119.بهار عمرم

3K 144 11
                                    

سریع از اتاق بیرون اومدم.
به سالن نگاه کردم.
سالن تو سکوت مطلق بود.
از اشپزخونه صداهایی میومد.
با عجله سمت اشپزخونه رفتم و با دیدن صحنه رو بروم یه دفعه ای ایستادم ونفس آسوده مو بیرون دادم.
لبخندی زدم و نگاه کردم.
مامان کارن،کتایون جلوی میز ناهار خوری داشت پوشک کاترین رو که تو کریرش نیمه خواب بود عوض میکرد وزیرلب مدام قربون صدقه اش میرفت وکاملیا هم رو صندلی نشسته بود ودرحالیکه چایی میخورد با لبخند کاترین رو نگاه میکرد.
چشمام رو با ارامش بستم و دستم رو به دیوار گرفتم ونفس عمیق کشیدم تا کمی اروم شم.
صدای نگران کاملیا باعث شد چشمام رو باز کنم.
کاملیا-بهار جان سلام..حالت خوبه؟
لبخندی زدم وگفتم:سلام..اره.خوبم..ممنون
لبخندی به کتایون زدم وگفتم:سلام..صبحتون بخیر..
حس کردم نرم گفت:صبح تو هم بخیر..بیا صبحانه بخور...
لبخندی زدم وگفتم:چشم..واقعا ببخشید..هم زحمت تمیز کردن کاترین به شما افتاد هم صبحانه..واقعا ببخشید یه بی حسی وکسلی خاصی تو جونمه..
لبخندی زدم که خیلی خوشحالم کرد.
کتایون-این حرفا چیه؟..وضعت طبیعیه..تازه زایمان کردی..باید بدنت درد خاص وکسلی رو داشته باشی..
خیلی مهربون شده بود.
نمیدونم چی تغییر کرده بود ولی رنگ نگاهش عوض شده بود.
لبخندی زدم وگفتم:کارن کجاست؟
کاملیا-رفت بیرون..
-کجا؟؟
کاملیا-ببخشیداا اقاتون فقط به شما جواب پس میده..به ما که جواب نمیده
ریز خندیدم.
گونه کاترین رو ناز کردم و تلفن رو برداشتم.
کاملیا-راستی..
همونجور که شماره کارن رو میگرفتم سرم رو بلند کردم ونگاش کردم.
-جان
کاملیا ادامه داد:مامانت از صبح دوبار اومد به تو وکاترین سر بزنه که خواب بودی..نگات کرد ورفت
لبخندی زدم وسرم رو تکون دادم.
کارن-جانم..
-سلام..
کارن-سلام عشقم..
خنده ریزی کردم وگفتم:کجایی؟؟
کارن-تو قلب تو..
خندیدم وگفتم:عه لوس..درست بگو..کجایی؟؟
کارن-خانوم من خوب خوابید؟؟
-بله خوب خوابید..حالا بگو..
کارن-چشم..بنده جلوی در خونه یار هستم..
-خونه یار؟؟
کارن-بله یارمن..باز کن درو..
خندیدم وگوشی رو قطع کردم وسمت ایفون رفتم که همون لحظه زنگ خورد.
در رو باز کردم و رفتم ابی به دست وصورتم زدم واومدم سر میز.
رو صندلی روبرای کاترین نشستم کاترینم رو بوسیدم وباصدای بچه گونه گفتم:عشق مامان..عسل مامان..تمیزشدی؟خوشجل شدی؟مامان بزرگ جون زحمت کشید تمیزت کرد؟ای جوونم..
در باز شد.
گرمای بدن کارن رو پشت سرم احساس کردم.
بعد بوسه ی گرمی که رو سرم قرار گرفت واومد جلو تر و پیشونی کاترین رو هم بوسید.
کارن-وووی وووی..دو تاعشق من چطورن؟همسر اقا..دختر بابا..چطورن؟
خندیدم وگفتم:خوب..
کارن-خداروشکر..صبحونه خوردی؟
-نه فعلا..مامان کتایون زحمت کشیده میز صبحانه رو چیده..
جلو اومد و کلی مشمبای خرید رو که دستش بود رو اپن گذاشت وزیرلب گفت:دستش درد نکنه..
پس حرفای دیشبم یه کم موثر بوده.
کاملیا با لحن شیطونی گفت:اقا یکی منم ببینه..منم در چیدن میز کمکش کردم..
کارن به خواهرش لبخند مهربونی زد.
از داخل یکی از مشمباهای خرید عروسک خرس پشمالویی رو بیرون کشید وگفت:بهاری...اینو ببین..تو فروشگاه دیدمش..چشمم رو گرفت واسه پرنسسم خریدمش..خوشگله؟
خندیدم وگفتم:خیلی..ولی الان زوده که دختر ما باهاش بازی کنه
دستم رو دراز کردم که عروسک رو بگیرم.
عروسک رو دستم داد.
با لبخند عروسک رو جلوی کاترین تکون دادم وگفت:کاترینم نگاه کن..چه خلس پشمالوییه..
جلوی خودم گرفتمش وگفتم:خیلی خوشگله..
کارن دستاش رو روی میز گذاشت وکمی سمتم خم شد واروم گفت:خیلی خوشگل که تویی همه عمر من..
با خجالت لبم رو گاز گرفتم وخدا خدا میکردم مامانش که در حال ریختن چایی بود وکاملیا که با گوشیش ور میرفت نشنیده باشن وبا خجالت گفتم:برو لباسات رو عوض کن اقااا..
چشمی گفت ودرحالیکه کتش رو در میاورد گفت:خانومم یه صبحانه مفصل بخور که انرژی بگیری..
وبوسه ای به شقیقه ام زد ورفت سمت اتاق که لباس عوض کنه.
کاملیا موبایلش زنگ زد.
انگار شوهرش بود.
درحال صحبت کردن از اشپزخونه رفت بیرون.
مامان کتایون جلوم نشست ودرحالیکه چایی جلوم میذاشت گفت:دیشب صدای گریه کاترین رو شنیدم..
شرمنده گفتم:ببخشید..بیدارتون کرد؟یه خرده ناواردم و خیلی عادت به یه دفعه نصفه شب بیدار شدن ندارم واسه همین دیشب یه کم زیاد گریه کرد..واقعا ببخشید.
لبخندی زد وادامه داد:اومدم دم اتاقتون شاید به کمکم نیاز داشته باشی..ولی..بی اختیار..حرفاتونو شنیدم..
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و زل زد تو چشمم و با بغض گفت:هیچ وقت فکر نمیکردم چنین دختری باشی..نازنین مدام زنگ میزد و پشت سر تو برامون میگفت؛میگفت بد اخلاقی،بد دهنی،مدام به خانواده ماتوهین میکنی وبا کلک وحقه کارن رو پیش خودت نگه داشتی وفقط دنبال پول وثروت کارنی..
قطره اشکش پایین اومد وگفت:اما من..تواین رابطه..تو رابطه شما دوتا هیچ حقه ای ندیدم..ولی خوشبختی رو تو چشمای کارن دیدم..بهار...
با بغض دستاش رو بالا گرفتم و بوسیدم وگفتم:جانم..
دستامو فشار داد وگفت:کمکم کن..من عاشق پسرمم..ولی ازم دلخوره،ازم متنفره..چون مجبور بودم رهاش کنم..درحالیکه هیچ وقت رهاش نکردم..من به خاطر پول یا هر چیز دیگه ای کارن رو رها نکردم..من مجبور بودم..اما الان اینجام..به خاطر کارن حاضرم پشت پا بزنم به همه چیزم تا باز مامان صدام کنه..کمکم کن اخر عمری کلمه مامان رو از دهنش خطاب به خودم بشنوم..
لبخندی زدم وگفتم:حتما..قول میدم..
اشکاش همونجور جاری شدن که با ورود یه دفعه ای کارن سریع از جاش بلند شد وبهمون پشت کرد که کارن اشکاش رو نبینه.
کارن مشکوک چشماش رو تنگ کرد وبه مامانش نگاه کرد که منم سریع اشکم رو پاک کردم تا نبینه.
کارن کنارم نشست وگفت:چرا شروع نکردی خانومی؟
لبخندی زدم و گفتم:شروع میکنم..
دونه دونه برام لقمه میگرفت ودستم میداد وبا شرم از مامان کتایون وکاملیا میگرفتم ومیخوردم.
رابطه کارن با مادرش یه کم بهتر شده بود.
شب با خیالت راحت و امیدوار به اینکه احتمال اشتی کارن و مادرش اینا زیاده تو تخت دراز کشیدم.
کارن شیطون وپرانرژی تو تخت اومد واول کاترین رو بوسید وبعد منوغرق بوسه ام کرد.
خندیدم و صورتش رو ناز کردم.
با عشق نگام میکرد.
تشنه بود..تشنگیش رو حس میکردم.
اروم لبام رو بوسید.
داغ شده بود.
