صبح مثل همیشه وارد بیمارستان شدم ومشغول وظایف مربوط بهم.
حدودای ساعت10بود که خسته رو کاناپه نشسته بودم که الیزا یکی از پرستارا داخل شد.
الیزا-بهار...بهار بلند شو.
بیحال گفتم:بلندشم چیکارکنم؟
الیزا-بلند شو یه بار دیگه به بیمارای بخش خودت سر بزن اگه مشکلی نیست بریم.
-کجا؟
الیزا-واه مگه تو نمیدونی؟
-چی رو؟کجا قراره بریم؟
الیزا-خانوم الیشا(سرپرستاربخش)قراره که پرستارهای کارآموز روبه یه کنفرانس پزشکی که در بیمارستان مرکزی پاریس برگذار میشه ببره.
با ذوق دستاشو به هم کوبید وگفت:نمیدونی بیمارستان مرکزی چقدر بزرگ وقشنگه...بزرگترین پزشکاوجراحا اونجان..عجله کن بهار..حدود نیم ساعت دیگه باید بریم.
از جام بلند شدم وبا فکر مشغول رفتم سراغ بیمارها وسری بهشون زدم.
همه چیز خوب بود..ذهنم مشغول بود..مشغول جمله هایی که تو ذهنم رژه میرفت... کارن نیک فر دکتر وجراح بیمارستان مرکزی پاریس وجمله الیزا..بهترین پزکاوجراحا اونجان.هه پس پزشک خوبی بود.
همگی اماده شدیم وبا ماشین بزرگی که به دنبالمون اومد به سمت بیمارستان مرکزی حرکت کردیم.
با رسیدن به مقصد همه پیاده شدیم.
همگی لباسای سرمه ای رنگ ست بیمارستان چارلی رو به تن داشتیم.
به داخل بیمارستان رفتیم.
ووووه الیزا واقعا راست میگفت.این بیمارستان واقعا بزرگ وشیک بود..انگاری قصر بود وبیمارستان ما در مقابلش فقط یک کلبه خرابه بود.
وارد سالن کنفراتس شدیم وبه علت شلوغی پخش وپلا نشستیم.
خیلی شلوغ بود واین نشون میداد از همه بیمارستانهابرای این کنفرانس به اینجا اومده بودن واین اهمیت کنفرانس رو نشون میداد.
کم کم سالن با ورود رییس بیمارستان مرکزی که میشه گفت یه مردمسن بودساکت شد.
اقای اندرسون(رییس بیمارستان مرکزی پاریس)پشت میکروفون ایستاد وبعد از سلام وخوش امد گویی ازمون خواست که از لحظه به لحظه این جلسه نت برداریم وتوجه کاملی به همه مطالب داشته باشیم چون قراره جون ادما زیر دستای ماباشه وما درقبال همه افرادمسویلیم.
دفترچه ای در اوردم وبا خودکار روی پام قرار دادم.
اندرسون-خوب..پرستارای اینده عزیز ودکتران..اموزش شما وسخنرانی در این کنفرانس برعهده من نیست..برعهده کسیه که یه روزی شاگرد من بوده..میگن شاگرد از استاد جلو میزنه اینه.. این فرد کسی که به صراحت میتونم بگم خیلی از من جلو زده.
همه خنده کوتاهی کردن.
اندرسون-بله..این فرد یه روزی شاگردمن بود..حالا همکار من...وشاید یه روزی جانشین منه..پس ازتون میخوام تمام توجهتون رو برای فراگیری علم به شاگرد عزیزم اقای کارن نیک فر بدین.
اسم کارن نیک فر باعث شد چشمام از حدقه بزنه بیرون.این هنه تعریف وتمجید از کارن بود؟یعنی...واییی خدااا..یعنی انقدر گنده بود؟دکتر اندرسون پزشک خیلی خیلی قابلی بوده وهست..خیلی هااا ارزوشونه که بااقای اندرسون هم صحبت بشن چون میگن هر کلمه ای که از دهانش خارج میشه مثل افشای یه راز پزشکیه..اونوقت...کارن؟جانشین؟
اوپس.
همه به افتخارکارن دست زدن ودکتر اندرسون لبخندی زد وبرای کارن دست زد واز پشت میکروفن کنار کشید .
فردی از ردیف اول سالن بلند شد وبه سمت دکتر اندرسون رفت.فردی که مطمینن کارن بود.بادکتر دست داد وپشت میکروفن قرار گرفت.
بعله..خودش بود.خوشتیپ..با اعتماد به نفس وشیک
نگاهی به جمع عمیق انداخت وسلام کرد.
همه جوابش رو دادن .
نگاهش رو توجمع چرخوند وشروع کرد.
کارن-استاد اندرسون کمی زیادی درباره من اغراق کردن..من هرکجا که قرار بگیرم شاگرد کوچک وبی ارزش ایشونم..کسی که هر کاری بکنه باز به گرد دانسته هااا وتجربیات استاد نمیرسه.
همه براش دست زدن.بار دیگه نگاهش رو توجمع چرخوند که اینار من رو دید وروم مکث کرد.
نگاهش رو چرخوند و ادامه داد:خوب..بهتره شروع کنیم..این کنفرانس کاملا علمی ودرصدد بهبود روابط بین بیماران وپزشگان ومخصوصا پرستاران...وصدالبته چگونگی عملکرد یک پزشک یا پرستار در برخورد با بیماران بدحال.
زل زد بهم وگفت:هدف ما نشون دادن تاثیرات مهم وبه سزاي یه پرستار در جامعه ویک بیمارستانه.هدف ما تعلیم پرستاران برای عملکرد های مناسب در موقعیت های خاصه.پس خواهشا شیطنتها رو کنار بذارین وبه دور از هرگونه غرض ورزی ومشکلی به اطلاعاتی که مسلمامیتونه کمک بزرگی براتون باشه گوش بدین .
واه با من بود؟فکر کرده باهاش لج کردم به کنفرانس توجه نمیکنم؟خیلی بیشعوره.
اخمام رو کردم تو هم زل زدم بهش.
کنفرانس رو شروع کرد.
با سطح علمی فوق العاده بالا وتسلط کامل بر مطالب..به طوریکه سوالاتی که در حین توضیحات توسط حضار مطرح میشد رو به اسونی ودر اوج شیوایی ودرستی پاسخ میداد.
واقعا سطح علمیش وشیوه بیانش عالی بود.
کنفرانس تموم شد وهمه به افتخارش دست زدن.اعلام کرد که اگر کسی بروشور کنفرانس رو میخواد بره بگیره.
درسته ازش خوشم نمیومد ولی مسلما بروشور هم مثل ارایه خوب بود به هنین دلیل به سمتش رفتم تا مثل انبوه جمع شده در اطرافش بروشور رو بگیرم.
ایستادم تا کمی خلوت بشه.
وقتی سرش خلوت ترشد رفتم پیشش.
نگاهی بهم کرد وگفت:کنفرانس چجوری بود دوشیزه رادمهر؟.
صادقانه وجدی گفتم:عالی.
لبخندی زد وبروشور رو به سمتم گرفت وگفت:ممنون..
بروشور رو ازش گرفتم واز سالن خارج شدم.
کار زیادی توی بیمارستان نداشتم.بعد از تحویل شیفتم لباسام رو عوض کردم وخسته رفتم شرکت.
اونجوری که شنیدم کارن هنوز نیومده بود.
خوب میدونستم که بودنم تو این شرکت اجباریه ولی دوست نداشتم سر لج ولجبازی کارن علاوه بر خسارتی که سر ماشین بهش وارد شد از لحاظ شرکت هم خسارت ببینه به همین دلیل با وجود خستگی مشغول مرتب کردن امور شدم.
صدای خسته نباشیدی از اوج کار بیرونم کشید.
بهش نگاه کردم وجدی وخسته گفتم:ممنون..شماهم همین طور دکتر نیک فر.
قیافه اش خسته به نظر میرسید.
روی صندلی جلوی میزم نشست وگفت:از بیمارستان چارلی اومده بودی نه؟
-بله.
کارن-دوست داشتی تو بیمارستان مرکزی کار میکردی؟
-صادقانه. بله...بیمارستان بزرگیه وپزشگان بزرگ وبا تجربه ای رو تو خودش داره بودن اونجا ارزوی هر دکتر وپرستاریه....
لبخندی زد.
کارن-برای چند روز اینده برای پرستارای کار اموز ترم اخر کلاسای عملی گذاشتم مسلما اطلاعیه اش رو توی بیمارستانتون میبینی
-واییی چه عالی. .میشه منم بیام؟
کارن-اره محدودیت نداره..
-ممنون.
لبخندی زد وبلند شد وبه اتاقش رفت.
خستگی از همه وجودش پیدا بود.
ساعت کاری تموم شده بود ولی کارها فوق العاده بهم ریخته بود واسه همین در اتاق کارن رو زدم و وارد شدم.
سرش رو میز بود.
کارن-بله؟
-اقای نیک فر میشه من امروز بیشتر تو شرکت بمونم تا کارای عقب افتاده رو میزون کنم؟
نگاهی بهم کرد.نگاهش خیلی خسته بود..خسته،بی حال.فکر میکردم امروز روزیه که همه کارهای دیروزم رو جبران میکنه وتلافیش رو سرم در میاره اما...خیلی خسته بود.
اروم گفت:هرجور راحتی...منم فعلا هستم.
سرم رو تکون دادم وبرگشتم سرکارم.
زنگ زدم به مامان واینا وگفتم دیر میرم خونه.
سپیده اسمس داد که امروز کار داره ونمیتونه بیاد پیشم.
یه پرونده ای رو به کارمندی داده بودم ولی هنوز برام برنگردونده بود رفتم تو اتاقش تاپرونده رو بردارم که دستم خورد به کشوی پرونده ها وهمش افتاد..وااای
نشستم رو زمین ومشغول جمع کردن پوشه ها شدم.
پرونده ها خیلی زیاد بود وگمانم نیم ساعتی بود مشغول مرتب کردنشون بودم ولی هنوز باقی مونده بود.
بالاخره بعد1ساعت تونستم گندی که زده بودم رو جمع کنم.
دیگه خسته شده بودم رفتن به کارن خبر بدم که میرم ولی تو اتاقش نبود.
شونه هامو بالا انداختم وبی حال به سمت در خروج رفتم ودسته در رو کشیدم.اه باز نشد.
یه بار دیگه کشیرم ولی باز نشد.
در...در قفل بود..پشت سرهم ومتوالی دسته در رو بالا وپایین کردم ولی درباز نشد.
محکم به در کوبیدم.
ولی هیچ خبری نبود.
واااای خدای من .
همه اتاقا رو گشتم وکارن رو صدا زدم ولی..نبود..وایی خدا اتاقی که من توش بودم دور از سالن اصلی شرکت بود ومسلما کارن صدام کرده ومن نشنیدم وفکر کرده من رفتم ورفته..در شرکت رو هم قفل کرده.
نه.نه..قطره اشکی از چشمام اومد.
من میترسم ازشب رو اینجا گذروندن.
با فکر اینکه قراره شب رو اینجا بمونم اونم تنهاا لرزی به جونم افتاد وبا صدای اشک الود محکم به در کوبیدم وداد زدم:کارن لعنتی...من اینجام..
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
