🔥لوسیفر🔥با اعصابی متلاشی وارد اتاق شدم.
رازیل روی تخت به حالت نشسته خوابش برده بود!نگران سمتش رفتم و خواستم بغلش کنم تا دراز بکشه و راحت بخوابه و وقتی دستم بهش خورد تکونی با ترس خورد و تا چشاش باز شد پرید توی بغلم و شروع به گریه کرد!
زیادی ترسیده بود!
حق میدادم چنین شوکی برای کسی به ظرافت اون حسابی سنگین بود!توی بغلم گرفتمش و روی گردنش رو نرم بوسیدم.
سرش رو به سینه ام چسبوند و چشاش رو بست.
قطره های اشک هاش عین خنجری توی سینه ام نفوذ میکرد.
کاش میفهمید چقدر عذابم میده ناراحتی کردنش!دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا گرفتم که چشاش به چشام خیره شد.
خم شدم و بوسه ای روی لباش نشست و اشک هاش رو با نوک انگشت هام پاک کردم و مو هاش رو پشت سرش هدایت کردم و لب زدم:
نمیدونم باید تنبیهت بکنم و یا نوازشت کنم...چطور میتونی به شیطان بزرگ ایمان نداشته باشی و از کسی و چیزی بترسی که قطعا دست بوس من در آینده خواهد بود؟!نگاهش رو پایین فرستاد و لب زد:
ببخشید سرورم...من...من...دست روی لباش گذاشتم و لب زدم:
شیششش...تا من هستم و تو تمام منی...کسی حق دست درازی بهت رو نداره که جرم نزدیکی به ملکه ی من و ولیعهد آینده ی سرزمینم جز هزاران بار سوختن توی آتش جهنم و مرگ نیست!بوسه ای روی دستی که روی لباش گذاشته بودم نشوند و سرش رو به سینه ام فشرد که لبخندی با عشق روی لبم نشست و دست هام برای نوازش شکمش به سمت پایین رفت.
وقتی دستم روی شکمش نشست یه آن صورتش جمع شد و از مچ دستم گرفت و لب زد:
آهه...تکون خورد...دردم میگیره...