9.تقاص

2.3K 168 3
                                    

چشمام رو به زور باز کردم.
نور پنجره میخورد تو چشمم.
دستم رو اورد بالا تا به اطراف نگاه کنم.
تویه اتاق  بادکوری که داد میزد پسرونه است روی تختی دراز کشیده بودم وملافه ی تخت روم کشیده شده بود.
اتاق یه دکور خاص شیشه کاری شده بود..شیک وبا کلاس والبته از رنگای تیره به کار برده شده فهمیدن اینکه اتاق،اتاقه یه پسره کار سختی نبود.
چشمام رو چرخوندم که یه دفعه چشمم خورد به کارن که پایین تختی که من روش خواب بودم نشسته بود وسرش رو روی تخت گذاشته بود..خواب بود.
دیشب..اوپس اون اورده بودتم اینجا.
نگاش کردم.چقدر دیشب حرفای بدی بهش زدم.در صورتی که اون مقصر نبود..اون فقط در شرکتش رو قفل کرده بود ورفته بود..اون نمی دونست من هنوز اونجام.درسته اشتباه کرده بود ولی اشتباه من تو این قضیه بیشتر بود.اون مقصر نبود..شایدم بود ولی تقصیر من هم به اندازه اون بود..ولی مستحق اون فوشا نبود.
بغض کردم وروم رو برگردوندم.
تخت تکونی خورد..دوباره به سمتش نگاه کردم.
سرش رو از روی تخت بلند کرده بود وگردنش رو میچرخوند.
چشماش قرمز بود ونشون میداد که خوب نخوابیده یاشایدم...شایدم اصلا نخوابیده بود..چون زیر چشماشم سیاه شده بود..
نگاهش به من خورد سریع چشمای نیمه بازشو کامل باز کرد وگفت:اه بیدار شدی؟خیلی وقته بیدارشدی؟
-نه..
لبخندی زد وگفت:خوبی؟
سرم رو به نشونه اره تکون دادم وگفتم:اینجا کجاست؟
کارن-خونه من..
فقط نگاش کردم.
با ارامش که در طول این مکالمه وجود داشت که نشات گرفته از بی حالی من بود بی حال گفتم:کی به تو اجازه داد من رو بیاری اینجاا... خونه ات؟
جدی نگام کردوگفت:به استراحت نیاز داشتی..
-میتونستی ببریم خونه سپیده..
کارن-دیر وقت بود..خانواده سپیده چه فکری میکردن؟بعدشم حالامگه چی شده؟درسته دیشب هرچی خواستی بارم کردی و..البته حقم بوده ولی دیگه باهام مثل یه لاشی هرجایی برخورد نکن..من حریمم رو میشناسم بهار..اینو مطمین باش.
فقط نگاش کردم.
لبخندی زد وگفت:مسلما گرسنه ته..میرم برات یه چیز اماده کنم که بخوری.
بلند شد واز اتاق خارج شد.
اروم از جام بلند شدم وبه سرویس داخل اتاق رفتم  وابی به سر وصورتم زدم وخارج شدم.
بدنم کوفته بود..انگار باز به خواب نیاز داشتم.
گوشیم رو میز کنار تخت بود.
برش داشتم وشماره خونه رو گرفتم.
مامان برداشت.
مامان-الو بهار.
-سلام مامان خوبین؟
مامان-سلام دخترم..خوبی مامان؟خونه سپیده خوش میگذره که پیش ما نمیای؟
به ساعت نگاه کردم 11بود.
-اره مامانم خوبه..راستی من الان دارم میرم شرکت دیگه..نمیبینمتون تا شب..
مامان-باشه عزیزم..خیلی خیلی مراقب خودت باش.
-چشم..عاشقتم..فعلا.
مامان-منم عاشقتم دختر گلم..خدا به همراهت.
به مامان اینجوری گفتم چون خستگی بدجور تو تنم بود ومیخواستم برم خونه سپیده اینا بخوابم.
تقه ای به در خورد وبازشد.
کارن بایه سینی پر وارد اتاق شد وسینی رو روی تخت گذاشت.
انقدر رنگارنگ وخوشگل بودن که احساس گرسنگی شدید کردم.
نگاهی یه سینی بزرگ وپر از غذا کردم وگفتم:همش مال منه؟
مهربون گفت:بعله خانوم..همش..تازه اگه کم بود باز برات میارم..شروع کن.
مثل غذا ندیده ها افتادم روسینی و با ولع شروع کردم به خوردن..واقعا گرسنه بودم رو صندلی کنار تخت نشست وزل زد بهم.
منم که عین خیالم نبود وهمچنان عمیق مشغول خوردن شدم.
اخیییی سیرشدم.
نگاش کردم چشماش رو به زور باز نگه داشته بود.
اروم گفت:خیلی خسته ام..خیلی..میخوام برم بخوابم..یا بمون وتو هم استراحت کن تا چه میدونم غروب..یا شماره تلفن اژانس کناره تلفن طبقه پایینه..هرچند بمونی بهتره..ولی هرجور راحتی.
بلند شد وگفت:اتاق بغلی ام..اگه خواستی بمونی میتونی همین جا بمونی هیچکس نیست..تنها زندگی میکنم وهیچ کس مزاحمت نمیشه.
نمیدونم چرا ولی اعتماد کردم واروم گفتم:منم خسته ام...
لبخندی زد وگفت:خوبه..پس بمون واستراحت کن..
ورفت.
روی تخت دراز کشیدم.
بوی عطر تلخ ومردونه اش تموم تخت رو پر کرده بود.
عطرش خوش بو بود..مردونه..پرجذبه...تلخ..تند..جدی..مثل خودش.
طبق عادتم دستم روگذاشتم کنار سرم وخیلی زود خوابم برد.
صدای صحبتی باعث شد اروم چشمام رو باز کنم.
به ساعت نگاه کردم اوپس 4بعد از ظهر بود.چقدر خوابیده بودم.
اروم در اتاق رو باز کردم.
صدای صحبت واضح تر به گوشم رسید.
کارن داشت پیغامهای تلفنش رو چک میکرد.
اروم از پله ها رفتم پایین.
پشت به من به اپن تیکه داده بود وقهوه میخورد.
صدای زنی که به فارسی براش پیغام گذاشته بود تو گوشم پیچید:کارن...چیکار داری میکنی؟هیچ معلوم هست...کارن.عموت خیلی از دستت شاکیه میگه نازنین رو هی رد میکنی..اخه پسر من چی بگم به تو؟چی میخوای از یه دختر؟از زن زندگیت...که اینجوری از همون اول نازنین رو مثل یه اشغال انداختی دور واز زندگیت جدا کردی؟؟؟حالا اون هیچی..من  چی؟ نباید حداقل هفته ای یه بار بهم زنگ بزنی؟قبلا میزدی جدیدا معلوم نیس سرت کجا گرمه..کارن جان... مامان..جنگ رو بدتر از این نکن.بذار وضعیت درست شه.کارن جان..مامان بفهم دلم برات تنگ شده. بفهم من یه مادرم...به دیدن بچه ام نیاز دارم..بیاولج نکن ونازنین رو بگیر بذار باز ببینمت..پیغامم رو شنیدی بهم زنگ بزن..مراقب خودت باش.
مامانش بود.گفت بیا نازنین رو لگیر تا ببینمت..یعنی نازنین رو نگیره نمیشه مادرش رو ببینه؟
چه جلب.
شونه امو انداختم بالا.
همونجور که پشتش به من بود گفت:خوب خوابیدی؟
گمانم علم غیب داره.همیشه حتی وقتی پشتش بهمه ورود وخروجم رو میفهمید.
-اره..ممنون..بیشتر از این مزاحم نمیشم..زنگ میزنم اژانس...
پرید وسط حرفم.
کارن-خودم میبرمت...منم میخوام برم شرکت..قفلهای شرکت رو عوض کنم ونگهبان جدید بیارم..تا موقعی هم که همه چیز درست نشه نیازی نیس بیای شرکت.
خشک وسرد سرم رو تکون دادم.
بهم تعارف کرد که زنگ بزنه غذابیارن ویه چیزی بخورم ولی اشتهایی نداشتم.

با جمله "همین جاست"من ،جلوی در خونه ایستاد.
پیاده شدم ودر رو بستم ولی حرفایی بود که باید میزدم تا بفهمه جا گذاشتن من توی شرکت اصلا درست نبود وممکن بود اتفاق بدی بیوفته..باید میفهمید هرچند مستحق اون همه فوش نبوده اما بی تقصیر هم نیس.بنابراین ضربه ای به شیشه اش زدم.
شیشه رو پایین داد.
نگاش کردم وخشک وجدی گفتم:اتفاقی که دیشب افتاد...هیچ وقت..هیچ وقت فراموشم نمیشه وباید منصف باشیم تو همون قدری مقصری که من مقصرم ولی...ولی من تقاص کارم رو دیدم..همون دیشب دیدم.ترس وریسکی که بهم وارد شد تقاص اشتباهم بود..تو هم میبینی اقای نیک فر...جنگ من وتو تموم نشده..تازه شروع شده ووقتی تموم میشه که من اشتباهت رو تلافی کرده باشم وتو تقاص پس داده باشی.خدانگهدار دکتر نیک فر.
دکتر رو غلیظ و باغیض گفتم.
لحظه اخر صدای پوزخندش رو شنیدم.
به سمت خونه رفتم.

*بهار*Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon