113.خون

2.4K 140 24
                                    

دیگه امیدی نداشتم.
مرگ رو تو یه قدمی خودم میدیدم..هه دقیقا رو بروم..
مهراد لبخند روانی واری روی لب اورد و هفت تیرش رو روی سرم نشونه گرفت.
چشمامو نیمه بسته کردم..طاقت دیدن مرگم رو نداشتم.
دستای لرزونم رو روی شکمم گذاشتم واشکام صورتم رو خیس کردن.
با ترس نگاش کردم.
یه دفعه اسلحه ای روی سر مهراد قرار گرفت.
اسلحه رو دنبال کردم وروی صورت صاحب اسلحه ایستادم.
با نفس های تندبه صاحب اسلحه نگاه کردم ولبخندی بی روح ووحشت زده از اتفاقات روی لبم اومد.
به کارنم نگاه کردم.
کارن جدی وخشن گفت:نه..اونقدر احمق نیستم که زن و بچه ام روبسپارم دست دوتا نظامی لباس شخصی..خودت منو خوب میشناسی..من خودم از چیزایی که خیلی برام مهمه مراقبت میکنم..
خیالم کمی راحت تر شده بود ولی دلشوره هنوز تو وجودم بود..دلشوره از درگیری کارن ومهراد..
زیردلمم خیلی درد میکرد.
مهراد ناباور خنده ای کرد وگفت:اره میدونم..اما انتظار هر کس رو داشتم جز خودت..ولی انتظار کسی رو داشتم..
هنوز حرفش تموم نشده بود که اسلحه ای از پشت سر روی سر کارن قرار گرفت.
نفسام تند شد وناباور جیغ ریزی کشیدم ودستم رو روی دهنم گذاشتم.
زیرلب ناله وار صدا زدم:کارن
کارن پوزخندی زد وگفت:برای نجات زن وبچم حاضرم از جونمم بگذرم نارفیق حروم زاده..بدچیزی رو نشونه گرفتی..
قطره اشکم پایین اومد.
مهراد خندید وگفت:این قضیه یه انتقام شخصیه..لازم نیست تو درگیرش بشی..کارن تو هنوز دوست منی..
کارن داد بلندی زد که حتی من رو به لرزه انداخت:خفه شو عوضی..تو دوست من نیستی..یه لعنتی کثیفی که دست رو بد چیزی گذاشتی..رو زن وبچه من..رو همه وجود من..
کارن ارومتر ادامه داد:مردنم برام مهم نیست..مطمین باش اگه قرار باشه بمیرم تو هم میمیری که دستت به زندگی من نخوره..
مهراد-هه فک کردی همینجوری جلو اومدم..اونیکه پشت سرته منتظر یه اشاره از منه..بلایی سر من بیاد پشت سرش تو مردی..اون پشت سریت تو رو میکشه و بعد میره سراغ بهار وبچه ات..
صدای زنونه ای گفت:نه..یه جای داستانت اشتباهه..
با تعجب به ارتیمیس نگاه کردم که سریع اسلحه ای در اورد وروی سر اونی گذاشت که اسلحه اش روی سر کارن بود..
ارتیمیس ادامه داد:به محض اینکه مخ این دوستت به دست من ترکید.. کارن مخت رو میترکونه.. این داستان درسته
کارن پوزخندی زد وگفت:من همه زندگیم رو انقدر راحت نمیذارم جلوت عوضی..
با تعجب به ارتیمیس نگاه کردم..
یعنی اونم...اونم..نظامی بود؟؟
ارتیمیس خیلی سریع اسلحه شو بالا برد وبا پشت اسلحه محکم وسریع پشت گردن هم دست مهراد زد وپسره روی زمین افتاد واون وقت اسلحه یارو رو ازش دور کرد.
کارن اسلحه اش رو روی سر مهراد فشار داد وگفت:اسلحه تو بیار پایین..بازی تمومه مهراد..هه بازی تمومه رفیق سابق..
مهراد با دستای لرزون اروم اسلحه اش رو کمی پایین اورد ویه دفعه داد زد:نه..تموم نشده..من انقدر راحت نمیبازم..
وسریع اسلحه اش رو بالا اورد.
از ترس چشمام رو بستم.
صدای تیر به گوشم خورد.
دستم رو روی دهن بازم گذاشتم که صدای داد یا جیغم بلندم نشه..
همه بدنم میلرزید.
راه نفسم برای چند لحظه بسته شد.
اما کم کم همه چیز عادی شد.
دردی احساس نکرده بودم.
اروم چشمام رو باز کردم.
چشمم خورد به مهرادی که غرق خون رو زمین جلوم افتاده بود.
کارن زده بودتش..قبل اینکه اون منو بزنه.
با ترس جیغی کشیدم وهمونجورنیمه خیزاز جسد مهراد فاصله گرفتم.
