روزها مثل برق وباد پیش میرفتن وهر روز جای خودش رو به دیگری میداد.
روزهای خوب بارداریم میگذشت وهر روز شکمم برامده تر وکوچولومون بزرگ تر میشد..
حس فوق العاده شیرین وغیرقابل توصیفی بود..و بدتر از من کارن بود که فوق العاده خوشحال بود.دیر میرفت زود میومد..مدام هدیه های گرون قیمت برای من میخرید ولباسا واسباب بازی های رنگارنگ برای تو راهیمون.
دستی روی شکم برامده7ماه ام کشیدم ولبخندی زدم.
عشق 7ماه ای که هنوز نمیدونستیم دختره یا پسر واین به خاطر اقا کارن بود.
کارن از وقتی شکمم یه کم بالا اومد دخترم..دخترم بهش بست و هرچی بهش گفتم کارن جان..اخه شوهر من شاید پسر باشه.. میگه نه دختره..وحتی اجازه نداد تشخیص جنسیت انجام بدم.
به "مارگاریتا"خانومی حدود30یا40 که کارن برای مراقبت از من اورده بود نگاه کردم که در حال اماده کردن غذا بود.
بدنم خیلی ضعیف بود ودکتر بهم استراحت کاملا مطلق داده بود وبعد از این حرف تو خونه از دست کارن حکومت نظامی بود.
تختمون رو اورده بود تو یکی از اتاقای طبقه پایین و اتاق بچه رو هم پایین انتخاب کرده بود وبه هیچ وجه اجازه بالا وپایین رفتن از پله رو بهم نمیداد هیچ..حتی اجازه نمیداد از جام بلند شم برای کمترین مسافتی که طی میکردم خودش یا مارگاریتا که معمول ماری صداش میزدم باهام میومدن.
ماری هر روز از صبح زودکه کارن میرفت بیمارستان میومد وناهار وشام وتمیز کاری والبته با تاکید خیلی ویژه مراقبت از من برعهده اش بود وکارن چنان با تحکم وخشونت زهره چشمی ازش گرفته بود که ماری نمیذاشت از جام بلند شم.
-ماری جان..
به سرعت سمتم دوید وبا عجله گفت:جانم خانوم؟؟خوبین؟؟
-بله خوبم..یه تشک وبالشت برام بیار..
با تعجب گفت:چرا خانوم؟؟حالتون خوب نیست؟
-چیزی نیست..خوبم عزیزم..میخوام اینجا جلوی شومینه دراز بکشم..
رفت و چیزهایی که خواستم رو برام اورد.
تشتک رو جلوی شومینه پهن کرد و با عجز گفت:خانوم تو روخدا اگه حالتون یه کمم بده بگین من به اقا خبر بدم..به خدا اقا منو میکشن..
ریز خندیدم.
خیلی سنگین شده بودم به سختی بلند شدم ولباس بلندم رو که سلیقه کارن بود وتو این وضعیت عاشق این حالت لباس پوشیدنم بود رو کمی صاف کردم و سمت تشک رفتم.
اروم روش نشستم وگفتم:چیزی نیست ماری..نگران نباش..برو به کارات برس..
چشمی گفت وبلند شد ورفت.
اروم روی تشک دراز کشیدم.
یه حس غریبی داشتم که دوست داشتم اینجا دراز بکشم.
دیروز رها پیشم بود با اقا کوچولوی یه ساله اش..هروقت میدیدمش خیلی ذوق میکردم.
باز دستم رو روی شکمم کشیدم وزیرلب گفتم:کوچولوی مامان..دختری باشی یا پسر مامان عاشقته..زودبیااا
گردنبدم که کارن روز ازدواجمون بهم داده بود همون که اسم خودم وخودش روش لاتین نوشته بود توی دستم گرفتم ولمسش کردم وچشمم رو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
با صدای گفت وگوی ارومی بیدارشدم ولی چشمام رو باز نکردم.
صدای کارن بود.اروم صحبت میکرد ولی قابل شنیدن بود.
اروم ونگران.
کارن-بهار چرا اینجا خوابیده؟؟حالش خوبه؟
مارگاریتا-بله اقا..من چندبار ازشون پرسیدم..گفتن حالم خوبه..
کارن-پس چرا اینجا؟؟
مارگاریتا-گفتن دوست دارن اینجا بخوابن..
کارن-باشه..ممنون
مارگاریتا-اقا من برم؟؟
کارن-به سلامت..
دست گرم کارن نرم روی شکمم کشیده شد بعد بوسه ارومی رو حس کردم که روی شکمم زده شد وگرمای تن کارن که کنارم دراز کشید وبعد بوسه ای روی گونه ام
لبخندی زدم واروم چشمم رو باز کردم.
لبخندی به چشمای بازم زد وموهام رو نوازش کرد وگفت:خانوم من..خوبی؟چرا اینجا خوابیدی؟؟
لبخندم رو عمیق تر کردم وگفتم:خوبم..هوس کردم اینجا رو زمین دراز بکشم..چیزی نیست..
لباس بلندم رو از نظر گذروند وسرش رو توی گردنم فرو کردن وبوسید.
خندیدم.
گازی از گردنم گرفت وگفت:جونم عشقم..
موهاش رو نوازش کردم.
شکمم رو نوازش کرد وگفت:دختر من خوبه مامانی؟؟
اخمام رو توهم کردم وبه حالت قهرلبامو جمع کردم ورو ازش گرفتم وگفتم:بازم گفتی..
کارن-بهار..
پریدم وسط حرفش وجدی وبلند گفتم:هر دفعه میگی دخترم..دخترم..تمام لباسای بچه رو دخترونه خریدیم..دیوار اتاق رو صورتی کردیم ..اگه پسر باشه چی؟؟
با بغض گفتم:نمیخوایش؟؟
چونه ام رو گرفت وسرم رو به طرف خودش چرخوند وزل زد توچشمم وجدی گفت:این چه حرفیه...معلومه که میخوامش..ثمره عشقمه..دختر وپسر نداره..اینکه هی میگم دخترم و مطمین میگم دختره واسه این نیست که دختر دوست دارم واسه اون چیزیه که بارها بهت گفتم..
نرمتر ادامه داد:بهارم..من مطمینم دختره..یه حسی بهم میگه دختره..
موهام رو ناز کرد وبوسه ای روش زد وگفت:بعدشم..من شنیدم مرد که عاشق تر باشه بچه شون دختره..
دلخور گفتم:دکتری ناسلامتی..این حرفا چیه؟؟
به دلخوریم خندید ومنو کشید تو بغلش وگفت:اینا احساساته روانیه عزیزم..روانشناسا ثابتش کردن..فدای خانوم دلخورم بشم..دختر وپسر نداره ملکه من..هرچی باشه من دیوونه شم ودارم میمیرم واسه اومدنش..پسر باشه شیرمرد منه..دختر باشه پرنسس منه..
همیشه این ترس به وجودم راه پیدا میکرد که نکنه بچه پسر بشه و..کارن..
حتی الان با شنیدن این حرفا هم میترسیدم.
سعی کردم لبخندی بزنم.
گرم لبام رو بوسید وگفت:من برم یه دوش بگیرم عزیزم..
-برو..
کارن-بهار جانم از جات بلند نمیشیااااا..
-چشم..برو..
کارن-افرین..
بلند شد ورفت حموم.
کمی خم شدم تا کنترل روی دسته مبل رو بردارم ودست بردم کنترل رو بردارم تا کمی تلوزیون ببینم که حس کردم یه چیزی از پشت پنجره گذشت.
با ترس لرزی به جونم افتاد وکمی عقب کشیدم.
چشمامو به هم فشار دادم وزیرلب به خودم گفتم:دیوونه شدی بهار..فکر وخیال بیخود نکن..هیچی نبود
کنترل رو برداشتم وسعی کردم فکر وخیال بیخود نکنم و همه حواسم رو فقط جمع تلویزیون بکنم..
روی شبکه ای که داشت فیلمی پخش میکرد وایستادم وداشتم فیلم رو میدیدم که یه دفعه ای تلویزیون خاموش شد.
با ترس زل زدم به صفحه تلویزیون خاموش.
اینجا چه خبره؟
با نفسهای تند با احتیاط از جام بلند شدم ودرحالیکه با ترس اطراف رو نگاه میکردم رفتم سمت در حموم.
ترس بدجور تو وجودم ریشه دونده بود.
اروم در زدم وگفتم:کارن جانم..
صدام به وضوح میلرزید که امیداور بود کارن لرزشش رو احساس نکنه ونگران نشه.
کارن سریع گفت:جانم؟؟چرا پاشدی بهار جان؟
چشمامو بستم و سریع گفتم:چیزی نشده..زود بیااا..
و رفتم تو اشپزخونه..
دستم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم.
من چم بود؟
اینجا چه خبرا بود؟
نکنه دارم دیوونه میشم؟؟
نه..خیالاتی شدم..هیچ کسی رد نشد و تلویزیون..تلویزیون..حالا به هر علتی خاموش شد.
اینا همش مربوط به توهمات دوران بارداریه.
کارن سریع وبا حوله بیرون اومد وبادیدن من نفس نگرانش رو بیرون داد وگفت:چیه خانومم؟چی شده؟؟خوبی؟
لبخند زوری زدم وگفتم:اره..خوبم..
قانع نشد ولی حرف بیشتری هم نزد.
لباساش رو پوشید واومد پیشم تو اشپزخونه.
سرشونه هامو نرم فشار داد سمت پایین تا رو صندلی بشینم.
کارن-یه ابمیوه مقوی وخوشمزه به خانومم بدم که حالش خوب خوب شه..
رفت سمت یخچال و چند تا پرتقال برداشت با دستگاه ابگیری وشروع کرد به اب گرفتن و در همون حال از وقایع واتفاقات روزش تو بیمارستان گفت.
با لبخند نگاش میکرد وبه حرفاش که درباره کارهاش توی بیمارستان بود گوش میدادم وسعی میکردم همه حواسم پیشش باشه و بعضی جاها ازش سوال میپرسیدم.
لیوان اب پرتقال رو دستم داد ورفت اشغالهای پرتقال رو جمع کنه.
لیوان رو به لبم نزدیک کردم که از پنجره روبرو سایه سیاهی رد شد.
این دفعه واضح دیدمش.
یه ادم بود...دیدمش که چندثانیه ایستاد وبعد ردشد.
از ترس لیوان از دستم رها شد.
لیوان با صدای بدی به موزاییک بر خورد کرد وشکست وهزار تکه شد.
با ترس با سرعت از جام بلند شدم که دلم درد کمی گرفت.
قیافه مو جمع کردم ودستم رو روی شکمم گرفتم.
کارن سریع سمتم اومد وگفت:چی شد بهار؟؟خوبی؟
با نفسهای مقطع وبا ترس وهول درحاایکه هنوز به پنجره خیره بودم گفتم:کارن..کارن یکی رد شد.به خدا یکی رد شد.یکی اینجاست..من..من دیدمش..
جدی ونگران به اطراف وپنجره نگاه کرد وگفت:تو بشین..میرم یه چک کنم..
با بغض زل زدم بهش.
دستش رو گرفتم.
-نرو..من میترسم..
بوسه سریعی رو لبم زد وگفت:نترس عزیزم..هیچی نیست..میرم زود میام..همینجا بشین..
ونرم روی صندلی نشوندم ورفت.
وبا نگرانی رفتنش رو نگاه کردم.
میترسیدم...خیلی زیاد.
بیشتر نگران کارن بودم.
لبم رو گاز گرفتن وسعی کردم واسه بچه هم که شده نفس عمیق بکشم وخودم رو اروم کنم..درحالیکه نفسای بلندمم لرزش خیلی واضحی داشتن.
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...