102.ماهان

2.7K 141 32
                                    

دکتر نگاهش رو به مانی که خورد شده بود انداخت وطلب کار گفت:الان ناراحتی که هر دوشون رو نجات دادم؟؟؟.مردم چه پرو شدن..
همه با تعجب وشگفتی بهش نگاه کردیم.
دکتر خندید وبه مانی نگاه کرد وگفت:نه تنها خانومت خوبه..بلکه خدا یه اقا پسر خوشگل وسالمم بهت داده..
من وکارن ومانی با ذوق بلند خندیدیم.
مانی با ذوق خندید وگفت:خداروشکر..خداروشکر..ممنونم خانوم دکتر..ممنون..
دکتری سری تکون داد و با لبخند گفت:بازم تبریک میگم..
ورفت.
با خنده دستام رو بهم کوبیدم وبا چمای اشکیم بلند گفتم:مبارکه..مبارکه داداش مانی مبارکه..شیرینی ما کو؟
مانی با خوشحالی وچشمای اشکی خندید وگفت:چشم ابجی..شیرینی هم میدم..
در اتاق عمل بار دیگه باز شد واین دفعه پرستاری در حالیکه بچه کوچیک تازه به دنیا اومده ای بغلش بود جلو موند.
مانی اروم جلو رفت..انگار هنوز باورش نشده بود.
پرستار-پدر بچه شمایین؟؟
مانی ناباور گفت:بله..
پرستار-بفرمایید..اینم پسر گلتون..
مانی با ذوق نی نی کوچولوش رو تو بغلش گرفت.
با چشمای اشکی وبا ذوق بچه رو بالا اورد و صورتش  رو نرم روی صورت بچه کشید وبوسه پدرانه وخوشحالی رو پیشونی بچه زد و سریع رو به پرستارنگران گفت:همسرم..
پرستارلبخندی زد وگفت:الان میارنش..خوبه..نگران نباشین..
مانی با شوق و بغض مردونه اش گفت:واقعا این پسر منه؟؟
سریع کنار مانی وکارن وایستادم و صورت نرم اقا کوچولوی تازه به دنیا اومده رو با یه انگشتم لمس کردم وبه کارن نگاهی کردم و گفتم:اگه نمیخوایش مال مااا..
کارن خندید.
مانی اخم مصلحتی کرد ولبخند گشادی زد وگفت:مگه میشه نخوامش؟؟همه چیزمه..برین.نمیدمش..گل پسر منه..
کارن-اوووه حالا یه جوری میگه نمیدم انگار ما میخوایمش..نه خیر اقا..به موقع اش خدا خودش بهمون یکی بهترش رو میده...
با شرم به کارن نگاه کردم که مانی همونجور که به صورت پسرش خیره بودزیرلب گفت:ایشاالله..
در اتاق عمل باز شد که مانی بی قراربچه رو به سمتم گرفت وگفت:بهار جان میگیریش؟
هول سرمو تکون دادم وبچه رو نرم تو بغلم گذاشت وخودش با عجله سمت تختی رفت که از اتاق خارج شده بود.
بچه رو تو بغلم سفت کردم و به رها نگاه کردم.
رهای عزیزم چشماش بسته بود وبی هوش بود.
مانی بالا سرش رفت و پیشونی عشقش رو بوسید وبابغض گفت:تو که منو کشتی عزیز دلم..ممنونم عزیزم که این هدیه بزرگ رو برام اوردی...
وروبه پرستاری که بالای تخت بود گفت:حالش خوبه؟
پرستار-بله خوبه..الان بی هوشه..انشالله به زودی به هوش میاد..
کارن لبخندی زد وبه بچه تو بغلم نگاه مهربونی انداخت.
خیلی کوچولو بود.
میترسیدم از دستم بیوفته..بااسترس نگهش داشته بودم .
با استرس گفتم:میترسم بیوفته..خیلی کوچولوهه..
اروم دستای کارن دور شونه ام حلقه شد وبچه رو نگه داشت.
دستاش رو تنگ تر کرد وگفت:نترس خانومم..دارمش..
