رفتم داخل وبه سرعت به سمت تک تخت داخل اتاق رفتم.
کارن عزیزم رو تخت دراز کشیده بود وچشماش بسته بود.
مگه مانی نگفت حالش خیلی بده..پس چرا..چرا هیچ دستگاهی بهش وصل نبود..
نکنه..نکنه..
سریع رفتم سمت تختش.
هق هقم بلند شد و بلند صداش زدم:کااااارن..
خیلی ناگهانی ویهویی چشمش باز شد وبا تعجب زل زد بهم.
گنگ ومتعجب گفت:بهار..تو..
عین جن دیده ها نگاش کردم.
-تو..تو..حالت..خوبه؟؟
کارن-اره خوبم..چشمات چرا انقدر قرمزه؟داری گریه میکنی؟؟بهارر..اصلا کی خبرت کرد؟؟
با گریه گفتم:تو واقعا واقعا حالت خوبه؟؟پس..پس..
با خشم برگشتم سمت در که اروم باز شد ومانی اروم سرش رو اورد داخل وباشیطنت نگام میکرد نگاه کردم .
با غیض سرش داد زدم:خیلی بیشعوری..قلبم وایستاد..
وزدم زیر گریه.
کارن-چی شده بهارجانم؟چرا گریه میکنی؟واسه منه؟من که چیزیم نیست..گلوله به بازوم خورد...
همچنان گریه میکردم هنوز تو شک بودم.
خداروشکر که سالمه.
کارن با خشم رو به مانی گفت:من گفتم دو روزه به بهار زنگ نزدم نگران میشه فکر وخیال بی خود میکنه..قبل اینکه با مسکن خوابم ببره گفتم زنگ بزن بگو کارن برگشته ولی وقت نداشت بهت زنگ بزنه..زنگ زدی چی گفتی که اینجوری اومده؟؟
مانی-شبیه حرفای تو رو بهش گفتم..گفتم کارن حالش خوب نیست داره میمیره..بده زود اوردمش پیشت؟؟میگفتم کارن به بازوش تیرخورده وسر ومر وگنده است که با این سرعت نمیومد..
با غیض وعصبانیت پرونده پزشکی که مسلما مال کارن بود وبه لبه تخت اویزون بود رو برداشتم وبه سمت مانی پرتاب کردم.
سریع در رو بست ورفت بیرون.
از بیرون صدای خنده اش اومد.
کارن داد زد:زهرمار..مردک روانی..این وضع خبر دادنه؟؟یادم باشه وقتی دارم میمیرم به تو نگم خبر مرگم رو به کسی بدی..
اروم کنار کارن رو تختش نشستم.
کارن زل زد به من.
لبخندی زد وچونه مو گرفت وزل زد تو چشمام وگفت:چشمای قشنگشو نگااااه کن..چه قرمز شدن..یه چیزی رو بدون بانو..هیچ چی ارزش این مرواریدهای تو رو نداره..
با بغض به بازوش نگاه کردم وگفتم:درد داری؟
لبخندی زد وگفت:نه..الان دیگه نه..
اشکام رو پاک کردم.
بی اختیار زیرلب گفتم:خداروشکر که سالمی..
بازوش رو که گلوله خورده بود اروم ومحتاط بالا اوردودستشوگذاشت یه طرف صورتم واون یکی دستش روهم سمت دیگه صورتم گذاشت وصورتم رو قاب گرفت وگفت:دلم برات تنگ شده بود.
ته دلم قنج رفت.
بی اختیار چشمامو بستم ودستامو گذاشتم روی دستاش وگفتم:خوشحالم که حرفای مانی یه شوخی بی مزه بود وتو سالمی..
چشمامو باز کردم وبه بازوش نگاه کردم وگفتم:تقریبا...
خندید ودستاشو توی موهام فرو کرد وبیرون کشید.
در باز شد.
فک کردم مانیه.
میخواستم کله شو از جا بکنم.
از رو تخت بلند شدم وبه مردی که لباس پزشکی داشت نگاه کردم.
دکتر بود.
دکتره لبخندی زد وگفت:پس همسر تعریفی کارن شمایی
از کلمه تعریفش چشمامو تنگ کردم.
لبخندی زد ودرحالیکه پرونده پرتاب شده منو از روی زمین برمیداشت گفت:همه توی ستادمشتاق دیدن همسر کارنن..اخه کارن اهل زن گرفتن نبود..یعنی خوب دنبال دختر خاصش بود..که مثل اینکه پیدا کرده..اقا کارن بی معرفتی کرد واسه مراسم نامزدیتون هیچ ستادی رو دعوت نکرد..گفت ایشاالله عروسی..
کارن-مگه میدون جنگ بود..کلی ستادی دعوت کنم که چی؟؟
خندیدم.
-شوخی میکنه..یه مراسم کوچیک بود..عروسی منتظرتون هستیم..
اره جون عمم..اگه عروسی در کارباشه.
دکتر-به هرحال تبریک میگم..
-ممنونم.
اومد جلو ومشغول معاینه کارن شد وزخمش رو نگاه کرد وگفت:شنیدم پرستارین درسته؟؟
-بله..
دکتر-اگه اینطوره مشکلی نیست..میتونین غروب ببرینش خونه..مرخصه..چون پرستارین میگم که میتونین چون دیگه نیاز خاصی نیست که اینجا باشه..فقط تو خونه..هر8ساعت پانسمان بازوش رو عوض کنین..
-چشم حتما..
ورفت.
باز کنارش رو تخت نشستم ونگاش کردم وگفتم:میریم خونه ما.
کارن-خونه شما؟؟نه اصلا..
-اره حتما.
کارن-بهار..
پریدم وسط حرفش وبا لبای جمع شده واخمای توهم ومثلا جدی انگشت اشارمو جلوش گرفتم و گفتم:بهار بی بهار..میگم میریم خونه ما..بگو چشم.
همونجور بی حرکت خیره شده بهم و اروم اومد جلو و بوسه نرمی به انگشتم که جلوش بود زد وچشماشو بست واروم گفت:چشم.
از بوسه اش بدنم مور مورشد.
چقدرم دلم برای بوسه های گرمش تنگ بود.
هول شدم وسریع بلندشدم وگفتم:میرم به بابا اینا خبر بدم چی شده وتو اینجایی..
انگار اونم نمیخواست توچشمم نگاه کنه دراز کشیدوساعد اون دست سالمش رو روی چشماش گذاشت وگفت:به زحمت نندازشون..
-زحمتی نیست..
واومدم بیرون.
مانی-سلام عرض شد ابجی خانووم..
سریع برگشتم سمتش وبا غیض بهش که دست به سینه وایستاده بودویه لبخند شیطون داشت نگاه کردم.
چشم چرخوندم که یه چیزی بکوبم تو سرش دیدم تنها شی اون دور وبر یه سطل اشغالی بزرگ وفلزیه..
نگاهم رو دید وخندید وسریع گفت:یا خدا..بهار به خدا شوخی کردم..من زن وبچه دارم
دست به کمر زدم وگفتم:خیلی بیشعوری..با این شوخی هات..طفلک رهاا چجوری باتو زندگی میکنه..
مانی-یه امتحان بود..
-امتحان؟؟
شیطون گفت:اره..میخواستم از حرفایی که بهزاد زد مطمین شم..
سریع نگاش کردم.
خندید وگفت:فک کردم فقط حرف زدی که چه میدونم ابرو داری کنی..ولی وقتی لحظه اومدنت حالت رو دیدم..فهمیدم نه خیر..همه حرفای دیشبت راست بوده.
برای منحرف کردم بحث گفتم:خانوادگی دهن لقین نه؟؟
خندید.
نمیخواستم کارن چیزی بفهمه وخودم رو بهش تحمیل کنم.
یه لحظه ترس برم داشت نکنه به کارن بگه.
بی اختیاربا بغض زل زدم بهش وگفتم:نمیخوام کارن هیچ وقت هیچی از اون حرفا بدونه..
مانی-ببین بهار..
سریع گفتم:به جون رها که میدونم عزیز ترین کسته قسم بخور که اون حرفا چه توسط تو وچه بهزاد هیچ وقت به گوش کارن نمیرسه..
قسم رو اسم رها مشوشش کرد و جدی وبا تشویش گفت:سر رها من...
پریدم وسط حرفاش ودرحالیکه قطره اشکم پایین اومد گفتم:مانی تو رو خداااا..قسم بخور که بهش نمیگی..میدونم رها چقدر برات عزیزه ولی تو که قرار نیست سر اسم رها قسم دروغ بخوری..پس بگو
چشماشو بستی ودستی به موهاش کشید وناچارگفت:به جان رهام قسم نمیخورم....اما وقتی اسم رها رو اوردی بدون خیلی روش حساسم وهیچی به کارن نمیگم ونمیذارم هیچی از حرفای دیشبت بفهمه..خوبه؟؟
لبخندی زدم وگفتم:ممنون..خوبه....میرم به خانواده ام خبر بدم کارن اینجاست..
ورفتم کمی دورتر وشماره خونه رو گرفتم وهمه چیز رو بهشون گفتم واونا هم نگران گفتن زود خودشون رو میرسونن.
برگشتم سمت اتاق کارن.
صدای خنده های کارن ومانی میومد.
لبخندی زدم واز لای در نگاشون کردم.
مانی اروم جلو رفت وپیشونی کارن رو بوسید وگفت:خیلی پر بیراه به بهار نگفته بودم..لحظه ای که بردنت گلوله رو از دستت در بیارن واقعا حالت بد بود..دکتر میگفت ممکنه گلوله به بازوت اسیب جدی زده باشه..ولی. خداروشکر که الان خوب وسالمی..
اشکام اروم میومدن.
خدایا ممنونم از اینکه سالمه.
کارن لبخندی زد وگفت:از الان اینو بدون داداش..اگه داشتم میمردمم در اون لحظه به بهار راستش رو نگو..درد گلوله رو میتونم تحمل کنم..چیزی که نمیتونم تحمل کنم اشکای بهاره.
لبخندی رو لبم اومد.
خدایا این مرد چی میگه؟من کجای زندگیشم؟یه زن صیغه ای مصلحتی؟؟همین؟؟
لذتی تو وجودم ریشه کرده بود.
مانی-چشم..خوب من دیگه برم..رها تنهاست..
کارن-برو زن ذلیل.
مانی خندید وگفت:ایشاالله خدا یکی از این فسقلی ها بهت بده ببینم زن ذلیل کیه..ببینم از کنارزنت تکون میخوری یا نه..
کارن خندید وگفت:ایشاالله..حالا که فکر میکنم میبینم حق داری..برو..
لبخندی زدم.پس مانی راست میگفت که کارن بچه دوست داره.
مانیم خندید وسمت در اومد.
سریع از در فاصله گرفتم ووانمود کردم از دور دارم میام وسریع اشکام رو پاک کردم.
مانی با دیدنم لبخندی زد وگفت:خوب..ابجی ما فعلا رفتیم..ببخش واسه اون جور خبر دادنم واینکه مشکلی پیش اومد..چیزی شد حتما خبرم کن..
لبخندی زدم.
-ممنون..باشه حتما..رها رو ببوس.
لبخند شیرینی زد وگفت:حتما..
ورفت.
با لبخند رفتنش رو نگاه کردم.
رفتم داخل اتاق.
کارن دراز کشیده بود وچشماش بسته بود.
اروم وبا لبخند رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم.
قلتی زد وبه پهلو دراز کشید ونگام کرد.
جدی زل زد بهم.
منم همونجور خیره شدم بهش.
دوست داشتم ببینم کی کم میاره.
چندین دقیقه گذشته بود.
هردوبا لبخند به هم زل زده بودیم که یهو در به شدت ومحکم باز شداونقدر محکم که خورد به دیوار پشتش.
با ترس وتعجب سریع زل زدم به در.
کارنم سریع برگشت سمت در.
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