کارن اسلحه اش رو انداخت وسمتم دوید.
کنارم زانو زد.
بی اختیار کمی خودم رو عقب کشیدم.
دستش رو اروم روی دستم گذاشت که همه ترسم ریخت.
با وجودش ترسم محو شد.
هق هق گریه ام بلند شد.
محکم منو کشید تو اغوشش.
خودمو بهش فشار داد وبه پیرهنش چنگ زدم وهمچنام به گریه بلندم ادامه دادم.
دستاش رو محکم دورم حلقه کرد و اغوشش رو تنگ کرد وبا بغض گفت:جانم عزیزدلم..تموم شد...بهارم..همه چیز تموم شد..دیگه من اینجام..
-کارن..
کارن-جان کارررن..نترس خانومم..تموم شد
دردی که زیر دلم پیچیده بود امونم رو برید.
یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم.
خودم رو از اغوش کارن بیرون کشیدم وبه شکمم نگاه کردم.
چشمم ازشکمم کشیده شد پایین وبه گوشه پایین لباسم رسید که خونی بود.
نفسم تند شد وبا ترس ودرد که تو همه وجودم بود اخ بلندی گفتم.
خون من بود..پایین لباسم خونی بود..بچه ام..
از استرس وترس وفشاری که بهم وارد شده بود داشتم بچه رو از دست میدادم.
لبام رو محکم رو هم فشار دادم واشکام جاری شدن.
کارن با تشویش ونگرانی داد زد:بهارجان..خون توهه؟؟..بچه..واایی
ارتیمیس سریع بالای سرم اومد وداد زد:باید ببریمش بیمارستان..داره خون ریزی میکنه..
کارن سریع دست انداخت زیر پاهام وتو اغوشش بلندم کرد وبا عجله سمت ماشینی دوید.
گمانم ارتیمیس پشت فرمون نشست وماشین با سرعت راه افتاد.
هنوز محکم توبغل کارن بود.
به صورت دوست داشتنیش نگاه کردم.
درد تو تموم وجودم بود.
نفسام سنگین شده بود.
یعنی این اخرش بود؟
کارن سر ارتیمیس دادزد:سریعتر برو...
نگاه مشوش ونگرانش رو روی من کشید ودستم رو گرفت و بوسید.
از درد داشتم بی حال میشدم.
اشکی از چشم کارن پایین چکید وسر من که چشمام نیمه باز بود داد زد:نبند..بهارم چشماتو نبند..بهار تو رو خداااا..عزیزم چشمات رو نبند..به من نگاه کن..همه چیز درست میشه..بهت قول میدم
سعی میکردم چشمام رو باز نگه دارم ولی نمیتونستم.
زیرشکمم خیلی درد میکرد..اونقدر نفس گیر بود که حس میکردم کوچکترین تکونی بخورم میمیرم..
با نفسایی مقطع و صدایی که به زور در میومد گفتم:ک...ااار..ن..
مقطع ادامه دادم:دوس..ت دارم..
گریه تو چشمای مرد مغرورم راه پیدا کرد وگفت:منم دوست دارم..این حرفا رو نزن بهارم..خوب میشی..از اتاق عمل با بچه مون میای بیرون این حرفا رو بهم میزنی..
وسر ارتیمیس داد دیگه ای زد:داری چیکار میکنی؟؟تند تر برو..
دوباره نگاهش رو روی من اورد.
بی اختیار یاد زایمان رها افتادم..انتخاب بین بچه یامادر..
با اشکی که از درد تو وجودم راه پیدا کرده بود وچشمایی که داشت بسته میشد گفتم:انتخاب کن..اگه...لازم بود انتخاب...کنی..بچه مون رو انتخاب....کن..
داد زد:بهار نگو..توروخدا نگو..تو هیچیت نمیشه..
گریه اش اوج گرفت.
صدای گریه ی ارتیمیس هم به گوشم میخورد.
کارن-بهار..تو باید پیش من بمونی..پیش من پیش بچه مون..هرسه پیش هم میمونیم..پیش هم..تا ابد..
دستم رو به زور بالا بردم وروی صورتش گذاشتم و گفتم:بچه..رو..انتخاب کن..و...هر روز..بهش..بگو که...مامانش..خیلی...دوسش..داشت..بهم..قول بده
داد زد:من قولی نمیدم..
با حال داغون وافتضاحم گفتم:تو..رو..جان..بهار..بچه رو انتخاب...کن
چشمام از زور درد روی هم افتاد واخرین چیزی که شنیدم داد بلند کارن بود که گفت:بهاااار...بدون تو میمیرم..همه عمرم..همه زندگیم...تنهام نذار...بهاااااااااااااااااااار

*بهار*Where stories live. Discover now