تخت رها رو سمت بخش بردن و مانی اصرار کرد پیشش بمونه ولی گفتن تو ارامش استراحت کنه براش بهتره.
مانی سمتمون اومد و با بغض پدرانه ومردونه اش زل زدپسر کوچولوش که پرستاری جلو اومد وگفت:بچه رو میدین ببرین برای ازمایش و ثبت گواهی تولد؟؟
مانی بچه رو از بغلم گرفت وبوسه همراه با عشقی بهش زد وبچه رو سمت پرستار گرفت.
دستای کارن همونجور دورم موند وروی شکمم به هم قفل شد.
خدایا شکرت..تموم وجودم پر از خوشی ولذت بود..لذت بودن در اغوش مردم..عشقم..و خوشحالی خیلی خیلی زیادم برای سلامتی رهای عزیزم و کوچولوش.
مانی نگاهی به ما انداخت وگفت:راستی..امشب باز خواستگاری بود اره؟؟
خندیدیم.
کارن-بله..برای سومین بار..
مانی خندید وگفت:بله رو گرفتی؟
کارن-بله که گرفتم..منو دست کم گرفتیااا..
مانی-مبارک باشه..یه شیرینی هم شما باید به ما بدیاااا اقا کارن..
کارن-چشم داداش..به روی چشمم..
یک ساعتی نشستیم ومانی بی قرار قدم میزد تا بالاخره خبر دادن رها به هوش اومده.
مانی با ذوق سمت اتاق زنش پرواز کرد.
کارن بلند شد که دستش رو گرفتم وگفتم:الان تنها کسی که رها دوست داره ببینه مانیه وبالعکس..به این تنهایی نیاز دارن..مزاحمشون نشیم بهتره..
لبخند مهربونی زد وکنارم نشست.
خیره شدیم به هم.
نرم انگشت شست دوتا دستش رو نرم زیر چشمام که هنوز خیسی اشک زیرشون بود کشید وگفت:اشکات داغونم میکنن..
لبخندی زدم ودستم رو روی دستش گذاشتم.
اروم پیشونیم رو بوسید.
از لذت چشمام رو بستم.
کارن-ملکه قلب من..میدونی خیلی میخوامت؟؟
شیطون گفتم:نچ نمیدونم..
اخم مصلحتی کرد وگفت:حق نداری ندونی..باید بدونی..
نگاهش رو از چشمام به لبام کشید.
خندیدم وگفتم:دیوونه..بیمارستانه هاااا..
کارن-میدونی عاشق این دیوونه گفتناتم؟؟
خندیدم.
به اطراف نگاه کرد که خلوت خلوت بود وگفت:به درک که بیمارستانه..گوربابای ابرو و هر چیز دیگه من تشنمه..خیلی وقته تشنمه..
و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم لباش لبام رو قفل کرد.
نرم وبا عشق و ولع لبام رو به بازی گرفت.
یه دستش رو زیر موهام روی گردنم گذاشته بود ودست دیگه اش روی پهلوم بود و گرم پهلوم رو فشار میداد.
لذت به همه وجودم راه پیدا کرد.
دستم رو دور گردنش انداختم وهمراهیش کردم.
گرمتر شد.
ولعش بیشتر شد.
داشتم از لذت تو اسمونا پرواز میکردم ولی سریع عقب کشیدم وبا شرم گفتم:کارن بیمارستانه..یکی میبینه..بده
چشمای خمارش رو باز وبسته کرد ودستم رو گرفت وبلندم کرد وگفت:پس بهتره تا همینجا نخوردمت..بریم پیش رها اینا از سلامتش مطمین شیم وبریم..
خندیدم وهمراهش راه افتادم.
سمت اتاقی که مانی رفته بود رفتیم وضربه ارومی به در زدم.
اروم سرم رو از لای در بردم داخل وگفتم:مامان وبابای عاشق..مهمون نمیخواین؟؟
اروم در مقابل لبای خندون مانی ولبخند کوچیک وبی حال رها رفتم داخل وکارنم پشت سرم اومد.
اقا کوچولوی رها ومانی رو تخت کار رها دراز کشیده بود و دست مانی ورها دورش بود.
اروم پیشونی رها رو بوسیدم و گفتم:خداروشکر که جفتتون سلامتین..
چشمای نیمه بازش رو به نشونه تشکر باز وبسته کرد وبی حال گفتم:ممنونم..که پیش مانی.. بودین
لبخندی زدم.
کارن-خداروشکر..ابجی این شوهرت کشت ما رو..حالا اسم این اقا کوچیکه چی میشه؟؟
مانی لبخندی به صورت رها پاشید گفت:خانومم اسمش رو انتخاب کرده..
کارن وسط حرفش پرید وگفت:جز اینم ازت انتظار نمیره..زن ذلیل...خوب حالا چی شده؟
همه خندیدیم.
مانی-حالا این روزهای تو رو هم میبینیم..ایشاالله وقتی خانومت داره فارغ میشه میام بالا سرت ببینم تو چه میکنی..
کارن لبخندش رو جمع کرد وبه من نگاهی انداخت ونفس عمیقی کشید وگفت:حق داری مرد..حق داری ..
لبخند ریزی زدم ونگاه خیرمو ازش گرفتم وبه گل پسر رها ومانی دوختم.
-حالا نگفتین چی شد اسمش؟
رها بی حال به صورت پسرکش نگاه کرد ولبخند بی جونی زد وگفت:ماهان..
-ای جووونم...تلفیق از رها ومانیه..مبارک باشه انشالله 100شه..
مانی-مرسی ابجی..
کارن دو تا دستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت:میدونیم الان برای تنها بودین با هم وبا کوچولوتون بی قرارین..پس من وبهار میریم..فردا باز میایم پیشتون..
مانی ورها خیلی تعارف زدن اما کارن راست میگفت.
الان وقت تنها بودنشون بود.
در حالیکه دستم توی دستای مانی بود پله ها رو پایین اومدیم.
با جدیت انگاری که دارم با راننده ام حرف میزنم گفتم:اقا من رو برسون خونه..
نگاهی بهم انداخت و گفت:رسوندن رو چشمم ولی اگه منظورت از خونه،خونه باباته..شرمنده تم..
-بله؟
کارن-بله..واقعا فک کردی الان این وقت شب میبرمت خونه بابات؟؟
-نمیبری؟
کارن-نه..
-میبری..
کارن شیطون خندید وگفت:میبرمت خونه خودم..
با شک گفتم:کور خوندی من خونه تو نمیام..
کارن-مگه دل بخواهه؟
-پ ن پ..اجباریه..
کارن-بله که اجباریه..از این به بعد خونه تو جاییه که شوهرت باشه..
شیطون ادامه داد:و جای خواب تو جاییه که شوهرت میخوابه..
وبرگشت سمتم وشیطون خندید وسرش رو توی موهام فرو کرد.
با غیض به شیطنتش خندیدم و با مشت کوبیدم تو سینه اش تا از خودم دورش کنم و کنترل شده جیغ زدم:ولم کن..من با تونمیام..
وشیطون و با حالتی مظلوم گفتم:به تو اعتمادی نیست.. منو میخوری..
بلند زد زیر خنده وکمرم رو گرفت وبلندم کرد وهمونجور که میخندید رو هوا چرخوندم.
از هیجان و ذوق بلند بلند مثل خودش میخندیدم ومیخواستم که زمین بذارتم ولی گوش نمیداد.
خداروشکر نصفه شب بود ومحوطه بیمارستان فوق خلوت وگرنه چی میشد.
موهام روی صورتش ریخته بود وبا خوشحالی منو میچرخوندم.
با خنده وشیطنت در همون حالا سرم رو کمی پایین اوردم وموهامو پشت گوشم زدم وگونه اش رو بوسیدم که سریع گذاشتم پایین و سریع لباش رو روی لبام گذاشت.
با ولع همراهیش کردم.

*بهار*Où les histoires vivent. Découvrez maintenant