6.تلافی

2.4K 183 5
                                        

صبح با هزار دردسر بیدار شدم.ای خدا من شرکت اون گولاخ نمیرم.
مامان برای ناهارم تو شرکت غذا اماده کرده بود.غذا رو برداشتم وبا اه ونفرین به کارن وهفت جد وابادش به سمت شرکت حرکت کردم.
وارد محوطه شدم حسی خیلی قوی من رو به سمت ساختمون تولید میکشید اما...اما حوصله درگیری نداشتم اول صبح.
اومدم رد شدم که چشمم خورد به ماشین خوشگل دیروزیه کارن که پارک بود.
لبخند خبیثی اومد رو لبم وبه اطراف نگاهی کردم واز تو کیفم دسته کلیدم رو در اوردم ودستامو بردم پشتم وباتوجه به اطراف جلو رفتم.
اروم گفتم:اخییی کارن جون ماشینت نو بودااا..نچ نچ..اخییی..
وبا تمام حس ومحبت دسته کلید مبارک رو توی تک تک چرخای ماشین خوشگلش فرو کردم.
اه گندت بزنن دستم درد گرفت.
با عشق به اثر هنریم نگاه کردم ودستامو به معنای پایان کار بهم مالیدم وبالبخند به سمت ساختمون رفتم.
پشت میز نشستم.
کارن از اتاقش بیرون اومد.
لبخندی زدم وبا روی خندان وگشاده گفتم:سلام اقای نیک فر.
کارن که کمی تو هم بود با تعجب به چهره به ظاهر اروم ومهربونم نگاه کرد.
گنگ گفت:سلام..
از تغییر رفتار یهووییم خیلی متعجب بود ولی به روی خودم نیاوردم.
سعی کردم تمام کارهایی که بهم محول میشد رو درست وسر وقت انجام بدم واین تعجب کارن رو بیشتر میکرد.
وقتی زمان ناهار شد لبخند خبیث دیگه ای رو لبم اومد.
ساعت ناهار راس ساعت12بود که من اون لحظه برای گرفتن امضای یه پوشه که یکی از دکترا داده بود پیش کارن بودم.
با دقت داشت پوشه رو میخوند.
امضاش کرد وبه ساعت نگاهی کرد وگفت:دیگه وقت ناهاره..برو ناهارت رو بخور..لطفا زنگ بزن برای من هم یه پیتزا بیارن.
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم وپوشه رو برداشتم ورفتم بیرون.
سریع رفتم داخل اشپزخونه شرکت ونیمی از غذای خوش رنگ وبوی مامان رو گرم کردم وریختم تو ظرف وخوشگلش گردم ولبخند خبیثم رو به غذای عزیزمامانم زدم وبه در اتاق کارن نگاه کردم وگفتم:وقت تلافیه دکتر کارن نیک فر.
و درنمکدون رو باز کردم.
کمی غذا رو کنار زدم کل نمک نمکدون رو خالی کردم توش و بهم زدم.قشنگ با غذا مخلوطش کردم که شک نکنه.
بالبخند به سمت اتاق کارن رفتم ودر زدم ورفتم داخل.
غذارو گذاشتم جلوش.
چشماش داشت از حدقه میزد بیرون.
-مامان برام غذا داده بود..زیاد بود وگفتم هر چی باشه از غذاهای بیرون بهتره.
چشماشو تنگ کرد وگفت:امروز چه خبره؟در میزنی میای داخل..واسم غذا میاری..مهربون شدی..خبریه؟
-نه..نمیخورین میتونم ببرمش..
دست بردم غذارو بردارم ولی گوشه ظرف رو گرفت وگفت:نه..ممنون.
دست به قاشق برد وپرش کرد وبه سمت دهنش برد.
ورود غذابه دهانش همانا وحالش بهم خوردن همانا..
به سمت دستشویی داخل اتاقش دوید.
بلند زدم زیرخنده.
بلند بلند میخندیدم.
دست خودم نبود.اخه قیافه اش خیلی باحال شد.سرخ شد.خخخ
دلم درد گرفت از بس خندیدم.
از همون داخل با صدای مرتعش فریاد زد:زنده ات نمیذارم رادمهر وایستا وببین.
-قبلانم گفتم وایستادم ولی چیری نمیبینم..حیف غذای خوشمزه مامانم که مجبور شدم این بلا رو سرش بیارم اما به قیمت بهم خوردن حال تو می ارزید.
همچنان حالش بد بود.
با صدایی که سعی میکرد بالا نره گفت:میکشمت ..وحشی
باخباثت پشت در دستشویی گفتم:بی تربیت.. بی شخصیت..حقت بود...بابای.
واتاق رو ترک کردم.
خندیدم.
کارمندا کم کم اومدن وکارن از اتاقش خارج شد ولی با دیدن کارمندا فقط نگاه خشنی به من کرد ورفت.
اوپس اونجوری که من میدونستم رفت واسه بستن قرارداد بایه شرکت خارجی.
اخی حتما به موقع رسیدن براش اهمیت داشت.
خنده ریزی کردم ولی سریع جدی شدم ومثلا سخت مشغول کار شدم..میدونستم برمیگرده.
زود تر از اونچه فکرشوبکنم برگشت وبا خشم جلوی میزم ایستاد ودستاشو دوطرف میز گذاشت وخم شد وباصدایی که سعی میکرد بالا نره گفت:پنچر کردن چرخای ماشین هم کارتوه نه؟ببین با بد کسی در افتادی..خیلی وحشی دارم برات امازونی..همیشه اینجوری نیستااا دوشیزه رادمهر...گهی زین به پشت وگهی پشت به زین ...
-برو بابا جناب نیک فر..توهم زدی؟چیزی میکشی؟به من چه که ماشین شما پنچره؟من باید مواظب ماشین شما هم باشم؟
ضربه ای به میز زد وگفت:این روز رو یادت بمونه چون به زودی یاد این روز میوفتی ومیگی خودم کردم که لعنت برخودم باد.
-هیچ کاری نمیتونی بکنی نیک فر خان
صاف شد وبلند گفت:زنگ بزنید یه اژانس برام بیاد...همین الان.
فکر کردم میره ولی ایستاد.
منم که اینکاره..همه شماره اژانس درست جز اخریش.
نگاش کردم وگفتم:بر نمیدارن.
با خشم گوشی رو از دستم کشید وشماره اژانس رو گرفت که طرف بلا فاصله برداشت.
اوپس.
گفت ماشین براش بیاد.
روی صندلی روبروی میز من جای مراجعه کننده ها نشست.
منم که پرو..به نگاه خشنش لبخند ژکوندی زدم ومشغول کار شدم.
با پاهاش رو زمین ضرب گرفت بود ومضطرب پاهاش رو تکون میداد.
انگار عجله داشت.
چه میدونم دختر خاله یا دختر عمه یکی از کارمندا که اومده بود فامیلش رو ببیینه از اتاق بیرون اومد وبه کارن نگاه کرد وگفت:واه دکتر چرا اینجا نشستین؟
کارن نگاهی بهم کرد وگفت:یه ادم بی شعور لاستیکهای ماشینم رو پنچر کرده منتظر اژانسم.
دختره-اجازه بدین من برسونمتون..من کارم تموم شده.
کارن لبخند دختر کشی زد وگفت:مزاحم نباشم؟؟
دختره-نه این چه حرفیه؟مراحمید..
به دختره جلف خودشیرین نگاه کردم وپوزخندی زدم.
از سروضعش مشخص بود اگه کارن یه اکی میداد پایه بود کارن رو خونه شونم ببره.
کارن نگاهی بهم کرد وابروهاشو بالا وپایین کرد.
دختره پیش رفت وکارن پشت سرش.
یه خرده که دختره پیش رفت کارن ایستاد وگفت:همیشه یکی هست که منو سوار کنه دوشیزه رادمهر.
باغیض گفتم:یکی هم هست که مثل ما پیاده ات کنه اقای نیک فر.
بلند وسرخوش خندید ورفت.
مردک عوضی هرجایی..انگار خیلی هم بدش نیومد با دختره بره.
خوشم نیومد.
حوصله ام از کار سر رفته بود.
سرم رو گذاشتم رو میز.
حدود4ساعت بعد کارن سرخوش وخوشحال درحالیکه کتش رو روی شونه اش انداخته بود داخل شد.
پوزخندی زدم.
ساعت کاری تموم شده بود.داشتم وسایلم روجمع میکردم که تلفن زنگ زد.
از تلفن دور بودم تمایلی هم به جواب دادن نداشتم که در اتاق کارن باز شد وسر تاسفی برام تکون داد و تلفن رو برداشت.
کارن-بله؟
کارن-باشه ممنون.
رو به من گفت:نگهبان بود گفت داداشت جلوی دره...اومده دنبالت...
ایول پس یکی ما رو ادم حساب کرد.
باذوق وبی خداحافظی ساختمون رو ترک کردم.
به سمت ماشین ارمان رفتم که یه لحظه چشمم خورد به پنجره اتاق کارن.
پشت پنجره بود وبا لبخند نگام میکرد.
لبخندش دیگه واسه چی بود؟
شونه هامو بالا انداختم وسوار شدم وراه افتادیم.
مستقیم رفتم تو تختم.پتو رو تا خرخره بالا کشیدم واسه گوشیم اسمس اومد بازش کردم.
سپیده بود"اجی بهار..ببخش که به خاطرمن انقدر دردسر میکشی..خیلی دوست دارم".
لبخندی زدم ونوشتم "منم دوست دارم..بیخیال خره. خیلی هم بدنیس".
سپیده"فردا برنامه ات چیه؟"
من"تا ظهر بیمارستانم وبعد از اونم تا غروب شرکت"
سپیده"بیام شرکت ببینمت؟"
من"بیا"
سپیده"اخ جون.. پس فردا میبیننت..فعلا"
من"دیوونه ..خخخ فعلا".
تخت گرفتم خوابیدم.

*بهار*Where stories live. Discover now