35.غیبت

2K 150 7
                                    

جلوی در خونه نگه داشت وگفت:من واقعا متاسفم..
جدی وخشن نگاش کردم وگفتم:باور کن اونقدر که سعی میکنی نشون بدی متاسف نیستی.
وسریع پیاده شدم.
اونم انگاری عجله داشت.به محض پیاده شدنم گازش رو گرفت ورفت.
بی اختیار وایستادم ورفتنش رو نگاه کردم.
دودل بودم اما باید میفهمیدم..
سریع سوار ماشین کوچولوی خوشگل مستربینیم شدم وبا احتیاط پشت سرش راه افتادم.
جلوی رستورانی نگه داشت وپیاده شد ورفت داخل.
رفتم پشت پنجره رستوران وبا احتیاط نگاش کردم.
کارگاهی بودم واسه خودمااا..ایول خوشم اومد.
رفت سر میز مردی که مشغول غذا خوردن بود.
مردی حدود 40ساله..
کنارش نشست وشروع کرد تند تند حرف زدن.
عصبی بود..مشوش بود و اون مرد سعی میکرد ارومش کنه.
مرده پوشه ای به سمتش گرفت وکارن عصبی دستشو توی موهاش کرد وبا عصبانیت پوشه رو گرفت وانگشت اشارشو به نشونه همش تقصیر توهه یا تلافیشو سر تو در میارم گرفت وبا عجله به سمت بیرون اومد.
سریع رفتم داخل ماشین که نبینتم.
نمیتونستم چیزی بفهمم..
کاری از دستم برنمیومد که بفهمم منظورش از قرار واون نقشه ها چی بود.
تا شب هم دنبالش میکردم چیزی دستگیرم نمیشد.
فقط باید صبر میکردم وبا حواس جمع مواظب همه چی میبودم.
رفتم خونه.
صبح با اعصابی داغون رفتم بیمارستان اما کارن نبود.
سراغش رو نامحسوس از چند نفر گرفتم وگفتن از چیزی خبر ندارن.
3روز بود که هیچ خبری از کارن نبود.
نه کارخونه میومد ونه بیمارستان واز کلاس ویالونم تماس گرفتن وکلاسش رو کنسل کردن.
نمیدونم چرابا اینکه حرفاش رو شنیده بودم..بااینکه بهش مشکوک بودم ولی باز..بی اختیار نگرانش شده بودم.
سرمو بین دستام گرفته بودم وفکر میکردم.
فکر میکردم به نبودش..به کجا بودنش..انگار به بودنش..به تیکه انداختناش..عادت کرده بودم.
صدای خانوم میسن تو گوشم پیچید:رادمهر..
ایستادم وگفتم:بله..
میسن:باید جایی بری..لباساتو عوض کن..
زنیکه انگاری داره به نوکر خونه زادش دستور میده..وقتی کارن نباشه اینم پرو میشه دیگه..فکر کرده کیه؟
با غیض گفتم:کجا؟؟
میسن-یه سر میری بیمارستان نظامیان توی خیابون مورگان..وپرونده یه بیمار رو براشون میبری..بده به دکتر چارمی
زنیکه عوضی..نامردم اگه یه روزی به جایی نرسم که اینو بزنن زمین...حالا شاهد باشین..من یه کاره ای میشم اینو به خاک سیاه مینشونم..بچه پرو..
زیرلب گفتم:نوکر عمت غلام سیاه
بیحال وبه زور  پرونده رو گرفتم ولباسامو عوض کردم ورفتم.
داخل بیمارستان نظامی شدم.
اوه..بیمارستاتش همیشه برام یه جوری بود..پر نظامی وبرای نگهداری از درجه دارهاا..حتی دکترهاشم یه دوره نظامی دیده بودن..با تجهیزات فوق العاده عالی که فقط برای خدمت کردن به درجه دارها ونظامیا بود..خیلی جای پیشرفته وبزرگی بود وهمه چیزش بر اساس نظم وقوانین پیش میرفت.
نمیدونستم کجا برم که صدایی پشت سرم گفت:با کسی کار دارین؟
برگشتم.اوهو یه پسر هیکلی با لباس نظامی.
-بله..دنبال دکتر چارمی هستم..
با دستش سمتی رو نشون داد وگفت:انتهای سالن دست راست..
ممنونی گفتم ورفتم به سمتی که گفته بود.
همیشه همینجوری بود..شنیده بودم زیادی مقرراتی ان.
بیمارستانش یه خوف وترس خاصی داشت.
از کنار اتاقی رد شدم که صدای مردی به گوش رسید که بلند میگفت:بسه..اخه من نمیفهمم تو چرا انقدرلجبازی..تو بهترین نیروی ستادی..اما..اخر لجبازیات کار دستت میده..پووف..
انگار به سمت در خروج اومد.
بی توجه همونجوز از در فاصله گرفتم وبه سمت در اتاق اخری که اتاق کناری این اتاق بود رفتم.
در زدم اما صدایی نشنیدم.
در اون اتاقی که مردی داشت حرف میزد باز شد ومرد خارج شده که دکتر جوونی بود خارج شد ونگام کرد وگفت:امری داشتین؟
-با دکترچارمی کار داشتم.
دکتر جوون-خودمم..بفرمایید.
سریع دست کردم تو کیفم وپوشه رو در اوردم وبه سمتش رفتن وگفتم:رادمهر هستم..پرستار بیمارستان چارلز..گفتن این رو براتون بیارم..
