ الف ها بود!
با نگرانی و ترسی که از از دست دادنش به جونم افتاده بود دست روی شکمش گذاشتم و چشام رو بستم.
میدونستم اون بچه بالاخره یه جایی قدرتش رو نشون میده و قبل از تولدش جفت خودش رو از میون عالم انتخاب میکنه و وقتی چشم به این جهان گشود اون رو تصاحب میکنه!
شاید برای همین پیش بینی بود که نخواستم به دنیا بیاد!
میدونستم فرزند نو رسیده ی لوسیفر رو هق خودش میدونه!
هنوز زنده بود و قلب کوچولوش میتپید.
لبخندی با عشق پدرانه روی لبام نشست.
با اینکه دو رگه بود اما میدونستم یکی مثه مادرش خواهد بود دقیقا به زیبایی و ظرافتی که لوسیفر عاشقش بود!
وقتی روی شکمش رو نرم بوسیدم یه آن بدنش منقبض شد و نفسی که خفه شده بود رو آزاد کرد و با ترس بهم چشم دوخت و لب زد:
اون...اون کیه؟!اون بچهمون رو میخواد لوسیفر...هق...
روی مو هاش رو نوازش کردم و توی بغلم کشیدمش و سرش رو به سینه ام فشردم و لب زدم:
شیششش...تا من هستم کسی نمیتونه بهتون آسیبی برسونه...اون هم میدونه حریف لوسیفر نیست و فقط داره بازی میکنه!
