چند دقیقه گذشت که پرستار با دستگاه نوار مغز ودستگاه عکس وارد شد.
کارن کمک کرد ودستگاه رو کنارم اوردن وپرستار رو مرخص کرد.
اومد بالای سرم و سیم های دستگاه رو اروم روی قسمت های مختلف سرم وصل کرد.
کارن-خیلی عمیق فک نکن..فکرت مشغول نباشه..
عین تخسا گفتم:مشغوله..
لبخندی زد ودرحالیکه با تنظیمات دستگاه ور میرفت گفت:مشغول چی؟؟
-صبحانه نخوردن من چه ربطی به اینکه نمیتونم راه برم داره؟؟یعنی پاهامو میشکستی؟
خوب چیه؟فکرم رو مشغول کرده دیگه.
یهویی سرش رو بلند کرد ونگام کرد وبلند خندید..قهقهه میزد..کوفت..مردک بیشعور گوشم درد گرفت.
دستاشو گذاشت رو نرده کنار تخت وخبیث گفت:واقعا نمیدونی یا خودت رو زدی به اون راه؟
جدی از اون نگاهایی که اگه میدونستم از تو نفهم نمی پرسیدم بهش کردم.
واقعا نمیدونستم منظورش چیه.
خندید وزیرلب گفت:زیزی گولوی بی تجربه ی بی سواد..
واروم وبا صدای که شرارت وخباثت ازش میریخت گفت:مناسب سنت نیست کوچولو.
چشمامو تنگ کردم وفک کردم.
یا اکثرامامزاده هاااااا...این منظورش..
واااااای...نه..
با چشمای ورقلمببیده زل زدم بهش.
نفسشو بیرون داد ولبخندی خاصی رولبش اومدو بالشت پشتم رو صاف کرد وگفت:جدی دو دقیقه به مخت فشار نیار..
لبخند خبیثی زد وگفت:هر چند قبلا هم خیلی ازش استفاده نمیکردی..
-هر هر..نه این که جناب عالی 24ساعت در حال استفاده ازش هستی..بی ادب..بی تربیت
کارن-خیله خوب..نمیگن لالی اگه دو دقیقه جواب ندیاااا..مگه حرف بدی زدم؟؟گفتم اگه مال من بودی....اگه مال من بودی دیگه بی ادبی نمیشد که
از پروییش درمونده شدم..چقدر این بشر بی حیاست.
مطمین بودم لپام گل انداخته.
-نمیگن مرده اگه دو دقیقه تیکه نندازیاااا..بی تربیته بی حیا
نگاهی بهم انداخت وانگشت اشارشو نرم روی گونه ام که مطمین بودم از خجالت وپرویی اون قرمز شده بود کشید ومشغول شد.
10دقیقه ای بود که تو سکوت مشغول گرفتن عکس بود و بعدش مشغول بررسی اون.
-امیدی هست دکتر؟
نگاهی بهم کرد وگفت:امید...امید به چی؟شوهر پیدا کردن؟؟اوممم..برای توبعیده
با غیض گفتم:منظورم سرمه..جناب با مزه..اینکه شما ذهنت فقط به ازدواج واین چیزا رو میچرخه به من مربوط نیست..مثل اینکه بدجور ارزوشو دارین...اخیییی
نگاه خیره شو دوخت بهم ولبخندزد.
نگاه ازش گرفتم وکلافه نفسمو بیرون دادم وگفتم:عکسا چطور بود دکتر؟؟
کارن-تریلی نزده بهت که..
-خودت چندین بار گفتی تصادف بدی بود..هرجا به نفعت باشه تصادف بد بوده...نباشه خوب بوده؟؟
لبخندی زد وگفت:بد بود اما..نچ سگ جون تر از این حرفایی..
نمیدونم چرا ذهنم اونجاها میچرخید وبی اختیار به زبون اوردمش.
-زخم شکمت بهتر شد؟
نگاهی بهم کرد وجدی وکوتاه گفت:بله.
