بالاخره شب موعود فرا رسید.
برای هزارمین بار با استرس رفتم جلوی اینه وبه خودم نگاه کردم.
لباسم مناسب بود..همه چیزم درست بود.
پس چرا من انقدر استرس داشتم؟
نفسمو با پوووف بلندی بیرون دادم.
صدای زنگ ایفون باعث شد مثل پروانه به سمت ایفون پرواز کنم که بابا نگاهی بهم انداخت که سرم رو پایین انداختم ولبم رو گاز گرفتم.
بابا هم خندید وگفت:امان از دست شمااااهاااا..خدا میدونه چیکار میکنین..
وخودش سمت ایفون رفت و بله ای گفت وبعد در رو برای کارن باز کرد.
دست دیگه ای به لباسم کشیدم.
قامت بلند کارن تو در گاه در ظاهر شد.
نگاش کردم.
یه کت وشلوار شیک پوشیده بود وریشش رو هم زده بود.
مثل قبل بود...شیک،باکلاس،مردونه
بی اختیار لبخندی رو لبم اومد.
کارن با لبخند و شوق خاصی به همه سلام کرد وگل وشیرینی که همراهش بود رو جلوی من گرفت وگفت:بفرمایید بانو..قابل شما رو نداره..
با لبخند به پروییش گل وشیرینی رو گرفتم و ممنونی زیرلب گفتم.
بابا اینا کارن رو دعوت کردن داخل وکارن نشست.
کارن-خوب..من مزاحمتون شدم که دخترتون رو ازتون خواستگاری کنم..
لبخند شیطونی به من زد وگفت:دوباره..
باباجدی گفت:شما قبلا یه بار اینکار رو کردی ومن دخترم رو سپردم دست شما واخرش چی شد؟دخترم رو با چشمای گریون واون وضعیت تحویل گرفتم..
ناراحت سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به کارن نگاه کردم.
کارن جدی وناراحت گفت:من متوجهم...
بابا پرید وسط حرفش وگفت:متوجه نیستی..تا دخترت همسن بهار نشه متوجه نمیشی من چی میگم..
کارن با ناراحتی نگام میکرد.
کارن-من..
نفسش رو بیرون داد ونگاهی عمیق بهم انداخت وگفت:اون روزا برای منم بدترین روزها بود..اوندفعه دوسش داشتم اومد خواستگاریش ولی این دفعه عاشقشم واومدم خواستگاریش..این دفعه دیگه نمیذارم..نمیذارم اون اتفاق پیش بیاد..قول میدم..
بابا-چطوری؟چطوری قول میدی که اون اتفاقات دیگه نیوفته؟؟
کارن-من نمیدونم شما درباره بهم زدن ما چی میدونین اما این بهم زدن چند روزه بهم فهموند حتی یک دقیقه نمیتونم بدون بهار زندگی کنم..بهار همه چیزیه که میخوام..همه چیزمه....یه قطره اشک که از چشمش میاد من خرد میشم..مطمین باشین حتی حاضرم بمیرم ولی دیگه یه قطره اشک از چشمش پایین نیاد..
با بغض نگاش کردم.
اونم لبخند مهربونی زد ونگام کرد.
بابا-امیدوارم واقعا سر حرفت باشی..چون من تک دخترمو،تاج سرم رو از سر راه نیاوردم که هر دفعه به قصد عروس شدنش بفرستمش خونه شوهرش وفرداش با چشمای اشکی برگرده خونه ام..
باباسری تکون داد ولبخندی به من زد وگفت:اون دفعه گفتم..این بارم میگم..هرچی بهار بگه..حرف بهار..نظر بهار مهمه..
لبخند خبیثی روی لبم اوردم وزل زدم به چشمای عاشق ومهربون کارنم.
کارن-من با بهار حرف زدم..بهار میدونه که همه دنیامه..همه چیزمه..بهار خانوم بله رو بده دنیا رو به پاش میریزم..بهارخانوم بله؟
لذتی از جملاتش به وجودم تزریق شده بود.
زل زدم تو چشماش وجدی با یه لبخند ریز گفتم:نه..
کارن شوکه وناراحت نگام کردم.
همه با تعجب نگام کردن.
کارن شوکه گفت:بهار ما...
پریدم وسط حرفش وگفتم:جواب من نه جناب نیک فر..
با خباثت گفتم:خیلی بیشتر از اینا باید برای اثبات خودتون برین وبیاین.
لبخندی به شیطنتم زد وگفت:پس قضیه ناز کردن و تلافیه.اره؟
-شما هر چی میخوای اسمش رو بذار..
رگ شیطنت وناز کردنم بدجور بیرون زده بود.
عاشق کارن بودم.
به صداقتش ایمان داشتم ومیدونستم دوسم داره ولی دوست داشتم کمی برای داشتنم تلاش کنه..فقط یه کم..
دوست نداشتم مثل دفعه قبل اونقدر اسون به دستم بیاره.
پاشدم وایستادم وگفت:خوب..به سلامت..
یه جوری داشتم بیرونش میکردم.
مامان لبش رو گاز گرفت وگفت:بهاار..
سری برای مامان تکون دادم و منتظر به کارن نگاه کردم.
کارن لبخند ناراحتی زد وسرشو تکونی داد وبلند شد.
الهی من فدای ناراحتیت اقای من.
بلند شد وبا بابا وارمان دست داد وخداحافظی کرد وجلوی من ایستاد وگفت:تا ابد ناز کنی خریدارم..
وبه مامان نگاهی کرد وگفت:من بازم برای خواستگاری مزاحمتون میشم مامان جان..
ونگاهی شیطون به من انداخت وگفت:سه باره..
وسری برام تکون داد وبا مامانم خداحافظی کرد و رفت.
پرده رو خیلی کم کنار زدم ورفتنش رو نگاه کردم.
تو دلم قربون صدقه مردونگیش میرفتم
ارمان کنار گوشم گفت:این تلافی بود دیگه اره؟؟
سریع برگشتم سمتش و با من من گفت:بله؟چی؟..ت..تلافی؟
لبخندی زد وپرده رو که کنار من بود مثل من کم کنار زد وبا لبخند به رفتن کارن نگاه کرد وگفت:تا کی قراره اینجوری براش ناز کنی تا یاد بگیره اتفاق دفعه قبل نیوفته؟
فقط لبخند خیلی گشاد وژکوندی بهش زل زدم واز کنارش رد شدم.
شب با خوابهای قشنگ به خواب رفتم و مدام خواب کارن رو میدیم.
کارن دوبار به گوشیم زنگ زد ولی جواب ندادم.
خوشحال بودم که سر کار نمیرم و با خیالی اسوده استراحت میکردم.
شده بودم همون بهار شیطون وخندونی که حتی به جرز دیوار هم میخندید واین خنده های بلند وشیطنتهام مامان اینا رو خیلی خوشحال میکرد.
حدود ساعت8شب بود که صدای زنگ ایفون اومد.
سمت ایفون رفتم و با تعجب به صفحه ایفون نگاه کردم.
مامان-کیه بهار؟
با چشمای گرد وزبونی که از تعجب به زور میچرخید گفتم:کارنه..
ایفون رو برداشتم.
-بله..
کارن-سلام خانوم محترم وعزیز..بنده برای امر خیر مزاحم شدم..
-امر خیر؟؟
کارن-امر خیر..اونم برای سومین بار..
با تعجب در رو باز کردم وگفتم:کارنه..میگه برای امر خیر اومده.
بابا ومامان لبخند معنا داری زدن وارمان بلند زد زیرخنده.
درحالیکه خودم داشتم از خنده میترکیدم با خنده ریز ومتعجب به ارمان گفتم:کوفت..
ارمان در رو برای کارن باز کرد وهمه جلوی در منتظرش شدیم.
کارن پر انرژی وبا قدمهای بلند وارد شد وبالبخند به همه سلام کرد و شیرینی رو سمت ارمان گرفت وگفت:اینو بگیر مفید باش..
ارمان با خنده شیرینی رو ازش گرفت.
کارن لبخند مهربون وبا عشقی بهم زد ودسته گل بزرگ گل رزش رو جلوم گرفت وگفت:خدمت بهار خانوم برای بیان اینکه خیلی خاطرش برام عزیزه وخیلی میخوامش..بلکم خانوم نگاهی به ما بنده خرد بندازن..
داشتم از خنده خفه میشدم ولی فقط لبخند ژکوندی زدم وگل رو ازش گرفتم.
با بابا ایناهم سلام وعلیک کرد ونشستیم.
کارن-خوب..راستش من خدمت رسیدم برای خواستگاری بهار خانومتون برای دفعه سوم..
ارمان بلند زد زیر خنده ومنم ریز خندیدم.
بابا ومامان هم اروم وزیرلب میخندیدن.
کارن نگاه درمونده ای به ارمان انداخت وگفت:کوفت..خدا اینجوری اسیرت نکنه...
با غیض گفتم:عه..اسیر شدین؟کسی مجبورتون نکرده انقدر تشریف بیارین خواستگاری بنده..
ونگاه ازش گرفتم.
کارن-عه..خانوم من بی خود بکنم..من تا بعله نگیرم پاشته این خونه رو از جا میکنم..
ارمان-به در خونه ما چیکار داری؟
کارن با غیض به ارمان گفت:حالا ول کن دو دقیقه..در چه ارزشی داره وقتی صحبت از من وبهاره؟؟هاان؟
وبه من نگاه کرد وگفت:خانوم بنده دارم برای سومین بار از شما خواستگاری میکنم..
-خوب چیکار کنم؟؟
کارن کلافه گفت:یعنی اصلا برای شما مهم نیست دیگه؟؟دست شما درد کنه..ادم چغندر سه بار بیاد خونه شون یه واکنشی نشون میده..
وسرش رو تکونی داد ونگاه ازم گرفت.
همه با این جمله اش بلند خندیدن.
سعی میکردم نخندم ولی نمیشد که...لبخند گشادی رو لبم اومد.
کارن لبخندی به لبخند من زد وبا اجازه ای به بابا گفت واز جاش بلند شد و اومد کنار من روی مبل کناریم نشست ودست کرد تو جیبش و بسته مستطیلی مخملی رو جلوم گرفت.
کارن-بازش کن..
اروم دست بردم جلو ودر جعبه رو باز کردم.
واااای خدااا..
خیلی خوشگل بود.
یه سرویس طلا سفید گردنبد ودست بند بود.
خیلی شیک وگرون.
زیرلب با شگفتی گفتم:خیلی قشنگه..
کارن-قابل شما رو نداره..خیلی بیشتر از اینا به پات میریزم..
بالبخند سری تکون دادن ونگاه ازش گرفتم.
کارن اروم طوریکه من فقط بشنوم گفت:بهارم..بله رو بده دیگه..بهار عاشقتم..دوست دارم..همه اینا رو بهت گفتم..هرچی بخوای به پات میریزم..هرچی بخوای به اسمت میزنم..فقط لب تر کن..
جدی نگاش کردم.
-واقعا؟
لبخندی زد وگفت:واقعا..هرچی که بخوای..هرچیزی...فقط اشاره کن به اسمت میزنم..
زل زدم تو چشماش وبا اروم ترین صدای ممکن که مطمین بودم فقط کارن میشنوهه گفتم:جسمتو..روحتو و 6دونگ قلبت رو به اسمم کن..
لبخند عاشقونه ومهربونی وبا شوقی بهم زد وگفت:خیلی وقته 6دونگش مال توهه..خیلی وقته..فقط منتظرملکه شه تا بیاد..
نگاه مهربونی بهم انداخت وبلند تر که همه بشنون گفتن:بله خانوم؟؟
-با اجازه پدر ومادرم...بله..
همه خندیدن وبرامون دست زدن.
بابا-مبارکه..
مادر با بغض گفت:ایشاالله به پای هم پیر بشین
کارن سر از پا نمیشناخت ومیخندید.
جعبه سرویس طلا سفید روی دسته مبل گذاشت وجلوی پام رو زمین نشست واز جیبش جعبه مستطیلی حلقه ای رو بیرون کشید ورو به بابا گفت:اجازه دارم؟
بابا لبخندی زد وسرشو تکون داد وگفت:اره پسرم..خوشبخت بشین.
کارن لبخندی زد وحلقه رو از جعبه خوشگلش در اوردو با نگاه عاشقونه اش داخل انگشتم کرد.
برامون دست زدن.
با لبخند به حلقه نگاه کردم..یه حلقه تازه وشیک وگرون.
اروم گفتم:پس حلقه قبلیمون؟؟
کارن-دوست نداشتم اونو دستت کنی..دوست دارم حلقه ای که با عشق برات خریدم رو دستت کنی..
لبخندی زدم واز داخل جعبه حلقه مردونه شو برداشتم وداخل دستش کردم.
از خوشحالی چشماشو بست و نفس راحتشو بیرون داد.
کارن-ملکه من..به زندگیم خوش اومدی..
ودستم رو برد جلوی دهنش وبوسه گرم وطولانی بهش زد.
بابا-زنگ بزنم اون دوستم بیاد دوباره بینتون صیغه..
پریدم وسط حرف بابا وگفتم:لازم نیست بابا..
بابا با تعجب گفت:چرا؟
کارن زل زد به بابا ویه جوری شرمنده گفت:شرمنده ام..راستش دروغ گفته بودم صیغه رو با طل کردم..هنوز بین من وبهار صیغه محرمیت هست..من فقط..فقط اونجوری گفتم که شاید بهار به فکر اشتی بیوفته و...
بابا سری تکون داد وگفت:شما ها دیگه کی هستین..روزگار همدیگه رو هیچ روزگار ما رو هم سیاه کردین..
همه زدیم زیر خنده..
گوشی کارن زنگ زد.
بی میل گوشیش رو در اورد وجواب داد وگفت:بله.
یه دفعه با عجله و نگران از جاش بلند شد وگفت:چی؟؟چی شده؟؟
با استرس به قیافه نگران کارن نگاه کردم وبلند شدم وزل زدم بهش.
درحالیکه قلبم تند تند میزد با ترس نگاش کردم..یعنی چی شده؟؟
کارن با من من گفت:خیله خوب..باشه..یه دقیقه اروم باش ببینم چه بلاییی سرمون اومده..

YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...