سریع اومدم بیرون وبا دستای لرزون به زور سریع در رو قفل کردم ورفتم به ایستگاه پرستاری.
همه بدنم میلرزید.
تعادل نداشتم.دستم رو به میز گرفتم که نیوفتم وچشمامو بستم.
سینه ام تند تند بالا وپایین میشد.
نفسم بالا نمیومد.
صورتم از عرق واشک خیس بود.
چی میخوان از جون من؟باید چیکار کنم؟برم سراغ پلیس؟بهشون چی بگم؟؟
خدایا دارم دیوونه میشم.
صدایی کنار گوشم باعث شد دستم رو از ترس بذارم رو قلبم وبپرم عقب.
کارن-دوشیزه رادمهر..
سریع وبا ترس بهش نگاه کردم ویه قدم عقب رفتم که پام به لبه میز گیر کرد ونزدیک بود بیوفتم که سریع خودم خودم رو جمع وجور کردم وصاف ایستادم وبا صدای لرزون سریع گفتم:س..سلام..
چشماشو کمی تنگ کرد وبا دقت صورتم رو از نظر گذروند وگفت:حالت خوبه؟
-اره..اره..
کارن-به نظر مریض میای.
مضطرب گفتم:نه..نه..خوب..م
گنگ نگام کرد.
کارن-مطمینی؟؟؟
انگار بیست سوالی بود.اعصابم خورد شد از سوالای مداومش.
بی اختیار داد زدم:بله..من خوبم..
ترسیده بودم..خیلی زیاد..
بی اختیار باز اروم گفتم:من..خوبم..خوبم.
کارن عجیب نگام میکرد.
اخماشو کمی توهم کرد وجدی نگام کرد.
قطره های عرق که از پیشونیم پایین میومد رو حس میکردم.
دستای لرزونم رو پیشونیم کشیدم.
کارن-عرق کردی..تب داری؟؟
دستش رو اورد جلو بذاره رو پیشونیم که سریع رفتم عقب ودستم گرفتم جلوش وگفتم:خوب..م..خوبم..
سریع فکری به سرم زد.
سریع برگه مرخصی رو از رو میز برداشتم وگفتم:اگه میشه امضاش کنین..من..من..حالم..خوب نیست..برم خونه.
کارن-چته تو؟چرا اینجوری میکنی؟الان گفتی حالم خوبه..بعد عرق کردی..دستات میلرزه..زبونت میگیره..چی شده؟حرف بزن ببینم چته؟کسی چیزی گفته؟اتفاقی افتاده؟
جدی گفتم:چیزیم نیست...یه ..خرده..به استراحت نیاز دارن..لطفا امضاش کنین..
گنگ برگه رو امضا کرد تقریبا برگه رو ازش دستش کشیدم.
وبا سرعت به سمت در اتاق رفتم.
همونجا ایستاده بود وخروجم رو نگاه میکرد.
سریع لباسام رو عوض کردم وبیمارستان رو ترک کردم.
سریع دربست گرفتم ورفتم خونه.
مستقیم خودم رو پرت کردم تو تخت.
بدنم میلرزید.
داغ بودم.
عرق کرده بودم.
خودم رو تو تخت گوله کردم وسعی کردم بخوابم.
تا چشمامو میبستم ترس میومد سراغم.
اشکامو که تمام صورتم رو خیس کرده بودن رو پاک کردم.
مامان برای پنجمین بار اومد تو اتاقم.
نگاه دلسوزانه شو بهم انداخت.
مامان-بهار جان..چته مامان؟؟
-مامان..این بار دهم..خوبم..فقط دارم یه کم سرما میخورم.
وسرم رو بیشتر توی بالش فرو کردم.
اومد بالا سرم وموهامو کنار زد.
مامان-الهی فدات بشم..اخه واسه چی حرف گوش نمیکنی؟چرا لباسهای گرم نمیپوشی؟
اصلا حوصله واعصاب نداشتم..اصلا
-مامان..بسه..خوبم.
بوسه ای به موهام زد ورفت بیرون.
دوست نداشتم به هیچی فکر کنم..فقط میخواستم بخوابم..خواب تنها چیزی بود که بهش نیاز داشتم.نیاز داشتم تا بخوابم..تا رها بشم از همه اون چیزایی که دیده بودم وخونده بودم.
به زور خوابیدم.
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