-تصادف تو هم به اندازه تصادف من بد وعمیق بود؟؟
نگاه کوتاهی بهم کرد وباز درحالیکه عکس رو با دقت وجدیت وکمی اخم نگاه میکرد گفت:ای..کم وبیش..
-کجا تصادف کردی؟
این دفعه دیگه اعصابش خورد شد وبلند گفت:بهارر.
-بله؟
با غیض گفت:بس کن..من وتو درباره اش حرف زدیم.
-درباره چی؟؟من که چیزی یادم نمیاد.
کارن-درباره اینکه دماغتو از زندگی من بکشی بیرون وبو نکشی..
لبخندی زدم وبه سقف نگاه کردم وگفتم:شامه قویی دارم..
نگاش کردم وگفتم:اراده قویی هم دارم..تا همه چیز رو نفهمم بس نمیکنم..متاسفم دکتر نیک فر اما اون پرونده تو اتاقت نشون میده زندگی من یه جورایی به زندگی تو مربوطه ویا..زندگی تو به زندگی من مربوطه..به هرحال من بخوام یا نخوام دماغم تو زندگی تو هست.
نگاهی کرد ولبخند خشکی زد وگفت:اره مربوطه..ولی تو هیچ نقشی درش نخواهی داشت..
لبخند ژکوندی زدم وگفتم:من که دیر با زود قراره بفهمم پس خودت همه چیز رو بگو و خودتو راحت کن.
گوشیش زنگ زد .
نگاهی بهم کرد وگفت:مطمین باش این جز اخرین راه هاییه که تو زندگیم دوست دارم انجام بدم.
و به سمت در اتاق رفت.
جلوی در بود که گفتم:همیشه قرار نیست اونجوری که ما دوست داریم بشه دکتر نیک فر.
برگشت نگام کرد که لبخندی زدم وگفت:میفهمم..زود تر اونچه فکرشو بکنی.
اخم کرد ورفت بیرون.
از فضولی داشتم میمردم که همه چیز رو بفهمم وباید میفهمیدم..من یه ربطی به این قضیه داشتم وباید میفهمیدم چه ربطی.
کارن دیگه اون روز پیشم نیومد.
تا صبح فردا.
صبح منتظر بودیم کارن بیاد ووضعیتم رو تایید کنه وبرگه مرخصیم رو امضا کنه.
بابا وارمان دنبال کارای ترخیص وهزینه بیمارستان واین حرفا بودن ومامان پیشم بود.
ساعت 10 صبح بود ولی اقا هنوز پیداش نبود.
با بد اخلاقی به پرستار گفتم:شاید ایشون نخواستن امروز بیان..تکلیف من چیه؟
پرستار هم بی اعصاب تر از من گفت:انقدر اینجا وایمیستی تا بیان..
ورفت بیرون.
-شیطونه میگه برم..دختره پروو...
مامان-واه بهار..ول کن..چیکارش داری؟
پووفی گفتم و درحالیکه نشسته بودم خودم پرت کردم رو بالشم وچشمامو بستم که صدایی گفت:اونجوری خودتو پرتاب نکن..سرت داغون میشه.
سریع نگاش کردم.
با احترام ومردونه به مامان سلام داد واومد بالای سرم.
کارن-خوب..حال بیمارمون امروز چطوره؟
-خوب..وخسته است میخواد بره خونه..
کارن-چرا؟؟مهمون نوازی ما خوب نبود؟خودتم همچین مهمان داری هستیااااا..
باغیض گفتم:هه همچین مهمان نوازیتون چنگی به دل نمیزد..ادم اینجا بیشتر احساس خطر میکرد..
سرشو بلند کرد وجدی زل زد بهم.
با اخم به برگه های توی دستش که پرونده هر روزه من بود نگاهی کرد ومعاینه ام کرد وگفت:ایشون مرخصن..البته خوشبختانه..میترسم اگه یه خرده بیشتر میموند یا همه پرستارهای بیمارستان رو میخورد یا اونا اینووو
مامان خندید.
وکارن اروم کنار گوشم گفت:مورد اول منطقی تره..
مثل خودش اروم که فقط خودش بشنوه گفتم:و مطمین باش لطف بزرگم شامل حال دکترا هم میشد.
لبخندی زد وبرگه مرخصی رو امضا کرد وبه سمت مامان گرفت وگفت:بازگشت بلا رو به خونه تون تبریک میگم خانوم..با اجازه تون..
ورفت.
مامان خندید ورفتنش رو نگاه کرد وگفت:چه دکتر خوش برو و رو وخوش برخوردیه.
زیر لب گفتم:حالا کجاشو دیدی..
وسطای سالن بودیم که مامان گفت:همینجا وایستاا..گوشیم رو جا گذاشتم.
در مونده گفتم:مااااامااااان...
مامان-خوب چیه..جا گذاشتم دیگه..احتمالا گذاشتم رو میز کنار تختت..بهار برو اون رو برو رویه صندلی بشین تا من برم برش دارم بیارم..
-زود بیایااااا.
مامان-باشه..تو بشین اومدم..
وراه اومده رو برگشت.
به روبروم خیره بود که صدایی پشت سرم گفت:امیدوارم دیگه هیچ وقت تو این وضعیت نبینمت..
برگشتم پشت سرم.
کارن بود.
دستاش پشت کمرش بودن وبا کمر به دیوار پشتش تکیه داده بود.
-بعیده این واقعا از ته دلت باشه...مخصوصا باهمه بلاهایی که از اولین لحظه اشناییمون سرت اوردم..قابل باور تره که ارزومیکردی تریلی از روم رد شه.
اخم ریزی کرد ودرحالیکه از کنارم رد میشد گفت:مطمین باش این بزرگترین اشتباه فکری وبیانیه که تو کل زندگیت داشتی..
واز کنارم رد شد.
نفس عمیقی کشیدم.
کاش میدونستم داری چیکار میکنی..شاید این میتونست جلوی پیشرفت قلبم رو بگیره..
قلبم داشت زیاده روی میکرد..قلبم داشت به کسی وابسته میشدکه ممکن بود یه روزی باعث از کار افتادنش بشه...
وشاید...
مامان-بریم بهار؟
از فکر اومدم بیرون.
-بریم.
رفتیم خونه.
4روز از اون روز گذشته..طبق گفته دوستای پرستاری که بهم زنگ زده بودن طبق دستور کارن دو هفته مرخصی بهم داده شده بود.
4روز بود که از خونه خارج نشده بودم وکارن رو هم ندیده بودم.
بی اختیار دلتنگش شده بودم ولی به خودم تشر میزدم که اجازه ندم این حس نوپا که حس میکردم خیلی قوی داره رشد میکنه رشد کنه..باید جلوش رو میگرفتم..باید..
سپیده-بهارر..لج نکن دیگه..جان سپیده قبول کن..
وای خدا..داره درباره مهمونی شب صحبت میکنه..به مهمونی که یه دورهمی دوستانه است...اره جون عمه هاشون..دوستانه با دوست پسر ومشروب و این خزیبلات..
هنوز داغ مشروب اون دفعه رو دلم مونده..همینم مونده تاره خوب شده برم مهمونی.
-سپیده چونه نزن جون عمه ات..مثلا من مریضمااا.
سپیده-پاشو خودتو لوس نکن..مریضم..بهار دیگه حرف بی حرف..امشب میریم ومن الان میرم برات لباس انتخاب کنم.
میدونستم بی فایده ترین کار در این شرایط چونه زدنه...سپیده است دیگه..چه میشد کرد.
نفسمو با صدا بیرون دادم وسرمو تکون دادم.
سپیده لباسی رو از کمدم بیرون کشیدو به سمتم گرفت وگفت:عالیه..اینو میپوشی..
نگاهی به لباس کردم وسرمو تکون دادم.
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