یه دفعه تو اوج داغیش درحالیکه داشت کنترلش رو از دست میدادخودش رو عقب کشید و بلند شد ونشست وگفت:ببخشید..الان وقتش..
پریدم وسط حرفش:الان وقتشه..
مشوش گفت:نه خانومم..حالت خوب نیست..هروقت بهتر شدی..
-کارنم..من خوبم..خوبه خوب..
کنارش نشستم و گونه اش رو بوسیدم.
نمیخواست اذیت بشم.
لبامو گرم وبا احساس بوسید.
رو تخت دراز کشیدم واونم کنارم.
بی میل لباش رو ازم جدا کرد وباز بلند شد.
کاترین رو از کنارمون برداشت وبوسه ای رو گونه اش زد وتو تخت خودش که تازه از اتاقش اورده بود گذاشته واومد پیشم.
اون شب هم تو دنیای اغوش گرم وبوسه های اتشین وپر نیاز وپرعاشقونه مردم غرق شدم.
نصفه شب احساس تشنگی میکردم..که صدای زمزمه هایی روشنیدم.
صدای کارن بود وانگار..مادرش.
چشمام رو باز نکردم وبی حرکت فقط گوش دادم.
زمزمه وار حرف میزدن.
مامان کتایون-بهار روخیلی دوسش داری؟
کارن-خیلی..همه دنیامه..همه زندگیمه..بهار عمرمه
ودستش رو خیلی نرم رو بدن لختم که زیر ملافه ای که تا گردنم بالا کشیده بودم کشید.
همه وجودم پر از لذت وعشق شد.
واقعا خداروشکر که ملافه رو کامل رو خودم کشیده بودم وگرنه ابرونمیموند برام.
کارن-تو شرایط خیلی بدی وتو 7ماهگی زایمان کرد وهمش تقصیر من بود..
کتایون-لازم نیست خودت رو مقصر بدونی پسرم..نمیخوای بخوابی؟
کارن-میخوابم..الان تقریبا کاترین بیدار میشه شیر میخواد..بعدش بهار تقریبا بعد زایمانش هر نصفه شب تشنه میشه واب میخواد..بیدار میمونم به بهار یه کم کمک کنم وبهش اب بدم..
کارن خنده ریزی کرد و گفت:بهارکوچولوی من خیلی خوابالوهه..نمیدونی نصفه شب با چه طرزخوشگلی بچه رو شیرمیده..
مامانشم ریز خندید وگفت:امیدوارم همیشه انقدر خوشبخت باشی..
کارن-ممنونم..برین بخوابین..
کتایون-باشه..
وصدای در میگفت که رفته.
خیلی حرفای کارن برام شیرین بود وهمه وجودم پر از لذت بود.
به زور جلوی خودم رو میگرفتم که نپرم ببوسمش.
خداروشکر که رابطه اش با مامانش بهتر شده بود.
نرم کنارم دراز کشید و موهام رو اروم بوسید.
ضایع بود الان پاشم.
تشنگی رو تحمل کردم وگمانم 10دقیقه یا یه ربعی شد که اروم تکونی خوردم و چشمام رو باز کردم.
کارن کنارم نیمه خیز شد وگفت:جانم خانومم..
لبخندی زدم وصورتش رو ناز کردم و اروم گفتم:تشنمه..
کارن-چشم عزیزم...
پاشد برام اب اورد و بهم داد.
بعد خوردن اب صدای گریه کاترین بلند شد.
از تخت بلندش کرد وبوسیدش وتو بغل من دادش.
کاترین روکنارم خوابوندم وشروع کرد به شیر دادنش.
با عشق موهام رو نوازش میکرد.
بالبخند نگاش کردم.
-کارن..
کارن-جانم
-چند تاسوال بپرسم..
کارن-شما جون بخواه..جواب خواستن که چیزی نیست..
چیزهایی تو ذهنم حل نشده بود.
خندیدم وبعد جدی گفتم:ارتیمیس هم مثل تو نظامیه؟
کارن-نظامی بود..بعد استعفا داد وگفت میخواد استراحت کنه ورفت تو کارخونه داروسازی مشغول کار شد..وقتی اون وضع پیش اومد نیاز داشتم یکی که خیلی بهش مطمینم کنار تو باشه واسه همین ازش خواستم باز اسلحه  به دست بگیره..خدا میدونه نبود چی میشد..
بالبخند سرم رو تکون دادم.
-مامان اینا فهمیدن که جنازه مهراد..
وسط حرفم پرید وگفت:نه..بچه های ستاد خیلی زود همه چیز رو جمع وتمیز کردن.



*بهار*Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon