وارد بیمارستان شدم.
هرچند کمی احساس خستگی میکردم اما سعی کردم لبخند بزنم وشاد باشم..ناسلامتی تازه نامزد کرده بودم.
از لحظه ورودم هزار تا تبریک شنیده بودم.
حدود ساعت 9بود که کارن وارد شد.
ورودش رو دیدم.
پرستارهای کنارم بهش سلام کردن طبق معمول جدی سلام کرد..بدون نگاه کردن به صورت پرستارااا..مثل همیشه.
لبخندی زدم.
-سلام دکتر..
مثل اونا بهم سلام کرد وانگار یه دفعه صدامو شناخت.
سرشو بلند کرد ونگام کرد ولبخند عمیقی زد وچشماشو باز وبسته کرد ورفت سمت اتاقش.
یکی از پرستاراا-ایول جدیت..ایول بعدش لبخندونگاه خاص به نامزد..
هنه خندیدن.
خنده ریزی کردم ورفتم سرکارم.
به بیمار که دختر بچه 3ساله بود سر زدم که دیدم حالش خوب نیست..دکترش رو خبر کردم.
دکتر همه تلاشش رو کرد ولی دختر کوچولو فوت شد.
یه دختر کوچولوی ناز وخوشگل..
مادرش ضجه میزد.
بغض کردم و اومدم بیرون از اتاق.
زیادی روحیه حساسی داشتم.
چاقو کشی دیشب..مرگ به فرشته 3ساله خوشگل الان...پووووف..
حدود ساعت11 بود که کارام رو کرده بودم ونشسته بودم رو مبل اتاق استراحت وچشمام رو بسته بودم.
تلفن زنگ زد.
بی حال بلند شدم جواب بدم لیلا که کنارم نشسته بود سریع بلند شد وگفت:من جواب میدم..مثل اینکه امروز خیلی خسته ای..خسته والبته کمی به نظر داغون.
ورفت سراغ تلفن.
هه اره داغون..تو هم شب قبلش تو خونه تون چاقو کشی بود داغون میشدی.
پوووف..
دو دقیقه نشد که لیلا سرش رو از در اورد تو وگفت:بهار گمانم تلفن با تو کار داره..
-گمانت؟؟
لیلا-اره گمانم..اخه یه خانومیه..دست وپاشکسته انگلیسی حرف میزنه..بین حرفاش کارن نیک فر ونامزد کارن واین چیزا رو فهمیدم.
متفکر بلند شدم وسمت تلفن رفتم.
-بله؟؟
صدای لرزون زنی رو شنیدم که داشت تمام تلاشش رو میکرد انگلیسی حرف بزنه.
وسط تلاشش به فارسی گفتم:فک کنم انگلیسی حرف زدن براتون سخته..ایرانی هستین گمانم..من فارسی بلدم..بفرمایید امرتون..
خانومه به فارسی شروع کرد به حرف زدن.
خانوم-پس فارسی بلدی..
-بله..بلدم..بفرمایید..با کی کار داشتین؟؟
خانومه-گمانم باخودت..نامزد کارنی نه؟؟
-بله درسته..
خانومه-پس تو اونی هستی که فکر کرده کارن بی صاحابه ودندون های طمعشو بیرون کشیده..
-منظورتون رو نمیفهمم؟؟شما؟؟
خانومه-من مادر کارنم..کتایون..
نفسم یه لحظه بند اومد.
دستم رو به پیشخون گرفتم تا نیوفتم.
کتایون-چی فکر کردی که وارد زندگی ما شدی؟؟
-من..
پرید وسط حرفم.
کتایون-تو؟؟تو گفتی من؟؟تو نیم منم نیستی بچه..ببین بچه من اجازه نمیدم تو خانواده مون رو از هم بپاشونی
بهم برخورد.
مادر کارن بود که بود..احترامش واجب بود که بود..حق نداشت پاشو از گلیمش درازتر کنه.
با جدیت گفتم:شما مادر کارنی جای مادر منین..احترامتون واجب ولی دندون طمع واین حرفا چیه؟..هه خانواده شما خیلی وقت پیش از هم پاشیده..
کتایون عصبی شدو داد زد:پس راست میگن زبون درازی..خوب گوشاتو وا کن دختره ی هرجایی..لیاقت کارن رو نداری..تو فقط یه دختر خرابی که چادرتو بدجایی پهن کردی..کارن بی صاحاب نیست که فک کردی هر غلطی دوست داری میتوتی بکنی ودلتو براش صابون زدی..دلتو به چیش بستی؟؟پولش؟؟هه نمیذارم یه پاپاسیش بره توجیبت..زود نامزد کردی زودم دوباره مجرد وبی نامزد میشی..مطمین باش..
وقطع کرد.
یه چیزی توم شکست.
حلقه اشک تو چشمام پدیدار شد.
حالم خوب نبود.
بهم گفت هرجایی؟؟دختر خراب؟؟
بغضم ترکید.اونم با هق هقی بلند..خیلی بلند ویه دفعه ای زدم زیر گریه.
دیگه کشش نداشتم.
دویدم سمت دستشویی بیمارستان.
تو اینه به خودم نگاه کردم.
باز اشکام راه خودشون رو پیدا کردن.
نمیخواستم جلوشون رو بگیرم.
دلم شکسته بود..از حرفاش..از تهمت هاش..
روحم دیگه کشش نداشت.
ارش..دختر بچه..کتایون.
دیگه نمیکشیدم..هنوز 24ساعت از اتفاق دیشب نگذشته بود.
هیچ کس تو دستشویی نبود در رو قفل کردم هق هق بلند شد. به حال خودم گریه میکنم..به اوضاع داغونم.
منی که تا حالا باهیچ پسری نبودم حالا بدترین تهمت ممکن بهم زده شده بود..
ضربه ای به در خورد.
کارن-بهار..بهارتویی؟چی شده؟؟
جلوی دهنم رو گرفتم.
این از کجا فهمید؟؟
کارن باز به در زد ونگران گفت:میدونم اونجایی..داری گریه میکنی؟؟چی شده؟؟حالت خوبه؟؟
سریع سعی کردم عادی باشم وباصدایی که سعی میکردم نلرزه ولی مطمین بودم میلرزه گفتم:نه.گریه چیه؟؟خوبم..چیکار داری؟؟
کارن جدی گفت:رو پیشونیم چیزی نوشته؟؟صدات داد میزنه داشتی گریه میکردی..باز کن این درو...یکی از پرستارا دیدتت بعد صحبت با تلفن با گریه اومدی اینجااا..بهااار..خبر بدی بهت دادن؟؟
ودسته در رو کشید پایین که دید قفله.
هیچی نگفتم ودستم رو روی دهنم فشار دادم واشکام جاری شدن.
هق هقم تو گلو خفه شده بود وبا وجود تلاشم که صداش بلند نشه اما فضای خالی منعکسش میکرد.
نگران تر گفت:بهااار تو رو خدااا..این در لعنتی رو باز کن..
ومحکم کوبید به در وباز تلاش کرد بازش کنه..
دبگه نتونستم کنترلش کنم.
صدای گریه ام بلند شد..بلندبه هق هق افتادم..
گریه ام صدای ناله غمگین وناراحت ونگران کارن رو بلند کرد:بهاااااار..
بلند گفتم:بسه..دیگه بسه..دیگه کشش ندارم..واقعا ندارم...برو..
بلند داد زد:بدون تو هیچ جا نمیرم..بهار با این در لعنتی رو باز میکنی..یا به جان همه مقدساتم میشکونمش..
محکم کوبید به در و گفت:به خدا میشکونمش بهار..
از ابروریزیش وجدیتش ترسیدنم وسریع در رو باز کردم.
طاقت نگاهش رو نداشتم..زل زدم به یقه لباسش.
-چی از جونم میخوای؟؟
دستم رو گرفت وکشید برد سمت اتاق خودش.
جدی بود..خشن بود.
وارد اتاقش شدیم ودر رو بست.
دیگه خشن نبود..نرم بود.
کارن-چی شده بهار؟
بغض کردم.
زل زدم به یقه پیرهنش وگفتم:هیچی..دلم گرفته بود.
باور نکرد.
پوزخندی زد.
کارن-دلت گرفته بود..هه قشنگ بود..حالا راستشم میگی؟؟
-علاقه ای به گفتنش ندارم..
وخواستم برم که مچ دستم رو محکم گرفت.
کارن-اما من علاقه به شنیدنش دارم
زل زده بودم به یقه اش.
کارن-نگام کن بهار..
نگاش نکردم.
محکم چونه مو گرفت وگفت:همیشه باید زور بالا سرت باشه؟؟
زل زدم تو چشماش..چونه ام درد گرفته بود.
اونم جدی زل زد تو چشمام ولی جدیت چشماش کم وکم ترشد..طوریکه کلامحو شد..محو شد وجاشو به نرمی خاصی دادکه اول نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم..قطره اشکم..قطره اشکی که وقتی زل زدم بهش اروم اروم اومد پایین.
سریع دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و خیلی یهویی وغیر منتظره پیشونیشو گذاشت رو پیشونیم.
چشماشو بست وبا صدایی اروم گفت:چته تو؟؟داری اتیشم میزنی بهار..
وسریع ازم رو گرفت.
روپوش پزشکیشو در اورد وگفت:برو لباساتو عوض کن..
پیشنهاد خوبی بود..نمیخواستم اینجا باشم.
رفتم لباسام رو عوض کردم.
از اتاق که اومدم بیرون کارن جلوی در منتظرم بود.
اشاره کرد بریم.
دوتایی سوار ماشینش شدیم.
یه کم که رفت فهمیدم سمت خونه ما نمیره.
بیحال گفتم:کجا میری؟؟
کارن-یه جا...اون مهم نیست..تو مهمی..تویه که حرف نمیزنی وداری خودتو داغون میکنی
به نیمرخش نگاه کردم.
-یه بیمار مرد..
کارن-خدا رحمتش کنه..روزی هزار تا بیمار میمیرن..نگو ناراحتیت واسه اونه..
-یه دختر بچه کوچولوی خوشگل 3ساله بود..فقط 3سال..
کارن-واقعا ناراحت کننده است ولی..
نگام کرد وگفت:علت گریه ات این نبود..کی زنگ زده بود که انقدر بهمت ریخت؟؟
به روبرو خیره شدم.
چی میگفتم؟؟میگفتم دیشب اون قضیه چاقو کشی ودرگیری که ممکن بود هرکسی اعم از بابا یا تو صدمه ببینین...بعد مرگ یه دختر بچه 3ساله..بعدش...بعدش مادرت..هه
برگشتم نگاش کردم.
نگاه ناراحتشو دوخت بهم.
کارن-نمیخوای حرف بزنی؟؟؟
قطره اشکی از چشمم اومد پایین.
ناراحت وداغون گفت:بهاااار..بهم بگو..شاید بتونم کمکت کنم..بهار جان؟؟
-خسته ام..
ناراحت گفت:چی شده که تو اینجوری شدی؟؟بهم بگو..کسی چیزی بهت گفت؟اتفاقی افتاده؟؟
بلند گفتم:گفتم خسته ام..میخوام بخوابم..به خواب نیاز دارگ
وقتی دید حرف نمیزنم ناچارنرم گفت:باشه..همینجا بخواب..بعد خودم میبرمت داخل خونه..
پریدم وسط حرفش:نه..منتظر میمونم تا برسیم.
دوست نداشتم بغلم کنه وببره داخل..هه اونوقت میشدم همونی که مامانش میگفت.
به پنجره زل زدم که رفت سمت خونه خودش.
داخل حیاط نگه داشت.
پیاده شدم.
قطره های بارون روی صورتم افتاد..
کی بارون شروع شده بود که نفهمیدم؟؟پوووف
به اسمون زل زدم که دستم یه دفعه کشیده شد.
با تعحب به کارنی که دستم رو کشیده بود نگاه کردم.
خندید ودستم رو کشید.
بارون داشت خیسمون میکرد با بد خلقی گفتم:ول کن..خیس میشیم..
کارن-بارون به این خوبی..به درک که خیس میشیم..اصلا هدفم اینه که تو رو خیس کنم..
تقلا کردم وبابد اخلاقی واعصاب داغون سعی کردم دستمو از دستش بیرون بکشم..ولی محکم مچ دوتا دستامو گرفته بود وگذاشته بود رو سینه اش.
به تقلا هام خندید وگفت:جوجوی کوچولو..هرچی تقلا بکنی راه فراری نداری..
خیره زل زدم بهش.
چشماشو تنگ کرد ونزدیک زل زد بهم.
صورتشو اورد جلو صورتم وپیشونیشو روی پیشونیم گذاشت ونرم وبا لبخندگفت:نمیدونم چته اما میدونم اتفاقات بد پشت سرهم افتادن که اینجوری شدی ولی..بهاری که من میشناسم عقب نمیکشه..نباید بشکنه..باید بخنده..شیطونی کنه..مثل همیشه..من بهار همیشگی رو میخوام..همین الان.
عین پسر بچه های لوس گفت:همییییین الان..
بی اختیار از جمله اش خندم گرفت.
بلند زدم زیر خنده.
راست میگفت..باید میخندیدم..باید شیطونی میکردم..مثل همیشه..باید با اون حوادث کنار میومدم..حوادثی که اتفاق افتاده بودن وتقصیر منم نبود.
اب از سر و رومون میچکید.
هردو بلند میخندیدیم.
خودمو ازش جدا کردم ودستامو باز کردم وبه اسمون نگاه کردم وچرخیدم.
یه گربه دیدم که بدو بدو داشت میرفت.
باشیطنت وخنده دنبالش دویدم.
کارنم خندید ودنبالم دوید..
میدوییدم ومیخندم وکارنم دنبالم..
-اگه تونستی منو بگیری دکتر جااان.
بلند با خنده میدوییدم واز دست کارن در میرفتم وکارنم سعی میکرد بهم برسه.
کارن-ای وروجککک...وایستا ببینم..
دویدم سمت استخر بزرگ خونه اش..
وایستاد.
سریع گفت:هی هی..بهار سمت استخر نه...بیا اینور..
با شیطنت زل زدم بهش وگفتم:نترس دکتر جان...نمیوفتم.
که همون لحظه یه دقیقه تعادلم رو از دست دادم وتلو تلو خوردم که بیوفتم تو استخر که کارن حالت تهاجمی برای دویدن گرفت که باز تعادلم رو به دست اوردم وصاف وایستادم.
خندیدم ودرحالیکه از همه وجودم اب میچکید ومثل موش اب کشیده شده بودم دستامو بردم پشتم وبا شیطنت لبه استخر راه رفتم.
کارن-بهااار لج نکن..بیا اینور.میوفتیااااا..
-دوست دارم بیوفتم تو اب..
که یه دفعه خیلی غیر منتظره پام لیز خورد وافتادم تو اب.
کارن سریع اومد سمت استخر وبلند صدام کرد.
دندونام از سرمای بارون واب استخر بهم میخورد.
دستشو دراز کرد سمتم وبا غیض زیرلب گفت:هی میگم بیا اینور..هی میگم..با من لج میکنه..هی شیطونی میکنه..اخه وروجک..اخه شیطونک..من چی بگم به تو..پوووف..
دستام رو نرم توی دستاش گذاشتم وقبل اینکه دستشو دور دستم سفت کنه محکم کشیدمش تو اب..
حواسش نبود ومحکم پرت شد تو اب..
بلند زدم زیر خنده.
-اخ جوووووووون..افتاااااادی تو اب..
با تعحب نگام کرد وزد زیر خنده.
نزدیک هم تو اب وایستاده بودیم.
عمق استخر خیلی نبود وپاهام تقریبا تقریبا به ته استخر رسیده بود.
دستاشو انداخت دور کمرم ونزدیک خودش نگهم داشت.
کارن-دیووونه..سرما میخوریم..
خندیدم.
-من اصلا سردم نیست..
نگاش کردم.
یه جور خاصی نگاه میکرد.
خندم بی اختیار قطع شد وزل زدم بهش.
یه کم بهم نزدیک تر شد وگفت:ولی من سردمه..
همونجور نگاش کردم که یکی از دستاشو نرم کشید روی سمت راست صورتم واونبکی دستش بیشتر پهلوم رو فشار داد.
زل زد تو چشمم ونگاهشو کشید رو لبام.
اب دهنم رو قورت دادم.
دوباره نگاه گرم وپر خواهشش رو دوخت تو چشمم وگفت:ولی من سردمه..تو گرمم کن..
وخیلی سریع لباش رو روی لبام گذاشت.
انگار برق 360بهم وصل شد.
بدنم لرزید.
لباش بی حرکت ولی محکم روی لبام قرار گرفته بودن ودستاش به پهلوم چنگ انداخته بودن ومحکم نگهم داشته بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...