101.اولویت

2.6K 145 14
                                        

نگران به کارن نگاه میکردم.
کارن-خیله خوب..خیله خوب..تو اروم باش..من الان میام..
کارن-باشه..اینجوری نکن با خودت..
کارن-اومدم..اومدم..
سریع گوشی رو قطع کرد.
هول ونگران گفتم:چی شده کارن؟کی بود؟
هول تر از من گفت:مانی بود..نمیدونم..خیلی مقطع حرف میزد..اصلا حالش خوب نبود..مثل اینکه حال رها بد شده بردتش بیمارستان..
دستم رو گذاشتم رو دهنم وگفتم:وااای خدای من..چرا؟چش شده؟وقتشه؟
کارن-نمیدونم..الانم سریع باید برم پیشش..یه وقت کار دست خودش نده..حالش خیلی بد بود..
درحالیکه از نگرانی رها بغض کرده بودم گفتم:منم باهات میام..
بابا-کارن..بهار..چی شده؟؟
مامان-به ما هم بگین خوب..نگران شدیم..
درحالیکه با عجله میرفتم اتاقم تا لباس بپوشم گفتم:همسر دوست کارن..رها دوست منه..مانی ورها میشناسینش که..وقتی حالم بد بود اومده بودن ...بعد دیدین که بارداره..الان مثل اینکه حالش خوب نیس..ما..ما باید بریم پیشش..
سریع وبا عجله فقط پالتوی بلندی روی لباسم پوشیدم وگوشیم رو برداشتم وبا کارن از خونه زدیم بیرون.
تو ماشین نگران ناخونام رو میجویدم که کارن دستم رو گرفت وبرد جلوی دهنش وبوسه ای بهش زد وگفت:هی هی..خانومی نکن اینکارو..
کلافه گفتم:خیلی نگران رهام..
کارن-ایشاالله که چیزی نیست وحالش خوبه..نگران نباش..
-طفلک مانی..حالش خیلی بد بود؟؟
در مونده در حالیکه به روبرو خیره بود وبا سرعت میروند گفت:خیلی..خدابخیر بگذرونه..ایشاالله که هیچی نمیشه..
چند دقیقه بعد جلوی بیمارستانی نگه داشت و هر دو سریع پیدا شدیم ودرحالیکه دستم رو گرفته بودپله ها رو با عجله دویدیم.
جلوی ایستگاه پرستاری ایستادیم وکارن سریع پرسید:خانوم ببخشید شما بیماری به اسم..
حرفش نصفه موند.
نگاش کردم که چرا ادامه نمیده...دیدم به سمتی خیره شده.
رد نگاهش رو گرفتم.
مانی بود به دیوارتکیه داده بود وچشماش رو بسته بود.
خیلی داغون به نظر میرسید.
کارن سریع دوید سمت مانی ومنم دنبالش.
کارن دستی رو شونه مانی زد وگفت:داداش..
مانی سریع چشماش رو باز کردو با چشماایی که اشک توشون حلقه زده بود زل زد به کارن وگفت:کارن..
دستش رو اورد بالا و رو سینه کارن گذاشت.
دستش خونی بود.
کارن سریع ونگران گفت:دستت چی شده؟داره خون میاد..
مانی سرش رو روسینه کارن گذاشت وگفت:رفیق همه وجودم رو تخت بیمارستان ودکترا میگن حالش خوب نیست..قلبم داغونه..از دستم میپرسی؟
کارن سر مانی رو که شونه هاش میلرزید تو بغلش فشار داد.
پاهای مانی توان نگه داشتنش رو نداشتن.
مانی سست همونجور که تو بغل کارن بود رو زمین نشست وکارنم همونجور نشست.
اشکام سرازیر شدن وهق هق خفه ای از گلوم در اومد.
کارن-داداش اروم باش..اروم..ایشاالله هم خانومت خوبه هم بچه ات..تو الان باید محکم باشی..نگران نباش..همه چیز درست میشه..همه چیز..
و سر مانی رو بیشتر به سینه اش فشار داد وغمگین چشماشو بست وسر مانی رو بوسید.
خدایا بلایی سر رها نیاد.
من وکارن زندگی نو پامون رو مدیونشون بودیم..اونا بهترین دوستایی بودن که میشناختم.
عشقشون اشکام رو بی اختیار جاری میکرد.
دست زخمی مانی که انگار با شیشه یا چیزی بریده شده بود روی سینه کارن بود و پیرهن کارن رو تو مشتش مچاله کرده بود وپیرهن کارن خونی شده بود.
لرزش شونه های مردونه مانی قلبم رو به درد میاورد.
کارن-بهار..
با چشمای اشکیم نگاش کردم.
خیره شد توچشمام ولی سریع  نگاه ازم گرفت..انگار طاقت دیدن اشکام رو نداشت.
کارن-لطفا برو از ایستگاه پرستاری وسایل پانسمان بگیر واسه دستش..
سری تکون دادم وبا عجله رفتم ایستگاه پرستاری وبا کلی چونه زدن که من خودم پرستارم واین حرفااا وسایل پانسمان رو گرفتم و دویدم سمت کارن و مانی.
مانی با غم و قیافه خیلی خیلی داغون سرش رو به دیوار تکیه داده بود وکارن داشت سعی میکرد ارومش کنه.
کارن-حالا الان رها کجاست؟؟
مانی با اشاره در بزرگ ته سالن رو که فاصله چندانی با ما نداشت رو نشون داد.
به در اتاق نگاه کردم...اتاق عمل..
قطره اشکم پایین اومد.
سریع وسایل پانسمان رو سمت کارن گرفتم.
از دستم گرفت و شروع کرد به پانسمان کردن.
به در اتاق عمل نگاه کردم وکمی رفتم جلوتر..بی اختیار رامو کج کردم ورفتم سمت ایستگاه پرستاری وگفتم:ببخشید خانوم..بیماررها فریادی رو که باردار بود..خیلی وقته بردن اتاق عمل؟؟
نگاهی تو کامپیوتر کرد وگفت:گمانم نیم ساعتی شده..
-شما اطلاعی از حالش ندارین؟
نگاهی بهم انداخت وگفت:لحظه بردن به اتاق عمل همراهی نداشته؟
نگاهی به مانی کردم وگفتم:داشت..ولی..ولی..حال همراهش اصلا خوب نیست..
رد نگاهم رو دنبال کرد وبه مانی رسید وبا غم گفت:اوه همسر این اقاااا..بله حال همراهش اصلا خوب نیست..خوب شد اومدین..لحظه ای که بیمارش رو میبردن اتاق عمل بیمارش حال مساعدی نداشت..فعلا ما اطلاع دیگه ای نداریم..
سری تکون دادم وبا بغض سری تکون دادم وبه زور تشکری کردم ورفتم.
مانی همونجور سرش به دیوار تکیه داده بود وبا دستای پانسمان شده اش سرش رو گرفت بود.
مانی-کارن..رهاام داره از دستم میره..
کارن-نگو اینومانی..نگو..فکر بد به خودت راه نده..تو که هیچی نمیدونی..اینجا بیمارستان خوبیه..دکترای خوبی داره..همه چبز خوب پیش میره..
شونه های مردونه مانی که از گریه های اروم وبی صداش تکون خورد همه وجودم لرزوند واروم روی صندلی نشستم و با اشکایی که بی صدا میومدن زل زدم بهش.
مانی-تقصیر من بود..باید بیشتر مراقبش میبودم..باید کنارش میبودم ونباید میذاشتم از پله ها بره بالا..من لعنتی باید میبودم..
کارن سر مانی رو تو اغوشش کشید وصدای گریه مردونه مانی تو فضا پخش شد.
کارن اروم وزیرلب زمزمه کرد:از پله ها افتاد؟
مانی دستاش رو محکم دور کارن حلقه کرد ودرحالیکه خودش رو تو اغوش کارن فشار میدادبلند گفت:اره..اره..همه وجودم..زنم..عشقم از پله ها افتاد..از پله ها بالا رفته بود ومن نبودم که جلوش رو بگیرم..بیرون بودم..دیر رسیدم..وقتی رسیدم دیدم رو زمین افتاده..کارن بگو که رهام هیچیش نمیشه...بگو
کارن باغم وبا بغض مردونه اش گفت:هیچیش نمیشه..نباید هیچیش بشه..ماهمه منتظرشونیم..و هردوشون صحیح وسالم میان..
در اتاق باز شد وهر سه سریع بلند شدیم وسمت دکتر که بیرون اومده بود دویدیم..
مانی-دکتر..همسرم..حال همسرم چطوره؟
دکتر که یه خانوم نسبتا میانسال بود نگاهی به مانی انداخت وگفت:فعلاهیچی نمیشه گفت..وضعیتش فعلا بحرانیه..ضربه بدی بر اثر افتادن بهش وارد شده و..
نگاه دقیق تری به مانی که سرش رو توی دستاش گرفته بود انداخت وگفت:و نمیخوام بهتون امید واهی بدم..شاید مجبور بشین بین همسرتون وبچه یکی رو انتخاب کنین..
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدایی ازم در نیاد..
کارن با غم چشماشو بست.
قطره اشکی روی صورت مانی جاری شد که قلبم رو اتیش زد.
مانی-همسرم..انتخابم همسرمه..میخوام اون رو نجات بدین..
همه میدونستیم این سخت ترین انتخاب دنیاست.
دکتر-ما همه تلاشمون رو میکنیم هر دو رو نجات بدیم ولی..ولی اگه شرایط بحرانی شد..طبق انتخاب شما همسرتون رو اولویت قرار میدیم..
مانی بی حال ودر مونده سری تکون داد وعقب عقب رفت وگوشه دیوار رو زمین نشست وسرش رو به گوشه در اتاق عمل تکیه داد.
باغم وچشمای گریدن رو یکی از صندلی ها نشستم.
دکتر انگار گشتی تو بخش زد ودوباره سمت اتاق عمل رفت.
نزدیک سه ساعت بعد دکتر باز خارج شد.
دوباره حمله ور شدیم سمتش ونگران نگاش کردیم.
-دکتر چی شد؟
دکتر نگاه ناراحت و سر درگمش رو از من روی روی مانی کشید وسرش رو تکون داد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و اشکم پایین بود.
مانی سرش رو توی دستاش گرفت وداد زد:دکتر شما قول دادین..من همسرم رو از شما میخوام..شما قول دادین اولیویت قرارش بدین..قول دادین نجاتش بدین..
اشکاش اجازه ادامه دادن بهش نداد.

*بهار*Where stories live. Discover now