لبخندی زد وپرونده رو ازم گرفت وگفت:واقعا ممنون..قرار بود یه پیک بفرستم اما متاسفانه وضعیت کمی بهم ریخت ناچارا از خانوم میسن خواستم از یه پرستار خواهش کنن برام بیارن...واقعا معذرت.
زیرلب گفتم:اره جون عمش..خواهش کرد.
دکتر چارمی نگام کرد وگفت:بله؟؟
-هیچی  گفتم  خواهش میکنم..چیزی نبود..
سری تکون داد وهمونجوری که من به سمت در خروج میرفتم اونم باز رفت داخل همون اتاقی که بود.
داشتم میرفتم که جمله اش متوقفم کرد.
به شخصی که داخل اتاق بود گفت:صداشو شنیدی؟؟میشناختیش؟؟از بیمارستان چارلز اومده بود..
وایستادم تا حرفشونو کامل بشنوم..میخواستم جواب طرف مقابلش رو بشنوم که یه دفعه از روبرو نزدیک 10تا افسر درجه دار وبالا مقام به سمت اتاق حرکت کردن ومنم سریع رفتم ومنتظر موندن رو جایز ندونستم .
برگشتم به بیمارستان سرکارم.
یه هفته گذشته بود وهیچ خبری از کارن نبود.
نمیدونم چرا ولی خیلی نگران کارن بودم.
هرکسی یه حرفی میزد..فقط کافی بود دوتا پرستار یا دکتر یا حتی خدمه کنار هم قرار بگیرن بهترین سوژه صحبتشون میشد نبود کارن.
میسن از نبود کارن بهترین استفاده رو میکرد وبیمارستان رو همونجورکه میخواست اداره میکرد وباید منطقی باشم..هیچ چیز نظم بودن کارن رو نداشت..میسن به جای رفع مشکلات ورسیدگی به امور سعی میکرد خودش رو همه کاره نشون بده وفقط از امتیازات نبود رییسان اصلی وبودن رییس جایگزین استفاده کنه.
گندهایی هم از جمله بیرون انداختن یه بیمار با وضع خرابش به بار اورد.
نبود کارن واقعا نگران کننده شده بودو من نگران منتظر خبری ازش بودم.
بالاخره دل رو زدم به دریا..مدیونین اکه فکر کنین دارم از فضولی میمیرمااا..نه اصلا..فقط یه خرده کنجکاوم..خیلی کم..
اونقدر کم که دارم خودم با یه گراز وحشی روبرو و هم کلام میکنم برای پی بردن به اینکه کجاست.
رفتم اتاق میسن.
در زدم وصدایی بیا توش رو شنیدم ورفتم داخل.
-سلام..
سرشو بالا گرفت ونگام کرد.
میسن-سلام..بعله؟؟
-راستش یه خانومی تقریبا روزی دوسه بار زنگ میزنن وسراغ دکتر نیک فر رو میگیرن وخیلی نگران ومشوش به نظر میرسن..میخواستم اکه شما میدونین دکتر نیک فر کجان بهم بگین که من به این خانوم بگم که از نگرانی خارج بشن.
اره جان عمه ام روزی دوسه بار..نچ نچ..
میسن-نگفت کیه دکتره؟؟
-نه..ولی گمانم فامیل نزدیکی چیزیه..شاید مادر..خواهر..نامزد..همچین چیزایی..
نگاه عین گرازشو بهم دوخت ودستاشو توهم قفل کرد و گفت:احتمالا تو چند روز اینده دکتر برمیگردن..این دفعه زنگ زدن اینو بهشون بگو..
اه بی ریخت گراز..نم پس نداد.
سری تکون دادم ورفتم.
نشستم رو صندلیم وزل زدم به برگه جلوم ورفتم تو فکر..یعنی چی شده بود؟
صدای اهنی به گوشم رسید ولی توجهی نکردم وهمچنان خیره به برگه روی میز موندم.
که صدایی اشنا گفت:چی روی اون برگه نوشته که اینجوری غرقش شدین؟
صدای خودش بود.
سریع از جام پریدم وایستادم وبی اختیار لبخند زدم وگفتم:سلام دکتر نیک فر..
جذاب،خوشتیپ وپرجذبه مثل همیشه..اما زیرچشماش کمی کبود بود وصورتش گرفته.
لبخندم رو که دید لبخند ریز مردونه ای زد وگفت:اگه میدونستم انقدر از دیدنم خوشحال منیشین زودتر میومدم دوشیزه رادمهر..
لبخندم وجمع کردم...لب ولوچه ام کش اومد از حرفش.
باز شروع شد.
با غیض گفتم:مگه کسی هم روی این کره خاکی پیدا میشه که با دیدن یه ادم خود شیفته ی اعتماد به سقف خوشحال بشه؟؟بعید میدونم اصلا به دنیا اومده باشه..
کارن-میبینم که با گذشت یه هفته نبودنم زبون درازت هنوز سره جاشه..جای شکرش باقیه..
زل زدم تو چشماش.
من لعنتی چمه؟چرا حس میکنم دل تنگ این چشما بودم؟؟
سعی کردم ذهنم رو منحرف کنم..
اخمی کردم وگفتم:زبون شما هم با گذشت این یه هفته همچنان مثل مار نیش میزنه والبته حایز اهمیت ولازم به ذکره که نیشتون کمی تا قسمتی باز تر از سابق شده..

*بهار*Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang