95. من به تو معتادشدم

2.4K 143 21
                                    

درمونده با کمک ارتیمیس بلند شدم واز خونه کارن بیرون اومدیم وسوار ماشین شدیم.
ماشین حرکت کرد.
سرم رو به شیشه تکیه داده بودم وتو فکر بودم.
فکر به کارن..
از یاد اوری صحنه ای اشک باز تو چشمام حلقه زد.
"بهار سرت رو به شیشه تکیه نده..سرده..سرت رو بذار روشونه من"
اشکم پایین چکید.
حالم اصلا خوب نبود.
ماشین ایستاد.
بی حال برگشتم به ارتیمیس نگاه کردم که پیاده شد.
کجا رفت؟
حتی حالش رو نداشتم رفتنش رو نگاه کنم.
چشمامو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
خیلی نگذشت که با یه ابمیوه تو دستش برگشت ودر سمت من رو باز کرد ونی ابمیوه رو زد وگفت:بخور بهار جان..بخورحالت جا بیاد..
با صدای ارومی گفتم:خوبم..
ارتیمیس-باشه..حالا بخورش..
اروم شروع کردم به خوردن.
ارتیمیس اروم موهام رو نوازش کرد وگفت:بهار..شاید..شاید کارن بهت خیانت نکرده..
نگاش کردم.
حرفش باعث شد جوش وخروش درونیم بیشتر بشه.
ناراحت ادامه داد:بهار..نگو که حالش رو ندیدی..حالش شبیه کسایی نبود که قراردادش تموم شده..بهار..کارن دوستت داره..
با این جمله اش هق هقم بلند شد.
احساس خفگی میکردم.احساس میکردم یه چیزی گلوم رو فشار میداد ونمیذاشت نفس بکشم.
بلند بلند ومقطع گریه میکردم تا شاید راه گلوم باز شه وتنفسم راحت بشه اما بدتر بود.
غم و غصه داشت خفم میکرد.
محکم بغلم کرد.
با گریه داد زدم:دوسم داره؟پس چرا حرف نمیزنه؟چرا خفه شده؟چرا نمیگه؟چرا نیومد بهم توضیخ بده؟؟چرااا؟؟چرا براش مهم نیست چی درباره اش فکر میکنم؟چرا نمیخواد توجیهم کنه؟مگه نمیگی دوسم داره..پس چرا رهام کرده؟
محکم فشارم داد وناراحت گفت:نمیدونم..نمیدونم..
کمی بعد بلند شدو راه افتاد ورفتیم خونه.
حالم بدبود..خیلی بد.
قلبم شکسته بود..همه وجودم شکسته بود..هیچی ارومم نمیکرد..هیچی
از ارتیمیس گه نگران نگام میکرد خداحافظی کردم وپیاده شدم که دیدم رها داره از ماشینشون پیاده میشه که بیاد خونه ما.
مانی بوقی برام زد ومنم دستی براش تکون دادم ورفت.
رفتم جلوی رهاکه دستی به زیرچشمم کشید وبا بغض گفت:خیلی سیاه شده..الهی فدات بشم داری چه میکنی با خودت؟
بغضم رو فرو دادم و برای عوض کردن بحث به شکم برامده اش دستی کشیدم ولبخندی زدم وعین بچه ها گفتم:اووخی الهی خاله قلبونت برم عزیزدلم..پس کی میای فسقلی؟
رها هم لبخندی زد وگفت:زودی میادخاله جووون..
-بریم داخل عزیزم..
رفتیم داخل.
تو اتاقم روبروم نشست وزل زد تو صورتم.
-چیه؟چرااینجوری نگاه میکنی؟
رها-میخوای با زندگیت چیکار کنی؟
-کاری قراره بکنم؟
یه دفعه جدی گفت:بهار..
-جانم..
رها-نمیخواستم بهت بگم ولی..ولی..مانی دیشب داشت میرفت پیش کارن..منم همراش رفتم..اصلا در رو برامون باز نکرد..حالا بماند امروز صبح حال کارن بد شد ومانی رسوندش بیمارستان..دیشب که کارن در رو باز نکرد مانی از دیوار رفت در رو باز کرد..پشت پیانوش نشسته بود داشت اهنگ میخوند..
بغض کرد وادامه داد:مانی گفت جدیدا کار هر روزشه...خیلی حالش بد بود..خیلی..اهنگ میخوند..نمیدونی چقدر سوزان وبد..
به منی که اشک توی چشمام حلقه شده بود نگاه کرد وگفت:واسه همین میگم میخوای با زندگیت چیکار کنی؟تو دوسش داری..امریه که قبلا ثابت شده..چیزی که به من ثابت شده اینه که اونم دوست داره..
پوزخندی زدم وبا صدای لرزون گفتم:اهنگ...چی میخوند؟
رها-دوست داری بشنوی؟
با بغض سرمو تکون دادم وگفتم:اره..
رها-ضبطش کردم..حس میکردم باید بشنویش
گوشیش رو در اورد وصدایی که ضبط کرده بود رو برام پخش کرد:

*بهار*Where stories live. Discover now