22.قهوه

2.1K 164 2
                                        

هرلحظه منتظر باز شدن در وضایع شدنم بودم.
دستگیره رو پایین کشید ودر رو نصفه باز کرد که صدایی متوقفش کرد.
صدا-دکتر نیک فر..
واای خدا صدای یکی از پرستارا بود..تا حالا از صدای هیچ کس انقدر خوشحال نشده بودم.الهی حنجره تو طلا بگیرم...ایشاالله برای عروسیت یه دی جی بیارن که لنگه نداشته باشه.
پرستار کارن رو صدا کرد وکارن در رو بست ورفت بیرون.
چیکار کنم؟چیکارکنم؟
اهان...
بهترین کار این بود که برم زیر میز بزرگ مدیریتیش قایم بشم.بدبخت خود شیفته میز داشت اندازه چی...این تنهاکاری بود که میشد کرد.
سریع گوشیش رو گذاشتم رو میز و رفتم زیر میزش.
خدایا نیاد بشینه..پوففف..خدایا به خیر بگذرون..جا رو که خودم پیدا کردم حداقل کاری کن نشینه خدا جون..
یه دونه زدم پس سرم وزیرلب گفتم:چرا خل شدی روانی؟؟باهمه اره با خداهم اره..
سرمو بلند کردم که کلم خورد به میز..
اخخخخ بادرد سرمو گرفتم.
-خدایادستت درد نکنه..بترکی عزراییل که هرچی میکشم از دست تو واون اخلاق همچون سگته..پووف..
کارن راست میگفتااا..خود زنی دارم..اگه اونم بلایی سرم نیاره من خودم کار خودمو میسازم.
در سریع باز شد.
خودمو جمع کردم وبیشتر به زیر میز خودمو گوله کردم.
پاهاشو میدیم.
دم در چند لحظه توقف کرد.
چراوایستاده؟
ولی قبل از اینکه خیلی بخوام بهش فکر کنم به سمت میزش اومد که گوشیش زنگ خورد.
جواب داد.
کارن-بله؟؟
کارن-به به..اقا مهراد گل..خوبی؟؟
کارن-قربونت داداش..تو چه میکنی؟؟
خندید...اوهو پس بلند خندیدنم بلده.
کارن-نه به جان تو..سرم شلوغه..
باز خندید وگفت:به خدا من نمیدونم این دختره چه پدر کشتگی با من داره..الکی من رو فرستاد پی بیمار اورژانسی..هرچی من میام کنار بیام..میگم بچه است..پووف
برو بابا هرکول..بامنه؟بچه عمته..بابا بزرگ...یه پدری من از تو دربیارم هویج وایستا وببین..
کارن-اره به دستم رسید..شاید اومدم نمیدونم..اونم هست؟
خنده کوتاه ومردونه ای کرد وگفت:نه میدونی چیه زیادی خوب بودم فکر کرده اینجوریاس.
کارن-اگه چند سال پیش بود خوب ادبش میکردم..ولی الان..پووووف پیر شدم دیگه.
پوزخندی زد وگفت:خودتم حرفتو باور نداری..من خیلی وقته کارن سابق نیستم..اون کارنی که به قول تو شیطنت میکرد واتیش میسوزوند...دیگه پیر شدم...خخخخ اهنگه رو شنیدی میگه پیر شدی پسر، هیچی نداری...
در همین حین پیجر بیمارستان پیجش کرد.
کارن-ببین مهراد من باید برم پیجم میکنن.
خندید وگفت:نه این یکی رو مطمینم..پس میبینمت..فعلا..
وگوشی رو قطع کرد وبه سمت در رفت وخواست گوشیش رو تو جیبش بذاره که گوشی از دستش افتاد وپخش زمین شد..
اه دست وپاچلفتی..مردک فلج معلوم نیست چجوری دکتر شده.
خم شد ودل وروده گوشیش رو جمع وسرهم کرد.
کارش تموم شده بود ولی همچنان رو زانوهاش نشسته بود..
وای خدا نکنه دیده؟بیشتر خودم رو جمع کردم وکشیدم عقب.
نفس عمیقی کشید.
همچنان دوزانو بود.
خدایااین قزمیت عزراییل منو نبینه..ببینه بدبخت میشم.
درهمین لحظه بلند شد وبی صدا اتاق رو ترک کرد.
به محض شنیدن صدای در سریع اومدم بیرون ودور تا دور اتاق رو نگاه کردم..پووف رفته بود.
سریع بلند شدم ودر رو باز کردم.
به اطراف نگاه کردم.نبود.
سریع خارج شدم ونفس راحتی کشیدم.
به ما خر بازی واتو گرفتن با نقشه کشی نیومده..نقشه که بکشم همه چی خراب میشه..همینجوری یرخی وبی برنامه موفق ترم.
رفتم سرکارم.
اخه من چجوری این کوه غرور رو ضایع کنم وبنشونمش سرجاش.
همه فکر وذهنم مشغولش.
جیکوب-تو فکر چی هستی بهار؟
به پسرخاله نگاهی کردم.چه زود صمیمی شده بچه پرو..
با غیض نگاش کردم وبه فارسی وبا دندونای فشرده گفتم:به اینکه تو چقدر پرویی بشر.
که چشمم خورد به کارن که با فاصله کمی از پشت سر جیکوب اومد جلوی ایستگاه پرستاری وایستاد.
لبخندخاصی رو لبش داشت که داشت تمام تلاشش رو میکرد که پنهونش کنه ولی خیلی توش موفق نبود که نشون میداد جمله ام رو خطاب به جیکوب شنیده.
جیکوب گنگ نگام کرد وگفت:چی گفتی؟
لبخندی به نفهمیش زدم وگفتم:هیچی..
لبخندی زد وگفت:خسته ای وبهتره الان باهم بریم کافی شاپ بیمارستان یه چیزی بخوری تا خستگیت در بره.
به کارن نگاه کردم اخماش عمیقا تو هم بود ومشغول بررسی پرونده ای بود.
جیکوب ادامه داد:نگو نه لطفا..بدو..خستگیت در میره دختر..
ای بابا..هرچند دوست نداشتم باهاش برم اما فکر کردم کافی شاپ ایده بدی نیست..برای رفع خستگیم خوب بود.
لبخندی زدم وسرم رو تکون دادم که جیکوب هم لبخندش رو عمیق تر کرد ومنتظر نگاهم کرد.
بی توجه به کارن باجیکوب به سمت کافی شاب رفتم.
جیکوب رفت برامون قهوه بگیره ومن هم چشمام رو روهم گذاشتم تا بیاد.
جیکوب-واقعا خسته ای هاااا...ای جان..بخور تا کمی سرحال بیای..
به قهوه جلوم نگاهی کردم ودست بردم برش داشتم ویه قلپ ازش خوردم ودوتا دستامو دورش حلقه کردم.
به جیکوب نگاه کردم که داشت نگام میکرد..با لبخند..باشوق..با..نمیدونم شاید لذت..انگاری بدجور گرفتارم شده بود..این حسی بود که از نگاهاش بهم دست میداد.
لبخندی زد که یه دفعه انگار محو چیزی شده باشه فنجون قهوه از دستش لغزید ونزدیک بود بیوفته ولی تو راه گرفتش..سرش رو تکون داد وبا دست پاچگی گفت:حواسم رو پرت میکنی..از بس که...زیبایی..
اوهوووو بچه پرو..
صدای پوزخندی پشت سرم شنیدم.
برگشتم..کارن بود که تقریبا بالا سرم ایستاده بود.
این چرا عین عجل معلق بالا سر من وایستاده؟کارن پرونده ای
انداخت رو میز،جلوی روم ودرحالیکه فقط به جیکوب نگاه میکردگفت:دوشیزه رادمهر بعد انجام کارتون لطفا یه سری هم به این بیمار بزنین و وضعیتش رو چک کنین.
سرمو کوتاه تکون دادم.
فکر کردم میره..اما برخلاف تصورم خودش رو کمی جلو کشید وقهوه مو از بین دستام در اورد و قلوپی ازش خورد.
وزیرلب گفت:اوووم...ممنون دوشیزه رادمهر..واقعا قهوه بعد از کار زیاد میچسبه
چشمامو گرد کردم وزل زدم بهش وبی اختیار وفارسی گفتم:دزد.
نگاهی بهم کرد وفارسی گفت:اخی ببخشید مزاحم معاشقه تون شدم؟
مردم عوضی.
بی اختیار بلند شدم وزل زدم تو صورتش وتویه عمل غیر قابل پیش بینی وغیر منتظره حتی برای خودم قهوه رو که توی دستش بود از دستش کشیدم و روی لباس پزشکی سفیدش خالی کردم.
اولش با تعجب نگام کرد.
جیکوب هم با چشمای گرد شده از جاش بلند شد وبهمون نگاه کرد.
لبخند ژکوند وگشادی به کارن زدم وبا ناز گفتم:اخی..لباست کثیف شد؟
کم کم از تعجبش کم شد وبه خشمش اضافه شد.
اخماش تو هم رفت.
لبخندم رو گشاد تر کردموخنده ریزی کردم وازش فاصله گرفتم و رفتم سر کارم.
ساعت کاری تموم شد ودیگه برخوردی هم با کارن نداشتم.
جیکوب هم اومد تا قرارشام رو بهم یاد اوری کنه که بهونه سر درد رو اوردم وپیچوندمش.
رفتم تعمیرگاه وماشین رو گرفتم.
یه ماشین خیلی مدل پایین وانتیک وکوچولو...خخخ یاد ماشین مستربین افتادم..هر چند بی شباهت هم نبودفقط  رنگش  مشکی بودولی ظاهرش خیلی شبیه به ماشین مستربین بود.
هرچی که بود برای من پیاده رو مفید بود.
با شوق سوار شدم وبه خونه رفتم.
فقط تنها مشکلش این بود که دزگیر نداشت.یعنی خودم نگفته بودم بذارن..پول مفت ندارم که..کی میاد این قراضه رو ببره...والا

*بهار*Where stories live. Discover now