11.روز اول کاری

2.1K 172 8
                                    

اولین روز کاریم رو شروع کردم.
خیلی براش ذوق وشوق داشتم.
خانوم میسن(سرپرستاربخش)بهم گفت که روز اول رو باید برای اشنایی با بیمارستان والبته بودن بایه پزشک به طور موقت رو بگذرونم.
خانوم میسن-خوب..خانوم رادمهر برو انتهای سالن..اتاق سمت چپ اتاق اقای اندرسونه..معاونشون اونجاست.این برگه رو بده معاون اقای اندرسون امضا کنن وبعدش میتونی کارت رو شروع کنی.
برگه رو ازش گرفتم وبه سمت اتاق مورد نظر رفتم.
در اتاق رو زدم.
بفرماییدی شنیدم وداخل شدم.
در کمال تعجب کارن رو دیدم که مشغول بررسی چندتا پرونده بود.
به اطراف نگاه کردم.
فقط کارن تو اتاق بود.
جدی نگام کرد وخشن وجدی گفت:کاری داشتین؟
-با شما نه...با معاون اقای اندرسون کار داشتم که مثل اینکه نیستن.
جدی گفت:بفرمایین.
با تعجب گفتم:شما...شما...
پرید وسط حرفم وخشن گفت:بله من معاون اقای اندرسون هستم خانوم...کارتون رو بفرمایین..شب شد..برای درمان بیمارهاتون هم همیشه انقدر شل رفتار میکنین؟
اخم کردم وبرگه رو جلوش گرفتم وتخس گفتم:برگه شروع کارمه...گفتن بدم معاون اقای اندرسون برام  امضا کنن.
خشن برگه رو از دستم کشید و امضاش کرد ودر خروج رو نشون داد وگفت:به سلامت..
بی ادب..بی شخصیت..بیرونم کرد.
با غیض اتاق رو ترک کردم.
برگه رو به خانوم میسن دادم.نگاهی بهش کرد وگفت:ما یه قانون خاصی تو بیمارستانمون داریم..هر تازه واردی روز اولش به بیمارستان به طور کامل مورد ازمایش قرار میگیره پس بهتره حواست رو جمع کنی ووظایفت رو به خوبی انجام بدی.
-بله..همه تلاشم رو میکنم.
خانوم میسن-خوبه..برو به اتاق 4و بیمارش رو چک کن.
به سمت اتاق 4رفتم.
وااای خدا چه بوی بدی.
تمام اتاق پر بود از بوی گند.
به خدمه ای نگاه کردم که داشت ملافه های کثیف بیمار رو جمع میکرد تا ببره..اوووه بیمار مثل اینکه مشکل داشت وهمه ملافه های تختش رو کثیف کرده بود.
به زور وارد اتاق شدم و شروع کردم به کنترل وضعیت بیمار.
بوی بدی میداد وخیلی هم پیر بود ومدام میگفت:خانوم پرستار..خانوم پرستار.
منم هر دفعه میگفتم بله ولی جوابی نمیداد.
عصبی شدم وداد زدم:بله..بله...چرافقط صدا میزنین وحرف نمیزنین؟
صدایی بلند تر از صدای خودم پشت سرم فریاد زد:صدات رو بیار پایین خانوم محترم..این فرد بیماره..نوکر خونه تون که نیست..
با تعجب به سمت صدای اشنا برگشتم.
کارن بود ویه پرستار کنارش ایستاده بود.
کارن با خشونت وجدیت گفت:مثل اینکه یه چیزی رو اصلا یاد نگرفتی..ببین خانوم اینجا بیمارستانه..جناب عالی..من و هرکس دیگه که اینجاست باید در خدمت بیمار باشه..
خواستم چیزی بگم که اخمش عمیق ترشد خشن تر گفت:وقتی دارم حرف میزنم بهتره ساکت شی..انگاری خیلی چیزا رو یاد نگرفتی که باید یاد بگیری...باید..دو حالت بیشتر نداره..یا یاد میگیری یا همونجوری که اوردمت میندازمت بیرون. افتاد؟
خیلی ترسناک شده بود.
همونجور نگاش کردم .
داد زد:نشیدی چی گفتم؟گفتم افتاد؟
با ترس سرمو به نشونه اره تکون دادم.
با اخمای توهم گفت:خوبه..دنبالم بیا
با ترس پشتش راه افتادم خدایی خیلی ترسناک بود...ترسناک..جدی..خشن..
وارد اتاق دکتر اندرسون شد وپشت میز نشست.
با اخم گفت:میدونم مشکل چیه...توشرکت بهت شل گرفتم فکر کردی واقعا انقدر شلم...نه خیر خانوم رادمهر اونجا شل گرفتم چون تو مقصر نبودی وداشتی تاوان کار دوستت رو پس میدادی..ولی اینجا از این خبرا نیست. از همین الان تا دوهفته اینده تعویض ملافه های بیمار اتاق4 با توه..
با تعجب گفت:بله؟؟؟
داد زد:بله..چی فکر کردی؟فکر کردی اینجا خونه خاله ته یا مثل بیمارستان چارلی مستمر ازاده؟نه خیر خانوم محترم اینجا قوانینی داره..اینجا همیشه حق با بیماره وباید..شنیدی دوشیزه رادمهر باید به بیمار احترام گذاشته بشه.
اشکم داشت در میومد..این همه درس خونده بودم حالا...حالا برم ملافه کثیف عوض کنم؟
خواستم به سرعت از اتاق خارج شم که گفت:من بهت اجازه دادم اتاق رو ترک کنی؟
پشت بهش ایستادم.
سنگین نفس میکشیدم..حلقه اشک تو چشمام جمع شده بود.
کارن-میتونی بری..بهتره یادت باشه..اگه یک بار دیگه..فقط یک بار دیگه چنین صحنه ای رو ببینم که فقط وفقط مقصرش تویی مطمین باش تنبیه بزرگ تری برات در نظر خواهم گرفت...مطمین باش دوشیزه رادمهر
با خشم وبغض اتاق رو ترک کردم.
اشکم داشت در میومد.
رفتم دستشوویی وقطره اشک مزاحمم رو پاک کردم ورفتم بیرون.
خانوم میسن-رادمهر..برو ایستگاه پرستاری پرونده اتاقهای7و10و54و4.89رو بردار وبا دکتر نیک فر برو..باید بیمارها رو چکاب کنین.
اسم دکتر نیک فر خشم و نگرانی رو به وجودم اورد.
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
اونجا ایستاده بود.
سریع پرونده اتاقهایی رو که گفته بودن برداشتم.
کارن حرکت کرد.
پشت سرش راه افتادم.
وارد اتاقی شدیم یه پسره بچه طول اتاق رو میدویید وپرستاری به دنبالش.
پسر بچه با دیدن کارن لبخندشیرینی زد وبه سمتش دوید وگفت:تو اومدی...اخخخخ جون..
کارن بلندش کرد ولبخندمهربونی بهش زد وگفت:سلامت رو خوردی اقا کوچولو؟
پسربچه خنده نمکینی کرد وگفت:سلام..
کارن نگاه مهربونی بهش کرد وگفت:سلام به روی ماهت...واسه چی میدویدی؟
کارن روبه پرستار جدی گفت:چیکار میکنین خانوم؟؟زمینه دوه؟چه وضعشه؟
پرستار با من ومن خواست حرف بزنه که پسره بچه بامزه بغل کارن با صدای ناز بچه گونه اش گفت:این خانوم پرستاره اومده..امپولم رو بزنه..منم داشتم از دستش فرار میکردم.
کارن-مت تو باید امپولت رو بزنی تا خوب بشی..
پسره بچه ی نازی که الان فهمیدم اسمش مته خودش رو تو بغل کارن تکونی داد وگفت:میدونم..امپولم رو میزنم..اما این خانوم پرستاره نزنه..تو بزن..وقتی تو امپول میزنی من اصلا درد ندارم ونمیترسم.
ناخوداگاه لپ مت رو کشیدم وگفتم:منم خوب امپول میزنماا..میخوای من برات بزنم؟
مت نگاهی دقیق بهم کرد وگفت: پرستار جدیدی؟
-بله...
مت-واقعا خوب امپول میزنی؟
لبخندی زدم وسرمو تکونی دادم وگفتم:ای..میگن خوب میزنم..اما نمیدونم..
از بغل کارن پایین اومد وامپول رو از پرستار گرفت وبه دست من  داد ورفت روی تختش دراز کشید وگفت:کارن..امروز دوس دارم این خانوم پرستار خوشگل برام امپول بزنه..اگه خوب نبود بقیه ها رو تو بزن.
از لفظ کارنی که بی پسوند وپیشوند به کار برد وخانوم پرستار خوشگل خنده ام گرفت.
زیر چشمی نگاهی به کارن انداختم که لبخند مردونه ای زد وگفت:ای نامرد چه زود ما رو فروختی
رفتارای کارن باعث شده بود ازش بترسم مشکوک نگاش کررم وگفتم:اجازه دارم..
کارن-بله بفرمایید.
رفتم جلو وسعی کردم به بهترین وکم درد ترین روش ممکن امپول رو بزنم.
مت بدون هیچ جیغ وفریادی وحتی تکونی بود.
امپول رو زدم درش رو بستم وگفتم:خوب اقاکوچولو امپول زدنم چطور بود؟
چشماشو گرد کرد وگفت:مگه زدی؟
امپول تموم شده رو نشونش دادم ومهربون گفتم:بله..زدم تموم شد.
لبخندی زد که به خنده تبدیل شد وگفت:کارن میشه از این به بعد این خانومه پرستار امپولم رو بزنه؟خیلی خوب بود اصلا حسش نکردم.
کارن لبخندی زد ورو به پرستار گفت:از این بعد امپولای مت رو خانوم رادمهر میزنن.
پرستار چشمی گفت.
کارن از اتاق خارج شد.
چشمکی به مت زدم وگفتم:میبینمت اقاکوچولو..
و دنبال کارن راه افتادم.
کارن-چه عجب یه کاری رو خوب انجام دادی..
هه بی ادب.
به همه اتاقا سرکشی کردیم.
تقریبا دستم اومد..کارن نسبت به پرستارااا و دکترا وخدمه..سخت گیر..جدی وخشن بود اما نسبت به بیمارا مهربون..البته بیمارها هم مختلف بودن.. مثلا یکی از بیمارا دختر جوونی بود که تمام مدت سعی میکرد به کارن نخ بده وکار ن به شدت خشن وجدی برخورد کرد...ولی با بیمارای خاکی ومسن وبچه ای مثل مت مهربون  وخوش برخورد بود.
به عنوان اخرین اتاق وارد اتاق4 شدیم.
تخت کثیف بود..لرزی به تنم افتاد..
کارن با مهربونی ووظیفه شناسی بیمار رو معاینه ودستورات لازم رو داد.
کارن-ملافه تخت بیمار رو عوض کن دوشیزه رادمهر..
لرزی به تنم افتاد.
با بغض به تخت کثیف زل زدم.فکر میکردم کارن فراموش میکنه ولی...
صدای جدی کارن به گوشم خورد:چی انقدر فکر داره؟؟
بدون جواب دادن بهش سراغ ملافه ها رفتم.
کارن اتاق رو ترک کرد.

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora