صبح روز بعد سعی کردم باتمام انرژی ممکن بلند شم وبه بیمارستان برم.
صبح تا ظهر بیمارستان وظهر هم تا غروب قرار بود به شرکت کارن برم.
جلوی در بیمارستان چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم:قوی باش بهار...قوی..مشکلات دیروز مال دیروز بودن...امروز یه روز تازه است.
لبخندی زدم و وارد سالن شدم وبعد تعویض لباسام مشغول کارام شدم.
گاهی صدای پچ پچ ها وپوزخندای اطرافم که مسلما درباره اتفاق دیروز بود به گوشم میخورد ولی بی تفاوت برخورد میکردم که روزم خراب نشه.
درحال مرتب کردن پوشه ها بودم که خانوم میسن رو دیدم که از ته سالن میومد.
به لیلا نگاه کردم وگفتم:لیلا بوی ترشی نمیاد؟
نگام کرد وبوکشید وگنگ گفت:نه..ترشی کجا بود؟
باشیطنت گفتم:اما من بوی ترشی احساس میکنم...بوی ترشی..بوی ترشیدگی..بوی دختر ترشیده..
به سالن نگاه کرد وبا دیدن میسن زد زیر خنده که یه دفعه خیلی ناگهانی خنده اش قطع شد.
برگشتم سمتش که دیدم داره سیخ وجدی به پشت سرمن نگاه میکنه وسریع سلام کرد.
برگشتم به پشت که کارن رو دیدم.
لبخندنامحسوسی روی لباش بود که نشون میداد حرفم رو شنیده.
سری برای لیلا تکون داد.
کارن-پرونده اتاق44رو بردارین وهمراه من بیاین دوشیزه رادمهر.
سریع رفتم دنبال پرونده و برش داشتم وبه سرعت دنبال کارن راه افتادم که چشممون به میسن نخوره که خوش بختانه نخوردمیدونستم اگه بخوره کارها داره باهام.
کارن جلوتر از من حرکت میکرد..
زمین بازخیس بود..ایول..من عاشق اسکی کردن روی سرامیکای خیس بودم.
پاموکج وبه حالت اسکی گذاشتم ولیز خوردم..ایول خیلی باحال بود..
کارن خیلی یه دفعه ای ایستاد ونتونستم ترمز بگیرم وازپشت خوردم بهش.
با تعجب وخشم برگشت نگام کرد.
واه عزرائیل بداخلاق..
نگاهی خشن بهم کرد وجدی با صدای کمی بلند وعصبی گفت:هیچ معلوم هست تو توی این بیمارستان داری چیکار میکنی؟
روش رو برگردونده بود پس فکر کردم نمیبینه.لبم رو کج کردم وبه حالت اداگونه با صدای باریک واروم گفتم:هیچ معلوم هست توی این بیمارستان داری چیکار میکنی؟؟
سریع برگشت نگام کرد.
یا سایر امامزاده ها شنید.
سرتاسفی برام تکون دادوگفت:واست متاسفم
و وارد اتاق مورد نظر شد.
-واسه عمت متاسف باش دکتر قلابی.
نگام کرد ولی خودم رو زدم به اون راه ودر ودیوار رو نگاه کردم.
برای اینکه حرصش رو دربیارم که مثلا پرستار خوب وخوش اخلاقیم با روی خوش وارد اتاق شدم وبه مرد میانسالی که روی تخت بود سلام بلندی کردم وگفت:امروز حالتون چطوره؟امیدوارم خوب باشین.
همراه بیمار که پسرشم بود کنارش نشسته بود.
پیرمرد نگاهی بهم کرد وگفت:بدنیستم..میشه یه کاری برام بکنین؟
-بله البته..
پیرمرد-میشه بالشت پشت کمرم رو صاف کنین؟
رفتم سمتش و در حال صاف کردن بالشت بودم که پسرش با پرویی وکراهت گفت:شما پرستارا همتون انقدر خوشگل وخوش عطرین؟
اخمامو کردم تو هم وخشن وجدی گفتم:بله؟چه حرف مفتی زدی؟
خواستم داد وبیدا کنم وکله بچه پرو بی ادب رو بکنم که کارن باجدیت درحالیکه خشونت صداش واضح بود رو به پسره گفت:شاید بهتر بود به جای مغز پدرت دماغ تو رو عمل میکردم که گندتر از گلیمش عطری رو حس نکنه..
پسره اخمش دو کرد توهم وگفت:اخی ببخشید این خوشگله لقمه تو بود؟؟
خواستم صورتش رو با اسفالت یکی کنم که باز کارن زودتر از من دهن باز کرد...
ای بابا ای کاش یه بیل داشتم عین این فیلما شپلق میکوبیدم تو صورت این پسره قزمیت..
کارن با جدیت وصدایی که از خشونت دورگه شده بود گفت:فقط دو دقیقه..دودقیقه وقت داری گورت رو از بیمارستان گم کنی بیرون ..فقط دو دقیقه ودیگه هم حق نداری پای توی این بیمارستان بذاری..در غیر این صورت جفت پاهاتو قلم میکنم..
پسره با قلدری رفت جلو کارن وگفت:مثلا چجوری جفت پاهامو قلم میکنی دکی فوفول؟؟میشه یه چشمه شو نشون بدی..
کارن سریع دست پسره رو گرفت ویه دور پیچوند وخمش کرد وبرد پشتش.
خیلی سریع وفرز.
پسره داشت از درد میمرد..پسره داد میزد وکمک میخواست وبه غلط کردم افتاده بود.
کارن دستش رو ول کرد وهلش داد جلو که افتاد زمین ودوباره سریع بلند شد ودستش رو با دست دیگه اش گرفت.انگاری خیلی درد داشت.
دیر شده بود اما خوب پسره خیلی بی تربیت بود وحرفای بدی هم زده بود واسه همین منم خشن گفتم:بچه پرو بی تربیت..بی ادب..بی شخصیت..بی شعور..منگل.عقب افتاده
پسره به معنای برو بابا دستی تکون داد وباخشونت گفت:دیوونه ها..جفتتون دیونه این..خدا شفاتون بده.
وسریع اتاق رو ترک کرد.
با پرویی رو به کارن گفتم:دیدی چجوری ادبش کردم که دیگه این اطراف پیداش نشه؟
کارن لبخند ریزی زد وگفت:تو ادبش کردی؟
-پس چی؟؟
صدامو شبیه الن دولن کردم وگفتم:گاهی وقتا یه سخن تاثیر گذار اثرش از یه درگیری فیزیکی بیشتره.
کارن-اهان...بله..حالا میشه دوتا..نه دوتا هم نه...یکی از همون جملات تاثیر گذاری که به این مردک گفتی که دمش رو گذاشت رو کولش و در رفت رو بگی تا ما هم مستفیز بشیم؟؟نکنه همین فوشهایی که دادی سخن تاثیر گذارت بود؟
کارن لبخندی زد وگفت:عین دختر دبستانیا فوش میدی..
لبخند ژکوندی زدم وبا حرص گفتم:عین دختر دبیرستانی ها هم بلدمااااا..دوست داری؟
لبخند عمیق تری زد چیزی نگفت.
کارم تو بیمارستان تموم شده بود.
لباسام رو عوض کردم واز بیمارستان خارج شدم.
کارن دم حوض وسط محوطه بیمارستان ایستاده بود وداشت با گوشی حرف میزد.
وقتی حرف زدنش تموم شد با اعصابی خورد گوشیشو توی جیبش انداخت ویه پاشو لب حوض بزرگ پراز اب گذاشت تا بند کفشش رو که باز شده ببنده.
برای رفتن باید از کنارش رد میشدم.
نزدیکش که شدم با اخمای توهم شدید گفت:سرساعت تو شرکت باشاا..
-چشم..خوب شد گفتین..منتظر دستور بودم قربان.
با غیض وعصبانیت گفت:ببین اعصاب ندارم پرتت میکنم تو این حوضااا..بیا برو بچه پرو..
با غیض رو ازش گرفتم وحرکت کردم که اخمام باز شد.
ایستادم وبرگشتم نگاش کردم.
هنوز پاش روی لبه حوض بود وداشت با کفشش ور میرفت.
لبخندی اومد رو لبم.
از مادر زاده نشده کسی که منو تهدید به انداختن تو حوض کنه.
رفتم پشت سرش ایستادم وطی یه اقدام سریع وانقلابی هلش دادم تو اب..
واااای خدااا خیلی باحال بود.
بلند زدم زیر خنده.
بلند بلند میخندیدم وکارن گیج وناباور بود.
خیلی قیافه اش باحال شده بود.
یه سری از دکترا وپرستارا وبیمارا نگاه میکردن ومیخندیدن ولی صدای خنده هیج کس به اندازه من بلند نبود.
کارن باخشم نگام میکرد.
لبامو جمع کردم ورفتم جلو وگفتم:اخیی..افتادی تو اب؟شنا کردن خوبه؟الان اعصابت اروم شد دکتر؟
اخمامو کردم تو هم وجدی گفتم:دیگه منو تهدید نکن که پرتم میکنی تو اب جناب نیک فر...چاه نکن بهر کسی..اول خودت دوم کسی..
زبون درازی براش کردم و به راهم ادامه دادم.
به سمت شرکت رفتم.
به نگهبان جدید که پیرمرد خوبی به نظر میرسید سلامی کردم وگفتم که منشی شرکتم و اجازه داد برم داخل.
رفتم داخل وپشت میزم نشستم ومشغول شدم که دستی روی میز قرار گرفت.
دست رو دنبال کردم تا به صاحبش رسیدم که به قیافه درهم وخشن همچون سگ کارن رسیدم که خیس خیس بود.
کارن-اگه تو منو پرت بکنی تو اب حوض..مطمین باش من از طبقه5پرتت میکنم پایین...مطمین باش.
اب دهنم رو قورت دادم.
باز گفت:من خیلی ادم کینه ای هستم..خیلی..تلافیام دیر وزود داره ولی فراموش نمیشه دوشیزه رادمهر..حافظه خوبی دارم...خیلی خوب
به زور سعی کردم نخندم وجلوی خندمو بگیرم.
به زور لب ولوچه مو جمع کرده بودم.
بی اختیار انگشت اشارمو بردم جلو یه ضربه کوچیک به یه دست کوچک موش که جلوی صورتش بود وخیس خیس بود وازش اب میچکید زدم که اب بیشتری ازش چکید وجدی گفتم:شما فعلا به فکر خودت باش سرما نخوری دکترجان..دیگران رو تهدید نکن..البته سرما بخوری هم بد نیستااا..یه چند روزی ازشرت راحت میشیم..والا..
سریع از جام بلند شدم ودر مقابل چشمای به خونه نشسته اش به بایگانی رفتم تا پرونده رو بردارم.
وقتی برگشتم، به اتاقش رفته بود.
خدایی عین عزراییل حرف زد...انگار میخواد جونمو بگیره.
کثافت تهدیدم کرد.ای کاش صداشو ضبط میکردم اگه بلایی سرم اومد بتونم ثابت کنم کار این عزراییله.
خدایا خودت رحم کن..من جووونم ارزو دارم.
STAI LEGGENDO
*بهار*
Storie d'amore"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
