74.ماموریت

2.6K 168 15
                                    

اروم چشمامو باز کردم.
هنوز مثل دیشب سرم رو سینه کارن بود ودستای  اونم دورم حلقه شده بود.
اروم سرم رو بلند کردم وزل زدم به صورتش.
همونجور نشسته خوابش برده بود.
چقدر بچه بودم..یه بچه کوچولو که انگار هیچی از دنیا نمیخواست جز این اغوش.
دستمو نرم روی صورتش کشیدم.
چقدر برام دوست داشتنی بود.
بغض کردم.من دیووانه وار این مرد و بوسه هاشو..اغوش گرمش رو دوست داشتم..هرچند همیشه مال من نیستن..اما دوستشون دارم.
بی اختیار اروم وزیرلب گفتم:چجوری این محبتتو جبران کنم؟؟
لباش به لبخند شیطونی باز شد وچشم بسته گفت:برام یه صبحونه کامل اماده کن..گشنمه.
سریع دستم رو از صورتش برداشتم.
با ترس به چشمای بسته اش نگاه کردم.
بیدار بود؟؟
چه گوشاییی داره.
گوشیش زنگ خورد.
اروم چشماشو باز کرد وباشیطنت به من لبخندی زد وگفت:صبح بخیر..
سری تکون دادم واروم برای جمع کردن سوتی خودم که حواسش رو پرت کنم گفتم:گوشیت..زنگ میزنه..
وخودمو از اغوشش بیرون کشیدم ورفتم سمت دستشویی تا ابی به سر وصورتم بزنم.
از دستشویی بیرون اومدم که داشت با گوشیش حرف میزد.
پشتش بهم بود.
کارن-نه..نه قربان قضیه این نیست..
قربانش بهم فهموند که از ستاده.
کارن-بله شما درست میگین..نمیشه فرماندهی با کس دیگه ای باشه؟؟من..
کارن-بله درسته من روزها برای این پرونده زحمت کشیدم ومنتظر این روز بودم ولی..اون موقع قضیه کمی فرق داشت..من الان..
کلافه دستی لای موهاش کشید وگفت:بله سر(سر به معنای اقا..قربان)..طبق دستورمن فردامیرم..
گوشیش رو قطع کرد.
دوست نداشتم بفهمه حرفاش رو گوش دادم..سریع رفتم تو اشپزخونه وقهوه جوش رو روشن کردم.
میخواست بره؟؟کجا؟؟
پنجره اشپزخونه شو کمی باز کردم وباد سرد رو با چشمای بسته به ریه هام کشیدم که دستی روی شونه هام قرار گرفت  وکمی عقبم کشیدم و دست دیگه اش رو روی دستم که دستگیره پنجره روگرفته بودم گذاشت وپنجره رو بست.
سرم رو برگردوندم ونگاش کردم.
کارن-سرده خانووم..سرما میخوری..
به زدن لبخند بی جونی اکتفا کردم.
اروم ازش فاصله گرفتم ورفتم سر وقت یخچالش ووسایل صبحونه رو دونه دونه برداشتم وروی میز چیدم.
به اپن تکیه داده بود وبا لبخندنگام میکرد.
همه چیز رو چیدم ودوتا قهوه هم ریختم و نشستم.
اونم روبروم نشست.
تو سکوت قهوه مو میخوردم.
نگاهی بهم کرد وگفت:تجربه بهم ثابت کرده که سکوت تو خیلی خطرناکه..
چشمامو تنگ کردم ونگاش کردم که لحنش از شیطون به مهربون تغییر کرد وگفت:خیلی ساکتی..
لبخندی زدم.
-خوبم..
باور نکرد.
اما وضعم بهتر از دیشب بود.
دوتاایی تو سکوت صبحانه میخوردیم که سکوت رو شکست.
کارن-تلفن از ستاد بود..
نگاش کردم.
با لیوان قهوه اش ور میرفت.
کارن-فردا باید برم ماموریت..
نگرانی به همه وجودم راه پیدا کرد.
باصدایی که سعی میکردم اروم باشه گفتم:چجور ماموریتی؟؟
نگام کرد وگفت:درگیری وانهدام یه گروه بزرگ قاچاقچی اسلحه..
قلبم ریخت...پس خطرناک بود..درگیری..وای خدااا..
بغض کردم.
چشماشو تنگ کرد ونگام کرد.
انگار ناراحتی تو چهره ام مشهود بود.
کارن-بهاااار..
-چند روزه؟؟
کارن گنگ انگار حواسش فقط به بغضم ونگرانیم بود گفت:نمیدونم..3یا4روز..
سری تکون دادم بلند شدم..بلند شدم تا حلقه اشک تو چشمم رو نبینه.
تلفن خونه اش زنگ زد.
بلند شد ونگاهی به شماره کرد وگفت:شماره خونه شماست..
اخرش که چی؟قرار بود بالاخره جواب بدم.
سمت تلفن رفتم وگفتم:میتونم..امروز رو..امروز رو کامل اینجا باشم وفردا صبح..
پرید وسط حرفم وگفت:معلومه که میتونی..بهار؟این چه حرفیه.
لبخندی زدم وتلفن رو جواب دادم.
-بله؟
صدای نگران مامان اومد:بهار جان...خوبی مامان؟
-اره خوبم..
مامان-بهار عزیزم..بیا خونه..حالا یه چیزی شده..خواهر برادرین دیگه..
چشمامو بستم وگفتم:امروز رو پیش کارن هستم..فردا صبح از همینجا میرم بیمارستان..غروب میام خونه..
مامان-باشه عزیزم..اگه اینجوری ارومتر میشی باشه..فردا غروب کارنم با خودت بیار..
کارن رفته بود طبقه بالا..
-نه کارن نمیتونه..داره میره ماموریت..
مامان-اهان.کی میره؟؟؟
-فردا صبح..
مامان-باشه بهار جان..خیلی مراقب خودتون باشین..خودتم اذیت نکن..
هه.
-باشه..خداحافظ.
مامان-خدا نگهدارت..
تلفن رو قطع کردم که دیدم کارن با چند تا وسیله تو دستش داره از پله ها میاد پایین.
دستگاه سونی بود گمانم..
دستگاه رو جلوی تلویزیون گذاشت وگفت:کشتی کج یا فوتبال؟؟
لبخندی زدم وبا چشمای تنگ گفتم:چی؟؟
نگام کرد ودرحالیکه دوتا دسته به دستگاه وصل میکرد وعقب عقب میرفت تا رو مبل دونفره جلوی تلویزیون بشینه لبخندی زد وگفت:گفتم کشتی کج بازی کنیم یا فوتبال؟؟
خندم گرفت.
ولی بد نبود.
سرگرم کننده بود.
خنده ریزی کردم ورفتم کنارش رو مبل نشستم وگفتم:کشتی کج..
با لبخند دسته رو داد دستم ورفت سیدی رو داخل دستگاه گذاشت ونشست.
خیلی خوب بود..صدای بلند خنده هامون وکری هایی که برای هم میخوندیم کل خونه رو برداشته بود.
بیخیال از درگیری های دیشب یا هر چیز دیگه ای بیخیال میخندیدم..واونم همراهیم میکرد.
ساعتها بازی کردیم که کارن یهو گفت:عه..ساعت2بعد ازظهره..دختر تو گرسنت نیست؟؟
تازه احساس گرسنگی کردم.
-خیلی..
خندید وگفت:چرا حرف نمیزنی خوب..
بلند شد وزنگ زد برامون غذا اوردن..
با خنده وشوخی غذامون رو خوردیم وظهر رو تا شب هم با تلویزیون و بازی و دیوونه بازی گذروندیم وشام رو هم خوردیم.
خیلی خوش گذشت.
با اولین خمیازه ام بعد شام لبخندی زد وگفت:پاشو خانوم کوچولو..پاشو برو بخواب
بلند شدم وخودشم بلند شد.
جلوی در اتاقی که میخواستم توش بخوابم وایستادم وبه کارن نگاه کردم وصداش کردم:کااارن..
برگشت نگام کرد.
با بغض گفتم:فرداااا...فردا خیلی مراقب خودت باش..
و سریع رفتم داخل اتاق.
فکرم مشوش بود ونگران بودم..خیلی نگران کارن بودم وبا فکری مشغول به خواب رفتم.
خوابهای درهم وبرهم میدیم.
خواب میدیم کارن گلوله خورده تو سرش وحالش اصلا خوب نبود..وافتاده بود تو بغل من..ازسرش خون میومد..
تمام دستام خونی بود...
با جیغ بلندی از خواب پریدم.
عرق کرده بودم واشکام همینجورمیومدن..
با گریه به دستام نگاه میکردم که در یه دفعه باز شد وکارن با ترس ونگرانی اومد تو وگفت:بهااارر.
با گریه زل زدم بهش.
کارن-بهار چی شده؟؟
دست انداختم یقه شو گرفتم وگفتم:نرو...تو روخدا..فردا نرو..من میترسم..
منو کشید تو بغلش وگفت:هیسسسس هیچی نیست..خواب بد دیدی؟؟
-اره..نرو..
کارن-فقط یه خواب بوده بهار جان اروم باش...
از پارچ روی میز لیوان ابی برام ریخت وداد دستم.
اروم درحالیکه زل زده بودم بهش اب رو خوردم.
لیوان رو ازم گرفت وشونه هام هل داد عقب که دراز بکشم.
سریع دوباره نشستم وگفتم:نه..من میترسم..
کارن-ترس نداره خانووم..سعی کن باز بخوابی..خوابیدن ارومت میکنه..
-نمیخوام.میترسم.
کارن-بهار خانوم..خانوم کوچولو..باید بخوابی..این ارومت میکنه..
-باید بخوابم ولی نه اینجاااا.
بی اختیار ویهویی این حرف رو زدم.
خودم از گفتنش کپ کردم.
اولش چشماش کمی گشار شد وسرش رو کمی کج کرد و ناباورلبخندی زد و سرش اورد جلو و سرشو تو موهام فرو کرد ومحتاتانه واروم گفت:میای پیش من بخوابی؟؟
بهش نیاز داشتم..به خواب کنار اون..خوابی با لمس حضورش که بهم ثابت کنه اون یه خواب بوده.
به ارامش نیاز داشتم.
سریع وبدون فکرگفتم:اره..
منو تو بغلش گرفت و چونه ش رو روی شونه ام گذاشت وبا دستاش کمرم رو محکم گرفت وبلندم کرد.
دستام رو انداختم دور گرنش وپاهام همونجور اویزون بود.
بامزه بغلم کرده بود.
اروم منو برد از اتاق بیرون وتوی اتاق خودش وروی تخت گذاشتم.
به دکور اتاق نگاه کردم.
دکور طوسی مشکی..همون اتاق پر ابهت..همون اتاقی که سلنا کوچولومیگفت تا حالا هیچ دختری پاشو اون تو نذاشته ومن الان تو همون اتاق بودم..رو تختش..همون اتاقی که حتی وقتی کارن مریض بود توش نخوابید تا پای من بهش باز نشه.
اب دهنم رو قورت دادم.
اروم وبا احتیاط کنارم دراز کشید.
اروم ولوس گفتم:خیلی اذیتت میکنم.....متاسفم..یه دختر بچه که جز مشکل ودردسر هیچی برات نداره..
حس کردم نفسش کمی تند شد وبه زور لبخندی زد ودستشو که روی موهام کشید وبا حالت لذت گفت: نگو اینوووو دختر کوچولوی من..
من اخر جمله اش همه وجودم رو پر از لذت کرد.
خیره تو چشمام ادامه داد:یه دختر بچه که همه جوره شیطنت میکنه وگیج بازی در میاره.اتیش میسوزونه ونمیدونه چه بلایی سر اطرافیانش میاره..و..
زل زدم تو چشماش که ادامه داد:هه و اخرش اونیکه متهم میشه به استفاده یکی دیگه است..حتی یه ذره حق هم به اطرافیانت نمیدی..
پس هنوز از حرفای اون روزم دلخور بود.
به یقه لباسش نگاه کردم ولبم رو گاز گرفتم.
سریع گفت:نکن اینکارو..
نگاش کردم.
نگاهی به لبم انداخت و گفت:نکن اینکارو بالبت...میبینی؟؟این کارته..اونوقت اونیکه متهمه منم..
چشماشو بست وسریع به کمر دراز کشید وبه سقف زل زد.
مطمین بودم بیداره ولی داغه ونمیخواد دوباره تهمت بخوره  وداره خودش رو کنترل میکنه.
چشمامو بستم.
فک کنم یک ساعتی گذشته بود ولی خوابم نمیبرو وفقط چشمام بسته بود.
دستی نرم روی موهام کشیده شد.
پس اونم بیدار بود.
اروم رو تخت تکونی خورد و سرش روی توی موهای منی که روی کمرم وروبه سقف خوابیده بودم فرو کرد.
عمیق وپشت سرهم موهام رو بو کشید وزیرلب واروم گفت:خیلی بی رحمی بهااار..خیلی..
ودوباره موهام رو نوازش کرد.
همونجور موهام رو نوازش میکرد که خوابم برد.
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم .
به جای خالی کارن کنارم نگاه کردم.
چرا دیشب گفت بی رحمم؟؟من که کاری نکرده بودم..
اروم رفتم پایین.
صدای اب از حموم میومد.
من که مثل همیشه صبحونه نمیخوردم ولی میز رو برای اون چیدم.
رو صندلی نشستم منتظرش.
نگرانی همه وجودم رو پرکرده بود..خدایا بلایی سرش نیاد..پوووف..
کارن-به به بهارخانوم..دست شما درد نکنه..
نگاش کردم.
لباس سرتا مشکی به تن داشت که جذابیتش رو فوق العاده بیشتر کرده بود.
با جذبه وبا ابهت.
خیره بهش زل زدم ولی اون لبخندی زد ونگاه ازم گرفت ونشست سرمیز ومشغول خوردن شد.
کارن-خودت نمیخوری؟؟
-نه..
با چشمای تنگ گفت:مثل همیشه؟؟؟
لبخندی زدم وگفتم:مثل همیشه..
باهمون چشمای تنگ لبخندی زد وگفت:وقتی برگشتم اینو حل میکنم..واقعا حل میکنم..
لبخندی زدم وهیچی نگفتم.
جلوی اینه موهاش رو درست میکرد رو به من گفت:بهار زنگ میزنم اژانس بیاد بری بیمارستااان..من نمیرسم برسونمت..میدونمم خودت بری دیر میرسی...
با شیطنت گفت:خودتم میدونی دیگه؟؟
خنده ریزی کردم که سریع محو شد وگفتم:اره میدونم..
اومدم از کنارش رد شم که مچ دستم رو گرفت وعقب کشیدم که فیس تو فیس شدیم.
کارن-چته بهار؟؟خیلی تو خودتی
-هیچی..
کارن-دیشب خوب خوابیدی؟؟
لبخندی بی اختیار زدم وگفتم:اره..
یه خرده بهم نزدیک شد وگفت:واقعااا؟؟
ولی سریع اخماشو توهم کرد واهنی کرد وازم فاصله گرفت ورفت سمت تلفن.
دوست نداشت باز بخش تهمت بزنم وواسه همین داشت عقب میکشید.
زنگ زد اژانس.
اماده وایستادم ونگاش کردم.
بی اختیار بغض کردم وگفتم:حتما باید بری؟؟
با تعجب برگشت نگام کرد وگفت:چی؟؟
چشمامو بستم وگفتم:نرووو..
اومد جلوم وایستاد وبا شیطنت گفت:میترسی شوهر نکرده بیوه بشی؟؟
زل زدم تو  چشمشو با غیض وعصبانیت وخشونت گفتم:خفه شووو
زل زد تو چشمام وسرش رو کمی خم کرد.
بی اختیار یه ذره رفتم جلوتر.
با تعجب نگام کرد.
سینه اش تند تند بالا پایین شد...منم همین طور.
اروم دستم رو روی صورتش گذاشتم.
چشماشو بست وصورتش رو به دستم نزدیک کرد.
اروم چشماشو باز کردوزل زد به لبهام وزیر لب زمزمه کرد:بهار..
همینو میخواستم .
بی اختیار گفتم:جانم..
زیرلب با ولع وتشویش وگرمای خاصی گفت:ببخش..دیگه طاقت ندارم..
ومحکم لباش رو روی لبام گذاشت.
گرم میبوسید.
همراهیش کردم.
چقدر دلم برای طمع لباش تنگ شده بود.
گرم دستاش رو با ولع توی موهام فرو کرد و محکم روی کمرم کشید ومنو محکم به خودش چسبوند و محکم وپر التهاب بوسیدم.
صدای زنگ ایفون باعث شد مثل ادمای جن دیده سریع مثل فنر خودش رو ازم جدا کنه..
فکر میکرد نباید اینکار رو میکرد.
دستی توی موهاش کشید وبعد دستی رو لبش وسرفه مصلحتی زد وگفت:احتمالا اژانسه..
ورفت سمت ایفون.
لبخندی زدم.

*بهار*Where stories live. Discover now