رفتم داخل محوطه که صدای نگهبان پشت سرم به گوش رسید که گفت:خانوم مستقیم برین بعد ساختمون دست چپ.
سری تکون دادم وادامه دادم.
مستقیم رفتم وبعد مدتی به دوتا ساختمون رسیدم.
اوووم گفت ساختمون چپ یا راست؟اوا یادم نمیاد.
نچ الزایمر گرفتمااااا..خدا به خیر کنه.بیخیال قرار نیس سرم رو بزنن که رفتم ساختمون سمت راست.
در رو اهسته باز کردم وداخل شدم.
وای خدا چه باحال بود.اینجا بخش تولید بود.
هر کسی مشغول کاری بود .
خیلی شیک بود.تا حالا مراحل ساخت دارو رو ندیده بودم.
از کنار هرکسی که رد میشدم یه جوری نگام میکرد گمانم ورود افرار معمولی ممنوع بود چون چیزی نگذشت که حس کردم همه نگاها زومه روم.
صدای بلندی گفت:خانوم محترم کی به شما اجازه داد بیاین داخل کارخونه؟
برگشتم به سمت صدا.مردی حدود40ساله.
-من...
صدایی از پشت سرم حرفم رو قطع کرد.
کارن-اشکالی نداره اقای فلاوز..خانوم رو میشناسم.خودم حلش میکنم..بفرمایین سرکارتون.
اقای فلاوز-بله دکتر چشم.
ورفت.
به کارن نگاه کردم.
کارن-چرا اینور اومدین؟
-متوجه نشدم نگهبانتون گفت ساختمون چپ یا راست.
کارن-اکی..یه چیزی رو میدونی دوشیزه رادمهر؟اونم اینه که هیچ کس...هیچ کس اجازه نداره بدون اجازه من وارد این بخش بشه.
-من فقط متوجه نشدم...
پرید وسط حرفم:پس بهتره از این به بعد حواست رو خوب جمع کنی چون توی اینجور مسایل باکسی شوخی ندارم.
اه پسره چندش بی اعصاب.
با دست به سمت خروجی اشاره کرد.
با اخم وجدیت از کنارش خارج شدم و وارد ساختمون دوم که مسلما بخش اداری کارخونه بود شدیم.
سوار اسانسور شدیم وکلید طبقه4رو زد.
وارد طبقه 4شدیم.
جلو حرکت میکرد ومن پشت سرش.
با عبورش از هر سمت وحتی از جلو در هر اتاقی کارمندا با احترام جلوش بلند میشدن.
بالاخره جلوی میز خالی ایستاد وگفت:از این به بعد میز کارتون اینه دوشیزه رادمهر.
از روی میز برگه ای برداشت وروش چیزی نوشت وبرگه رو جلوم گرفت.
نگاش کردم روش نوشته بود که من موظفم به مدت 1سال براش کار کنم ودر این صورت اون هیچ شکایتی برای تصادف نخواهد داشت.
با ناراحتی چشمام رو باز وبسته کردم وگفتم:1سااال؟؟
لبخند خبیثی زد وگفت:بله..1سال.
یاد بغض وناراحتی سپیده باعث شد برگه رو امضا کنم.
ازم گرفت وگذاشت تو جیبش وگفت:میتونی شروع کنی.اتاق منم اونجاست.
وبا دست به اتاق پشت سر میز من اشاره کرد.
ورفت.
چشمامو بستم وزیرلب گفتم:خیلی اشغالی..بیشعور..الهی کل کارخونه ات رو سرت خراب بشه..الهی بی عمه بشی..الهی..
صدای کنار گوشم با خباثت هرچه تمام ترگفت:هی هی..به حرف گربه کوره بارون نمیاد.
سریع چشمام رو باز کردم.با لبخند ونگاه خبیث از کنارم گذشت ورفت داخل اتاقش.
پشت میز نشستم که دختری اومد کنارم وگفت منشی قبلیه وداره میره ودکتر نیک فر گفته یه چیزایی رو یادم بده بعد بره.
یه چیزایی گفت ویادم داد ورفت.
بیکار سرم رو گذاشته بودم رو میز وداشت خوابم میبرد که یه چیزی با صدای خیلی بلند ومحکم خورد به میز.
مثل جت با ترس از رو میز پریدم که دیدم کارن موش کور دستاشو کرده توی جیب شلوارش وبا خباثت داره نگاه میکنه.
یکی از پوشه های ضخیم رو کوبیده بود رو میز.
وقتی نگاه خوابالود وترسیده مو دید بلند زد زیر خنده.
چندتا از کارمندا با تعجب نگاش کردن ولی بی توجه به خنده اش ادامه داد.
سرش رو کمی بهم نزدیک کرد وگفت:عین این جوجو هایی که مامانش رو ازشون میگیرین باترس نگام میکنی..چیه جوجه.. مزاحم خوابتون شدم؟؟اخ اخ معذرت میخوام..اخه میدونی اینجا جای خواب نیس..جای کاره.
با غیض پوشه ای رو که روی میز بود برداشتم وبه سمتش پرت کرد که رو هوا گرفت واخم کرد وگفت:هی..جوجه وحشی ادم با رییسش اینجوری برخورد نمیکنه هااا..ادبت میکنماااا؟
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی...اصلا اقا قرار همینه..تو توی اون برگه ننوشتی که من باید چیکار کنم منم به کار لذت بخش وشریف استراحت وخواب میپردازم.
کارن-تو چنین کاری نمیکنی
-وایستا ببین میکنم یانه.
با غیض نگام کرد وسرش رو اورد جلو وگفت:ادبت میکنم بچه پرو حالا وایستا وببین.چنان زبون درازت رو کوتاه کنم که فقط چشم قربان از دهنت بیرون بیاد.
-عمرا
کارن-وایستا وببین.
-هستم ولی چیزی نمیبینم.
کارن-چون کوری..با ادرس دادنت این رو ثابت کردی.
-نه اینکه جناب عالی چشم بینا داشتی تابلو بن وبست والبته منو دیدی.
کارن-ببین بچه پرو...
همین لحظه صدای بلندی یکی از کارمندابه گوش رسید که باعث شد حرفش رو نصفه ونیمه ول کنه وبه سمت در برگرده.
کارمند-دکتر دختر عموتون اومدن.
مشوش گفت:اوه اوه..ببین این دختره اومد بگو من نیستم.
لبخند خبیثی زدم وگفتم:من دروغ گفتن بلد نیستم شرمنده.
با غیض گفت: اون موقع که گفتی کوچه بن بست نیس که بلد بودی.
-الات بچه باادبی شدم یادم رفته.
بالحن خواهشی گفت:جان عمت..جان..جان همون دوستت چی بود اسمش...اهان سپیده..جان همون اینو بپیچون..این فقط رو مخ منه
-هوی جان دوست منو قسم نخورااا.
کارن-خیله خوب..اومداااا...جان هر کی دوست داری.میگم دختره لشه بابا اعصابمو خرد کرده.
-خیله خوب به یه شرط.
کارن-چی؟
-دوماه از قرارمون کم کنی
کارن-عمرا.
لبخندی زدم.
-پس منم عمرا.
کارن-اه..دوهفته..چونه هم نداریم.
یه مو از خرس کندن هم غنیمته.
-اکی دوکی..زیرش نمیزنیاااا.
کارن-خیله خوب..من رفتم.
به محض رفتنش در باز شد ودختری وارد شد.
دختری با کفشای پاشنه بلند.موهای بلوند وبلند وارایش فوق العاده غلیظ ولباسای ناجور وانچنانی.
اومد جلوی میز.
با صدایی نازک وپرعشوه گفت:دکتر نیک فر هستن؟
-شما؟
دختره-دختر عموشون هستم.
اوه.
-نه خیر نیستن.
دختره-کجان؟
نمیدونم چرا دوس داشتم بچزونمش.
-با یه دختر خانوم زیبایی ناهار رو رفتن بیرون.
نگاهش زنگ خشم گرفت وعین وحشیا داد زد:چی؟با دختر خانوم زیبا؟؟ناهار؟؟؟اه..
وبه سرعت رفت بیرون.
کارن از اتاق اومد بیرون.
بلند زد زیر خنده...منم خنده ام گرفت وبلند شروع کردم به خندیدن.
رفت لب پنجره وگفت:ایول..ولی این کنه ای که من دیدم ول کن نیس ...اه از فامیلم شانس نیاوردیم.زن عموی...پوووف زن عموم میخواد دختر عین دسته گل خرزهره شو بندازه به من..حالم از همچنین دخترایی بهم میخوره...بااین گلی که الان تو کاشتی احتمالا در خانواده جنگ خواهیم داشت.
از لفظ"دسته گل خرزهره"بلندخندیدم.
فقط از گوشه چشم نگاهی بهم کرد ولبخندی زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/60182068-288-k398172.jpg)
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...