دستایی خیلی نرم وعاشقونه موهام رو نوازش میکرد.
لبخند ریز لذت امیزی زدم ولی دوست نداشتم چشمام رو باز کنم.
ولی با دردی که زیردلم پیچید اروم چشمام رو باز کردم.
با دیدن بدن برهنه ام تو آغوش برهنه کارن در حالیکه یه ملافه سفید نازک رومون کشیده شده بود وسرم رو سینه کارن بودوکارن محکم بغلم کرده بود وپاهام رو هم باپاهاش قفل کرده بودهمه چیز دیشب مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت.
بوسه هامون..عطشمون..عشقمون..نوازش های کارن..مست شدن من..درد..لذت..دنیای زنونه..اره دنیای زنونه ای که دیشب با هم اغوشی با مردم،باشوهرم جای دنیای دخترونه ام رو گرفته بود.
زیردلم عجیب درد میکرد.
نرم سرم رو از روی سینه کارن بلند کردم وبه صورتش نگاه کردم.
چشمای باز وبیدارم رو که دید لبخند عاشقونه ای بهم زد وموهام رو دو طرف صورتم کنار زد وگفت:سلام عزیزدلم..صبحت بخیر..خوبی؟
لبخندم رو عمیق تر کردم و چونه ام رو روی سینه اش گذاشتم وبه نشونه اره سرم رو تکون دادم.
گونه ام رو نرم نوازش کرد وگفت:زبون عشق منو موش خورده؟؟
نرم خندیدم.
دستش رو نوازش گونه روی کمرم که فقط ملافه نازک دورم پیچیده بود کشید وگفت:عروسم..مبارکه.میدونی دیشب فوق العاده بودی؟؟
با شرم نگاش کردم.
همونجور که دستش رو زیرملافه برده بود وکمرم رو مستقیم نوازش میکرد سرش رو توی گردنم فرو کرد وگفت:دیشب بهترین ولذت بخش ترین شب عمرم بود..گرمای اتیشه اغوشت برام خیلی تک وخواستی بود..واقعا فوق العاده بودی..
چشماش رو بست و پیشونیش رو به گردنم تکیه دادو گفت:هنوز از فکرش لذت به وجودم راه پیدا میکنه..
باخجالت وخوشی زایدالوصفی از حرفاش لبم رو گاز گرفتم.
بوسه ای به گردنم زد وبعد سرش رو که گردنم بیرون اورد وگفت:عروس من واقعا خوبی؟درد نداری؟؟
یه دفعه درد گذرایی از زیردلم گذشت.
قیافه ام رو در هم کردم وخودم رو فشردم.
با نگرانی گفت:بهار جان..چی شدی خانوم؟
بغضی از دردم تو وجودم ریشه انداخت.
با همون بغض گفتم:دلم خیلی درد میکنه..
دستی روی موهام کشید وبا سرعت از تخت بلند شد وگفت:چرا نمیگی خانومم؟؟
وبا عجله از اتاق بیرون رفت.
به خودم پیچیدم وخودمو از درد گوله کردم.
سریع با یه لیوان اب ویه قرص تو دستش برگشت.
نگران دستم رو گرفت وبلندم کرد وقرص رو توی دستم گذاشت وگفت:بخور عزیزم..این دردت رو اروم میکنه..
قرص رو خوردم و باز دراز کشیدم.
نگران نگاهی به من که مثل کلاف کانوا به خودم پیچیده بودم کرد وکنار تخت رو زمین نشست ودستی به سرم کشید وگفت:ببخش عزیز دلم..
دستم رو بالا اورد وبوسه ای بهش زد وگفت:ببخش..همش تقصیر منه..نباید انقدر زیاده روی میکردم...دست خودم نبود..کنترلم رو از دست داده بودم افسونگر من..
سعی کردم لبخندی بزنم تا ارومش کنم.
-تقصیر تو نیست کارنم..
کارن-ضعیفی عزیزم..خیلی ضعیف..به خودت نگاه کن کوچولوی من...خون زیادی هم از دست..
با شرم وخجالت چشمام رو بستم و با محکم ترین حالت ممکن چشمام رو روهم فشار دادم و سرم رو توی بالشت فرو کردم که مطمیننا این حالتم رو دید که ادامه نداد.
خنده ریز مردونه اش بلند شد وبوسه گرم و طولانی روی موهام زد وگفت:فرشته خجالتی من..هیچ وقت فکر نمیکردم بهار شیطون وزبون درازی که اون همه شیطونی میکردوهیچ کس از دستش اسایش نداشت از من..از منی که جلوم انقدر پرو بازی در اورده خجالت بکشه..
گردنم رو نوازش کرد وگفت:دیوونه تم بهاری..
و بوسه کوتاهی به گردنم زد.
با ذوق خیلی ریز وشرمگین خندیدم.
کارن-جانم.همیشه بخند عشقم..من شوهرتم..از شوهرت خجالت نکش عروس من...هیچی نیست..الان قرص خوردی..چند دقیقه دیگه هم یه صبحونه مقوی میخوری دیگه تمومه..دیگه هیچ اثری از درد نیست...
نرم منو کشید تو بغلش واز رو تخت بلند کرد.
چشمام رو باز کردم وبا تعجب نگاش کردم.
لبخندی بهم زد و همونجور که با ملافه ای که دورم پیچیده بود با فاصله کمی از تخت تو بغلش نگهم داشته بود با دست دیگه اش ملافه زیرمون رو که روی تخت پهن شده بود رو کنار زد ودوباره منو رو تخت گذاشت.
لبخندی زد واروم ملافه رو که کثیف بود جمع کرد.
واقعا خودمم نمیدونم چرا انقدر خجالت میکشیدم واون همه پرویی چی شده بود.
لپام گل انداخته بود.
لبخندی به چهره خجالت زده ام زد وگفت:چرا خجالت عروسم؟؟باید افتخار کنی..سند پاکیته..سند خانومیته..سند اولین رابطه ته که با شوهرت رقم خورده..
بوسه نرمی به لبم زد وهمونجور که ملافه رو میبرد گفت:برم برای عشقم یه صبحونه اماده کنم..خانومم خیلی ضعیف شده..تو سعی کن یه کم بخوابی..صبحونه اماده شد میام دنبالت..
بی اختیار جلوی در صداش زدم.
-کارن..
جلوی درگاه در ایستاد وبا لبخند گفت:جان کارن..
-دوستت دارم..
لبخندش خیلی عمیق شد وبا لذت چشماش رو بست و راه رفته رو برگشت.
رو تخت نیمه خیز شد وبا لذت گفت:اگه بدونی این جمله وقتی از دهن تو خارج میشه چه ها که با من نمیکنه..اخخخ وروجک من..من عاشقتم..
وبوسه پر عشقش رو روی لبام کاشت.
بوسه ای داغ وپر عشق.
بوسه ای هم به گونه ام زد وگفت:یه ذره بخواب تا دردت اروم شه عزیز دلم..
چشمام رو بستم ولی خوابم نبرد.
دردم خیلی اروم شده بود.
نمیدونم چقدر گذشته بود که بوسه نرمی رو گونه ام نشست.
اروم وبا لبخند چشمام رو باز کردم.
یه تیشرت سرمه ای خونگی تنش بود.
کارن-یه صبحونه برات درست کردم انگشتاتم بخوری..پاشو عزیزم.
خحدیدم وملافه رو تو بغلم کشیدم ونشستم.
به چهره منتظرش نگاه کردم وگفتم:تو برو من میام..
ابرو به نشانه نه بالا انداخت ونوچی گفت.
لبخند شرمگینی زدم وگفتم:برو دیگه..برو میخوام برم یه دوش بگیرم ولباس عوض کنم بعد میام..
کارن-حالا باشم نمیتونی اینکارو بکنی؟؟
کوبیدم تو سینه اش وگفتم:نه خیر نمیشه..پاشو برو..
خندید وبلند شد وگفت:چشم خانوم خجالتی من..دوسه روز اول دور دور توهه..بعد اون خجالت مجالت و این حرفا رو میذاری کنار..من با زنم راحتم..زنمم باید با من راحت باشه..
با شیطنت ملافه رو کمی کنار زد و گردنم رو عمیق بوسید وگفت:خیلی راحت..
به لپای گل انداختم قهقهه ای زد ورفت بیرون.
خنده ریزی کردم و بلند شدم ورفتم سر کمد لباسا.
وااه اینا لباس من نبود که..
اینا چین؟
نه..نه..
یه لباس درست وحسابی بین اینا نبود..
جرقه تو ذهنم زد.
مامان به ارتیمیس وسپیده گفت بود لباسای من رو بیارن به ادرسی که کارن بهشون داده بود.
با غیض گفتم:ارتیمیس..سپیده..وای به روزتون بهم برنخورین..میکشمتون..
اخه من چی اینا رو بپوشم؟؟لباس باز تر از اینا نبود؟؟
پوووف.
خدایا چه اسیری شدیم بااین دوستامون.
با ادای گریه یکی از لباسا که ابرو مندانه تر بود رو برداشتم ورفتم حموم.
وان رو پر از اب کردم و با لذت توش دراز کشیدم.
گرمای اب ارومم کرده بود.
دردم خیلی کمتر شده بود.
عاشق این کار بودم..عین بچه ها وان رو پر از کف کردم وبا ارامش توش دراز کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم وچشمام رو بستم.
چشمام به سرعت و به حالت شوکه از شوک لبام که قفل شده بودباز شد وزل زدم به کارن.
به کارنی که چشماش رو بسته بود وبا ولع میبوسیدم.
اروم همراهیش کردم.
همونجور در حال بوسیدنم اب رو بست ودوش اب رو باز کرد.
اب از بالا روی سرمون میریخت.
نرم دستام رو روی صورتش گذاشتم.
تیشرتش رو با یه دست در اورد ومنو به خودش نزدیک کرد.
سرش رو توی گوشم فرو کرد و گفت:خوبی خانومم؟؟
-خوبم..
خودمو بیشتر بهش که کنار وانم دوزانو نیمه نشسته بود و با دستاش پهلوهام رو گرفته بود نزدیک کردم وبا شیطنت گفتم:هی اقای شیطون من؛اتیش میسوزونی..
موهام رو نوازش کرد و خندید وگفت:مگه میشه کنار تو بود ولی شیطون نبود..
خندیدم.
بوسه ای روی موهام زد وپاشد یکی از حوله ها رو پوشید وگفت:زود بیا عسلم..صبحانه اماده است..
با لبخند گفتم:چشم.
رفت بیرون.
بالبخند نفس عمیقی کشیدم و کمی موندم وبلند شدم ولباسا رو پوشیدم.
با خجالت از کوتاهی لباس رفتم بیرون.
کارن با دیدنم نگاه پر تحسین و داغش رو بهم دوخت وگفت:به به..خانوم من چه خوشگل شده..
بهش نگاه کردم که تیشرت وشلوار خونگی تنش بود.
با شیطنت گفتم:یعنی خوشگل نبودم؟؟
لبخندی زد.
کارن-بودی..خوشگل تر شدی..
نشستیم سرمیز.
خیره نگام میکرد وهراز چند گاهی برام لقمه میگرفت وبه دستم میداد.
-مردم انقدر هیز..خجالت بکش..چشمات رو درویش کن..
خندید وگفت:زنمی..هرچند خجالت لازم نیست ولی خواستم بکشم... مداد رنگی نداشتم
-میخوای من بکشم؟
منتظر ونامفهموم نگام کردکه با شیطنت انگشتم رو کردم تو ظرف مربای البالو و انگشتم رو از پیشونیش صاف کشیدم و از روی بینیش رد شدم.
دستم رو برداشتم و یه خطم افقی روی صورتش کشیدم.
با شیطنت و ذوق به قیافه اش که دو خط مثل به اضافه مربا روش بود خندیدم.
بلند بلند میخندیدم.
خیلی باحال شده بود.
با عصبانیتدستمالی از روی میز برداشت و سریع صورتش رو پاک کرد.
با غیض وعصبانیت نگام کرد وگفت:مگر دستم بهت نرسه وروجک خانوم
وبا تموم شدن جمله اش سمتم دوید.
سریع درحالیکه که بلند میخندیدم از رو صندلی پایین پریدم وشروع کردم به دویدن.
میخندیدم ومیدوییدم.
کارن نگران گفت:بهار جانم..ندو..دلت درد میگیره..
خندیدم وگفتم:عه..عه..تنبلی خودت رو پای دل درد من نذار..
دوباره دویدم.
خندید وگفت:اتیش پاره ی من..
و دنبالم دوید.
کنار بوته گل رز وایستادم.
با ذوق دستام رو بهم کوبیدم وبی توجه به اینکه کارن ممکنه بگیرتم وادبم کنه کنار گل رزا نشستم.
خندید وکنارم نشست.
عین دختر لوسا بهش که کنارم لم داده بود نگاه کردم ولوس گفتم:بهار گل خیلی دوس میداره..
خندید وسرش رو جلو اورد وگفت:کارنم بهار رو خیلی دوس میداره..
بلند وبا ذوق خندیدم.
بوسه ای به نوک بینیم زد ویه دفعه اخماش رو توهم کرد وگفت:توووو صورت من رو مربایی میکنی..
ویه دفعه هولم داد عقب وروم خیمه زد وشروع کرد به قلقلک دادنم وگفت:ادبت کنم دختره گستاخ؟؟ادم صورت شوهرش رو مربایی میکنه؟؟
دستام رو با یه دستش گرفته بود وبالای سرم نگه داشته بود وبا دست دیگه اش قلقلکم میداد.
بلند بلند میخندیدم.
قهقهه میزدم.
دیگه خبری از دل درد نبود.
همه وجودم پر از لذت وخوشبختی بود.
کارنم از خنده ام خندید وکنارم رو چمنا دراز کشید وسرش رو به سرم چسوند.
چشماش رو بست.
کارن-بهار..
-جانم..
کارن-تو زندگیم چیکار کردم که خدا تو رو بهم داد؟؟
-حتما یه گناه کبیره بود..
خیلی بلند ویهویی خندید..
خندیدم.
خوشحال بودم که خوشحاله.
چونه اش رو بوسیدم.
لبخندی زد وسرش رو بلند کرد وزمزمه وار گفت:نه عزیزم..نه خانومم..گناه کبیره نبود..یه کار خیلی خوب و خیلی بزرگ بود که فرشته ای مثل تو رو بهم هدیه داد..خیلی شاکرم به خاطر این هدیه اش..
وبا عشق وداغ لبام رو طولانی بوسید.
کارن-ماه عسل کجا بریم عشقم؟؟
نگاهم دوختم بهش ولبخند ژکوند خیلی گشادی زدم.

VOUS LISEZ
*بهار*
Roman d'amour"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...