59. به جهنم خوش اومدیم.

2.5K 152 8
                                    

نشستم وحرکت کردم.
کارن-چرا؟؟
-چرا چی؟
کارن-چرا اینکار رو با مونیکا کردی؟
دوست نداشتم بفهمه صدای کریهشو پشت تلفن شنیدم یا اصلا به خاطر اون عصبی شدم.
-یه مشکل شخصی باهاش داشتم.
خندید وگفت:همیشه مشکلات شخصیت رو اینجوری تلافی میکنی؟
بدون نگاه کردن بهش لبخندی زدم وگفتم:معمولا..
کارن-ووه..پس باید خیلی مراقب خودم باشم..
-معلومه که باید باشی..هنوز خودت نفهمیدی بازی رو باکی شروع کردی..عجله نکن میفهمی..دیر وزود داره ولی سوخت وسوز نداره
بلندخندید.
جلوی در خونه اش نگه داشتم.
بی ادب بدون تشکر انگار راننده شم سری تکون داد ورفت.
رفتم خونه.
عین ادمایی که بیل زده باشن خسته بودم وفقط میخوابیدم.
ناهار.خواب.شام.خواب.صبحانه فردا.متاسفانه بعدش نذاشتن بخوابم.
سپیده از کله سحر خونه ما بود وبا مامان این ور واونور میرفت وبه قول خودشون کارها رو انجام میدادن.
بابا وارمان رفته بودن لباساشون رو که سفارش دادن بودن والبته لباس مامان که دیروز انتخاب کرده بود رو بگیرن.
سپیده-بهار پاشو دیگه.
درحالیکه توجام نشسته بودم نگاش کردم وگفتم:پاشم چیکار کنم؟؟
سپیده-واای دختر تو چقدر دل گنده ای...ناسلامتی نامزدیته..
-هه از نوع قلابیش..سپیده..اصلا فکرش رو میکردی کارم به اینجا بکشه؟
سپیده ناراحت اومد کنارم وزیرتختم نشست ودستم رو توی دستش گرفت وگفت:الهی فدات بشم..سعی کن باهاش کنار بیای وتحملش کنی..زود تموم میشه..
بغلم کرد.
سریع از اغوشش کشیدم بیرون وگفت:پاشو زود باش..باید بریم ارایشگاه..دیر میشه هااا
لبخندی زدم وبلند شدم.
حدودساعت1ظهر بود که رفتیم ارایشگاهی که سپیده خیلی ازش تعریف میکرد.
گمانم مراسم حدود 6شروع میشد.
بعد 3ساعت زیر دست ارایشگربودن سپیده با جعبه ای وارد شد.
-اون چیه؟؟
سپیده-لباس امشبت...اقاتون فرستاده.
چشم غره ای به جمله اقاتونش رفتم وجعبه مستطیلی لباس رو ازش گرفتم وباز کردم..
واااااای خدای من..لباس فوق العاده بود.
ساده وزیبا.
یه لباس سفید بلند بود که کمرش یه کمریند جواهر میخورد وداخل جعبه یه تاج گل قرمز بود که با سفیدی لباس هارمونی خیلی خوبی رو ایجاد میکرد.
صادقانه سلیقه اش عالی بود.
لباس رو به کمک سپیده وارایشگر پوشیدم و توی اینه به خودم نگاه کردم.
لباس کاملا اندازه وواقعا زیبا بود.
لباس فیت تنم بود ولاغری بیش از حد کمرم رو خیلی خوب نمایان میکرد.
ارایشگر موهامو دو طرف شونه هام ریخته بود و تاج گل واقعا بهم میومد.
لبخندی زدم تا مامان رو که مثل پروانه دورم میچرخید وبرام ارزوی خوشبختی میکرد رو خوشحال کنم.
مامان-بترکه چشم حسود دختر قشنگم..مبارکت باشه..خیلی خوشگل شدی..خیلی بهت میاد.
لبخندی زدم.
سپیده-خوب..بریم؟؟
-کجا بریم؟
سپید-عزیزم عروسی نیست که داماد بیاد دنبالت..
باغیض نگاش کردم.
مامان-الان ساعت5بهتره زودتر بریم..اتفاقا کارن قرار بود بیاد دنبالمون اما کار براش پیش اومد نتونست..سپیده جان ماشین اوردی دیگه؟
سپیده-بله..بفرمایید..
یه پالتو روی لباسم پوشیدم و اومدیم بیرون.
به سمت خونه کارن رفتیم.
ماشین رو برد داخل حیاط وپیاده شدیم.
اوه چه شلوغ پلوغه...خدمتکارا با لباسای فرم سفید مشکی اینور واونور میرفتن.
هنوز هیچ مهمونی نیومده بود واز این بابت خوشحال بودم.
دور تا دور سالن بزرگ خونه کارن میز وصندلیهای شیک چیده شده بود که روی هر میزی یه گلدون گل ومیوه وشیرینی بود.
دور تا دور سالن با پارچه های حریر وگل تزیین شده بود.
واقعا قشنگ بود.
ارمان رو از دور دیدم که کت وشلوار شیکی پوشیده بود وبه سمتمون میومد.
ارمان-ووه..خواهر کوچیکه من چه خوشگل شده..
لبخندی زدم.
-مرسی..
ارمان-ارایشگره کارشو خیلی خوب بلد بوده..اصلا شبیه قبلت نیستی واین عالیه..
دستمو به سمت حواله کردم که بزنمش که جا خالی داد وخندید.
مامان-وااای..ارمان..بسه..بهار جان برو بالا عزیزم..سپیده جان..لطفا ببرش طبقه بالا..
سپیده-چشم.
و دستشو گذاشت پشتم.
دوتایی رفتیم بالا.
تویکی از اتاقا نشستیم.
طولی نکشید که سر وصدای مهمونها به راه افتاد.
به ساعت نگاه کردم.
ساعت8بود.
سالن پراز مهمون بود وهیچ اثری از کارن نبود.
برای بار هزارم با استرس سپیده رو فرستادم بره نگاه کنه کارن اومد یانه.
نگران بودم..خیلی زیاد..اگه نیاد چی؟اصلا این پسره کجاست این همه وقت؟
با نگرانی رفتم تو راه پله ها وبه جمعیت کثیر مهمونای طبقه پایین زل زدم.
صدایی کنار گوشم باعث شد سریع وبا ترس برگردم ودستم رو بذارم رو قلبم.
کارن-دنبال کسی میگردی؟؟
با غیض درحالیکه خیالم راحت شده بود گفتم:هیچ معلوم هست جناب عالی کجایی؟؟میذاشتی 5ساعت دیگه میومدی که مراسم تموم شده باشه.
سرتا پامو دوسه بار از بالا به پایین واز پایین به بالا وبالبخند خاصی ورنداز کرد.
یه خرده خجالت کشیدم.
کارن-مثل اینکه لباس خوبه..اندازه..شیک..زیبا..
زل زدم تو چشماش.
برق تحسین توچشماش دیده میشد.
باز ورندازم کرد وگفت:گمانم نمیکنم تو تن کسی جز تو انقدر زیبا باشه..واقعا زیباست...بهت میاد
ازتعریفش قند تو دلم اب شد واب دهنم رو قورت دادم.
یه دفعه یاد چیزی افتادم وگفتم:تو چجوری اومدی بالا؟؟نگو از وسط مهمونااا.
لبخندی زد ودست کرد تو جیب شلوارش که باعث شد توجهم به کت وشلوار شیک وخوش دوزش جلب بشه.
کارن-نه..از وسط مهمونا نه..
چشمکی زد وگفت:اینجا در پشتی داره..
نگاه به لباس شیکش مینداختم که سپیده سریع اومد بالا وبا دیدن کارن چشماشو گشاد کرد وگفت:عه اینجایین؟؟نمیاین پایین؟؟همه منتظرن.
کارن-چرا الان میایم.
و یقه کتش رو صاف کرد ودستش رو از ارنج خم کرد وجلوی من گرفت.
چشمامو بستم ونفس عمیق کشیدم ودستم رو دور بازوش حلقه کردم.
بازوهای ورزش کاری وسفتش حالی به حالیم کرد.
محکم بودن..خیلی محکم.اونقدر که هر زنی میتونست بهشون تکیه کنه...هه هر زنی جز من
اروم پله ها رو به سمت پایین طی کردیم.
خیلی استرس داشتم واین باعث شده بود بازوی کارن رو تو دستام بیشتر فشار بدم.
نزدیک اخرین پله ها اروم گفت:خوبی؟
استرسم رو حس کرده بود.
نگاش کردم وگفتم:باید خوب باشم..برای بابا..برای لق لقه دهن این ادما نشدن..
لبخندی زد وگفت:تو این مدت یه چیزایی ازت فهمیدم ومهم ترینشون اینه که قوی تر از اون چیزی هستی که هرکسی فکرش رو بکنه..پس محکم باش...مثل همیشه.
لبخندی رو لبم اومد ویه خرده اروم تر شدم.
اخرین پله ها رو هم طی کردیم که همه نگاها به سمتمون برگشت وشروع کردن به دست زدن.
لبخندی عمیق زدم وبه مهمونا نگاه کردم.
صدای موزیک کل فضا رو پر کرده بود.
دخترا وپسرا ومردا وزنای فامیل..دوست..همکار...
تو نگاه های خیلیا حسرت بود..تو نگاه بعضیا حسادت وتو چشمای خیلیا محبت وعشق که داشتن برامون ارزوی خوشبختی میکردن..
کارن دستی بالا گرفت وهمه همهمه ها ساکت شد.
کارن-خانوما واقایون عزیز..خیلی ممنونم بابت تشریف فرماییتون..همونجور که مسلما اطلاع دارین
نگاهی به من کرد که انگار عاشقونه بودوادامه داد:این مراسم برای نامزدی من و بهار عزیزمه..امیدوارم بهتون خوش بگذره..
همه دست زدن.
با خنده مصنوعی به کارن خندون نگاه کردم.
اروم به سمت تک تک میزها حرکت کردم تا خوش امد بگیم.
دستم رو از بازوی کارن جدا کردم که دستش رو گذاشت دور کمرم.
به میز اول رسیدیم که خانواده خاله ام بودن وخوش امد گفتیم وکارن با خوش رویی برخورد میکرد.
چشمای دختر خاله ام از لحظه اول رو دستای کارن که از پشت دور کمرم حلقه شد بود وروی شکمم قرار گرفته بودقفل شده بود.
حسرت والبته حسادت از چشماش میریخت.
طفلک نمیدونست من فقط یه عروسکم که دارم بازی میکنم.
میزدوم دوستای کارن از جمله مهراد بودن که با خوش رویی بهمون تبریک گفتن.
کارن مشغول صحبت با یکی از دوستاش بود که مهراد رو به من گفت:دلیل تندی هام و برخورد جنگجویانه اون دفعه که تو مهمونی هم دیگه رو دیدم بیشتر به خاطر کارن بود..کارن بهترین دوست منه وپرونده تو توی دستش بود..تویی که مطمین نبودیم کدوم وری هستی..حق بده که باید تند برخورد میکردم...اما الان.
به دست حلقه شده کارن که از پشت اومده بود و روی شکمم بود نگاه کرد وگفت:الان زن کارن مثل خواهر خودمه..امیدورارم1000سال در کنارهم خوشبخت باشین.
لبخندی بهش زدم.
مشغول بودیم که صدای مردی پشت سرمون که اسم کارن رو صدا زده بود به گوش رسید که باعث شد من وکارن هردو به سمتش برگردیم.
یه مرد میانسال با..هه..با دختری در کنارش که خیل خوب میشناختمش..نازنین..واون مرد مسلما عموی کارن وپدر نازنین بود.
کارن خیلی سرد گفت:اوه عمو..خیلی خوش اومدین..با بهار اشنا نشدین..بهار جان..عزیزم ایشون عموی من هستن وایشون دخترشون..نازنین
ادامه داد:عموجان ایشونم نامزدم،عزیز دلم بهارهستن..
و با تموم شدن حرفش حلقه دستش رو دورم تنگ تر کرد ومن رو بیشتر به خودش نزدیک کرد تقریبا جلوش وایستاده بودم واون به فاصله خیلی نزدیک پشت سرم تقریبا بهم چسبیده بود ویکی ازدستاش رو دورم حلقه کرده بود ودستش رو که روی شکمم بود از خشم عموش مشت کرده بود.
عموش پوزخندی زد ونگاه تحقیر امیزی بهم انداخت وگفت:مار خوش خط وخال که معرفی لازم نداره..
کارن جدی وخشن گفت:بهتره مراقب حرف زدنتون باشین عمو..
نازنین با خشم گفت:اگه نباشه چی میشه؟؟هه لیاقتت همین دختره است که تو رو به خاطره پولت میخواد ووقتی استفاده هاش رو ازت کرد مثل یه اشغال دورت میندازه..بی لیاقت..احمق..
و با خشم وقدمای بلند درحالیکه پاش رو محکم به زمین میکوبید به سمت در خروج رفت.
عموی کارن-وقتی خبر این..هه به قول خودتون نامزدی به گوشم رسید باورم نشد..اومدم که با چشمام ببینم تا باورم بشه..باورم شد..لیاقت نیک فر بودن رو نداری..
به کارن نگاه کردم که سرد وبی روح با لبخندی که معنیش برو بابا بود به عموش نگاه میکرد.
عموش با خشم انگشت اشاره شو روی شونه من گذاشت وگفت:ببین دختر جون..
کارن پرید وسط حرفش وجدی گفت:بهتره انگشتتون رو از شونه زن من  بر دارین عموجان..
عموجانش رو با غلظت گفت.
عموش پوزخندی بلندی زد وبا خشم وبه سرعت مجلس رو ترک کرد.
نفسمو با صدا بیرون دادم وگفتم:تازه اولشه.
کارن برگشت ونگام کرد.
زل زدم تو چشماش وگفتم:به جهنم خوش اومدیم.

*بهار*Where stories live. Discover now