114.بخشش

2.5K 138 22
                                        

خون بهار بود..پایین لباسش خونی بود..وااای خدااا..بچه مون..
از استرس وترس وفشاری که بهش وارد شده بود داشت بچه رو از دست میداد.
لباش رو که محکم رو هم فشار داد واشکاش جاری شد حس کردم همه وجودم از درد کشیدنش مچاله شد.
با تشویش ونگران داد زدم:بهارجان..خون توهه؟؟..بچه..واایی.
ارتیمیس سریع بالای سرمون اومد وداد زد:باید ببریمش بیمارستان..داره خون ریزی میکنه..
همه وجودم لرزید ولی باید محکم میبودم...بهارم به من نیاز داشت.
سریع دست انداختم زیر پاهاش وتو اغوشم بلندش کردم وبا عجله سمت ماشین دویدم.
ارتیمیس پشت فرمون نشست وماشین با سرعت راه افتاد.
هنوز محکم توبغلم بود.
قلبم تند تند وبی محابا میزد.
قیافه اش از درد جمع شده بود که این قیافه اش قلبم رو به درد اورد..بهارمن باید همیشه خوب باشه..همیشه شیطونی کنه..بخنده..
بغض کردم.
با دیدن بهار تو این وضع نیمه جون حس میکردم نمیتونم نفس بکشم..
نه..این اخرش نبود..من نمیذاشتم..نمیذاشتم اخرش باشه
سر ارتیمیس دادزدم:سریعتر برو...
نگاه مشوش ونگرانم رو روی همه وجودم کشیدم که تو بغلم میلرزید ودستش رو گرفتم و بوسیدم.
از درد داشت بی حال میشد.
اشکی از چشمم پایین چکید وسر بهارکه چشماش نیمه باز بود داد زد:نبند..بهارم چشماتو نبند..بهار تو رو خداااا..عزیزم چشمات رو نبند..به من نگاه کن..همه چیز درست میشه..بهت قول میدم..
میترسیدم..میترسیدم چشماش رو ببنده ودیگه اون چشمای خوشگل که بی نهایت عاشقشون بودم رو نبینم.
سعی میکرد چشماش رو باز نگه داره ولی نمیتونست.
با نفسایی مقطع و صدایی که به زور در میومد گفت:ک...ااار..ن..
مقطع ادامه داد:دوس..ت دارم..
همه وجودم فرو ریخت.
نه..من نمیذاشتم..نمیذاشتم اینجا تهش باشه..
گریه ام اوج گرفت وگفتم:منم دوست دارم..این حرفا رو نزن بهارم..خوب میشی..از اتاق عمل با بچه مون میای بیرون این حرفا رو بهم میزنی..
وسر ارتیمیس داد دیگه ای زدم:داری چیکار میکنی؟؟تند تر برو..
دوباره نگاهم رو روی همه وجودم اوردم.
با اشکی که از درد تو وجودش راه پیدا کرده بود وچشمایی که داشت بسته میشد گفت:انتخاب کن..اگه...لازم بود انتخاب...کنی..بچه مون رو انتخاب....کن..
داد زدم:بهار نگو..توروخدا نگو..تو هیچیت نمیشه..
گریه ام اوج گرفت.
صدای گریه ی ارتیمیس هم به گوشم میخورد.
-بهار..تو باید پیش من بمونی..پیش من پیش بچه مون..هرسه پیش هم میمونیم..پیش هم..تا ابد..
دستش رو به زور بالا اورد وروی صورتم گذاشت.
من دیوانه وار عاشقش بودم..عاشق زنم..عاشق کسی که هنوز بعد یک سال وهفت ماه برام تازگی داشت وهنوز از لمسش بدنم داغ میشد.
مقطع گفت:بچه..رو..انتخاب کن..و...هر روز..بهش..بگو که...مامانش..خیلی...دوسش..داشت..بهم..قول بده
داد زدم:من قولی نمیدم..
با حال داغون وافتضاح گفت:تو..رو..جان..بهار..بچه رو انتخاب...کن
نه..نباید جون خودش رو قسم میخورد..نباید..من طاقتش رو ندارم..نمیکشم..
چشماش از زور درد روی هم افتاد واخرین چیزی که گریه بلند بهم امون دادتا بگمشون رو با داد گفتم :بهاااار...بدون تو میمیرم..همه عمرم..همه زندگیم...تنهام نذار...بهاااااااااااااااااااار..
چشمای نازش بسته شدن.
با گریه بارها تکونش دادم و صداش زدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.
داد زدم:خدااااا..بهارم رو ازم نگیررررر..
ارتیمیس با گریه های بلندش جلوی بیمارستان نگه داشت..
بدون لحظه ای درنگ از ماشین بیرون پریدم وجسم بی جون بهارم رو حمل کردم و با سرعت رفتم داخل.
پرستارا سمتم اومدن وبرانکاردی اوردن.
سریع بهار رو روی برانکار گذاشتم.
با سرعت تختش رو با پرستارا حمل میکردم ومدام میگفتم:7ماهشه..دوماه دیگه مونده برای به دنیا اومدن بچه مون..7ماهشه..
بردنش داخل اتاق عمل و جلوی ورودم رو گرفتن.
کنار در اتاق عمل نشستم و خودم رو مچاله کردم .
همش تقصیر من بود..لعنت به من..اگه اون شب حرفهاش رو جدی میگرفتم..اگه بیشتر مراقبش بودم..
الان اینجور نمیشد..
گریه ام بلند شد.
غرورم برام مهم نبود..غرورم بهاره...
برام مهم نیست که اینجا اشناان باهام ومیشناسنم..تنها اشنای زندگیم بهارمه..
نمیتونستم..
بدون بهار نمیتونستم زندگی کنم..
داشتم خفه میشدم..
ارتیمیس گوشه ای نشست وصدای گریه های اونم بلند شد.
سه ساعتی بود که بی حال و وارفته جلوی در نشسته بودیم و دکتر یه بار بیرون اومده بود وگفته بود فعلا هیچی مشخص نیست..ودوباره برگشته بود داخل.
بی حال و درمونده به در اتاق خیره بودم.
چشمم خورد به انتهای سالن که مانی ورها با عجله میومدن.
برام مهم نبود...مثل تمام این سه ساعت که پرستار برام اب اورده بود ودکتری اومده بود که وضع داغونم رو بررسی کنه اینم برام مهم نبود وهیچ عکس العملی نشون ندادم.
مانی کنارم نشست وموهامو نوازش کرد ودلسوزانه گفت:هیچی نمیشه داداش..همه چی درست میشه..اروم باش..
جمله اش یه دفعه ترکوندم.
خشمم فوران کرد ودستش رو خشن پس زدم وداد زدم:درست میشه؟؟چی درست میشه؟؟زنم..پاره تنم..برای یه قضیه مسخره که هیچ ربطی بهش نداشته توی 7ماهگیش از ترس واسترس خونریزی کرده وفک کردی بچه ام..بچه ای که 7ماه با عشق انتظارش روکشیدیم7ماهه به دنیا بیاد زنده میمونه؟؟دکترمانی مجد..چقدر احتمال داره بچه ای که 7ماهه به دنیا میاد زنده بمونه؟؟
مثل دیوونه ها گریه کردم.
یقه مانی رو گرفتم ودر مونده پیشونیم رو روی سینه اش گذاشتم و بی جون گفتم:زنم..زن باردارم خونریزی کرده..میدونی این یعنی چی؟؟
مانی تو سکوت فقط دستش رو روی بازوم گذاشت.
یقه شو ول کردم وازش فاصله گرفتم ودستام رو روی صورتم گذاشتم با هق هقی که با گریه رها وارتیمیس قاطی شده بود به دیوار تکیه دادم.
حرفای اخر بهار مثل خوره به جونم افتاده بود وداشت خفه ام میکرد وقلبم رو به در میاورد.
چجوری باید انتخاب میکردم؟
نمیتونستم...نمیخواستم..
اروم و ناتوان به زور از جام بلند شدم.
مانی همزمان باهام بلند شد ودست منی رو که به زور روی پاهام ایستاده بودم رو گرفت.
اروم و بی حال دستم رو از دستش بیرون کشیدم وبه سمت دستشویی بیمارستان رفتم.
ابی به صورتم پاشیدم.
نفس کشیدن برام سخت بود.
دستای خیسم رو توی موهام فرو کردم وباز اشکام جاری شدن.
یه ثانیه بدون بهار نمیتونستم زندگی کنم..نفسم به نفسش بند بود..
تو اینه به خودم نگاه کردم.
من کی بودم؟؟
با گریه زیرلب گفتم:بدون بهار هیچ کس..
خدایااااا زن وبچه ام رو از تو میخوام..
خدایااا بهار من پاکه..مثل فرشته هاست..
بچه ام هنوز نیومده مثل برگ گله..بهم ببخششون..
بی اختیار داد زدم:بهم ببخششون..جفته شون رو بهم ببخش..
در دستشویی با شدت باز شد.
از اینه به مانی نگاه کردم وداد زدم:گمشو بیرون..
هول و نگران گفت:کارن دکتر بیرون اومده..
سریع وبا اخرین توانم بیرون دویدم وسمت اتاق عمل رفتم.
با عجله جلوی دکتر رفتم و با نفس نفس وبا بغض گفتم:دکتر چی شد؟؟زنم..بچه ام..

*بهار*Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin