60.بازی خطرناک

2.6K 164 23
                                        

هیچی نگفت.
بابا-کارن جان...بهار..بیاین یه دقیقه..
همراه بابا که صدامون کرده بود راه افتادیم.
گوشه سالن ایستاد وگفت:من فک کردم که اگه کارن جان مشکلی نداشته باشه یکی از دوستان من قبلا تو ایران دفتر واینا داشته..که الان میتونه براتون صیغه بخونه..
سریع گفتم:صیغه؟؟
بابا-بله..صیغه محرمیت..کارن من فکر کردم اینجوری باهمدیگه راحت ترین و...
کارن گفت:نه من مشکلی ندارم..اینجوری بهتره...
سریع به کارن نگاه کردم.
کارن نگام کرد وچشماشو بست که یعنی سکوت کن تا انجام بشه.
بابا رفت دوستش رو صدا کنه.
سریع وخشن گفتم:چیکار داری میکنی؟؟صیغه؟؟
کارن-اینجوری بهتره..ببین بهار..به قول اینا ما قراره با هم رفت وامد کنیم...پدره..نگرانه..تو یه دختری..حق داره نگران دامادی باشه که دو روزه پیداش شده..بذار خیالش راحت باشه..بذار بدونه این مردی که کنار دخترشه مردشه..شوهرشه..نذار هر دقیقه که مثلا با منی تا مرزهزار جور فکر بد بره و داغون بشه.من وتو که همه چیز رو پذیرفتیم..اینم روش..باطل کردن صیغه محرمیت که دردسری نداره.
چشمامو بستم.
خدا این بازی قراره تا کجا پیش بره؟؟
سرمو به نشونه باشه تکون دادم.
دوست بابا که مرد نسبتا میانسالی بود با خوشرویی بهمون تبریک گفت وشروع کرد به خوندن صیغه..بیشتر مهمونا تو سکوت به ما خیره بودن که تو سکوت کنار هم ایستاده بودیم ودوست بابا صیغه رو میخوند.
جمله"خوب..مبارکه..دیگه به هم محرم شدین"دوست بابا با عث شد صدای جیغ و دست وسوت بالا بره.
لبخندی زدم.
کارن دست تو جیبش کرد وجعبه مستطیلی رو در اورد ودست راست منو هم توی دستش گرفت وبالا اورد ودر جعبه رو باز کردوخیلی نرم حلقه ای رو توی دستم کرد وگفت:به زندگیم خوش اومدی عزیر دلم..
و دستم رو اورد بالا وبوسه ای روش زد.
همه این جمله رو شنیدن واز عمل کارن دست وسوتشون بالا رفت.
لبخندی بهش زدم وبه حلقه خوش طرح وگرون توی دستم نگاه کردم.
شیک..گرون..نشونه خوش سلیقه گی دیگه ای از کارن.
-ممنون
کارن-قابل شما رو نداره عزیزم.
عزیزم دروغیش باعث شد لرزی کوچیکی به تنم افتاد.
به داخل جعبه نگاه کردم که حلقه مردونه وسنگینی توش بود.
همیشه از حلقه های پر زرق وبرق مردونه بدم میومدم وفک میکردم ابهت مرد رو زیر سوال میبره واین باعث شد به سادگی ومردونه بودن حلقه  لبخندی بزنم.
خیلی ساده..سنگین..بدون زرق وبرق وپرابهت..کاملا شایسته یه مرد.
همه منتظر بودن من حلقه رو دست کارن کنم.
اروم حلقه رو از جعبه خارج کردم و اروم توی انگشت کارن کردم.
بازهمه دست زدن.
چشمم خورد به در ورودی سالن که عموی کارن ونازنین دقیقا جلوی در بودن..هه اینا که رفته بودن.
مسلما میخواستن مطمین تربشن.
همه جمع یک صدا داد زدن:کارن بهار رو ببوس یالا...کارن بهار رو ببوس یالا.
نگاه با وحشتی به کارن انداختم.
کارن لبخندی زد .
لبخندش خبیث بود..شیطون بود..انگار میخواست بگه وقت تلافیه هااا.
صورتش رو اورد جلوی صورتم.
صورتش خیلی نزدیک صورتم بود.
به نفس نفس افتاده بودم.
سینه کارن هم تند بالا وپایین میرفت.
زل زد تو چشمام ونگاش رو لبام سر خورد.
میترسیدم..این رو نمیخواستم.
حس کردم وحشت ونخواستن رو تو چشمام دید.
از خباثت چشماش کم شد.
چشماشو بست ونفسشو با صدا بیرون داد وچشماشو باز کرد وسریع لبش رو روی پیشونیم گذاشت.
بوسه عمیقی روی پیشونیم زد وازم جدا شد. لباش از پیشونیم جدا شد ولی هنوز فاصله مون نزدیک بود.
همه دست زدن.
جوونای جمع که همه چیز رو در دست گرفته بودن یک صدا گفتن:مثل پیرمردا بود...مثل پیرمردا بود..
کارن خندید وسری تکون داد وبا شیطنت رو به جمع گفت:نوع جوونانه اش رو که جلوی شما انجام نمیدن.
همه با شیطنت گفت اوووووووه و خندیدن ودست زدن.
جووونا یک صدا-حالا نوبت بهاره...بهار کارن رو ببوس یالا..بهار کارن رو ببوس یالا.
وااای فقط همینو کم داشتم.
هنوز از بوسه گرم کارن پیشونیم میسوخت وبدنم خیلی ریز میلرزید.
اولین بار بود که مردی بوسیده بودتم.
با ترس به کارن نگاه کردم که بهونه ای بیاره که از این کار معاف بشم.
هه اقا کارن لبخند شیطون وگشادی زد وبا خبتثت زل زد بهم.
فهمیدم بعلللللله..اقا نه تنها بهونه نمیاره بلکه منتظره.
با غیض نگاش کردم.
بقیه همچنان با صدای بلند ازم میخواستن کارن رو ببوسم.
کاری بود که باید میکردم..مجبور بودم.
با لرز کمی بیشتر به کارن که با لبخند بهم زل زده بود نزدیک شدم.
اروم خودم رو کمی کشیدم بالا که قدم بهش برسه وخیلی سریع لبام رو روی گونه هاش گذاشتم و بوسه ای سریع رو گونه اش زدم وازش جداشدم.
کارن خنده ریزی کرد وهمچنان خیثانه نگام میکرد.
همه دست زدن وقبل اینکه فرصت تو طءه دیگه ای به بچه ها داده بشه..کارن سریع گفت:واای به روزگارتون اگه باز حرف بزنین..
نگاه شیطونی به من کرد وگفت:همه چیز که تو جمع نمیشه..
همه خندیدن ودست زدن ومن با دندونای فشرده زل زدم به بچه پروی روبروم.
نزدیک 1ساعتی از محرمیتون میگذشت.
صدای اهنگ کل خونه رو پر کرده بود وهمه در حال شادی وخنده ورقص بودن.
به مهمونا سر زده بودیم وحالا گوشه سالن ایستاده بودم.
من جلو وکارن از پشت چسبیده بود بهم ودست چپش که حلقه توش بود دور کمرم بود.
هه برای بستن دهن مفت خورایی بود که بهمون خیره بودن.
داشتیم وانمود میکردیم به همدیگه رو دوست داشتن..
هرچند حس میکردم واقعا تو دام کارن گیر افتادم.
به حلقه توی دستش نگاه کردم.
بغض کردم.
بهار احمق چته؟؟اینا همش بازیه..این دست..این حلقه..این بوسه هااا..
بازی بود که خودم شروعش کرده بودم ولی خودمم داشت باورم میشد.
کارن دستش رو نرم روی کمر باریکم که کاملا با لباس قاب گرفته شده بود ولاغریش رو بی نهایت نمایان کرده بود کشید وخندید.
نگاش کردم.صورتم تقریبا تو صورتش بود وتنها عاملی که کمی بینمون فاصله انداخته بود بلندتر بودن قد کارن بود.
اونقدری ازم بلند بود که اگه قرار بودببوسمش باید کمی خودم رو بالا میکشیدم وروی نوک پام می ایستادم.
البته گفتم اگه...من غلط بکنم بخوام ببوسمش..والا..همون یه بار واسه هفت پشتم کافی بود.
-به چی میخندی؟
کارن لبخندی زد وزل زد تو صورتم که با فاصله کمی از صورتش بود.
کارن-داشتم به این فکر میکردم که تو چجوری قراره بچه دار بشی..
-بله؟؟
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد.
باز لبخندی زد وچشماشو تنگ کرد ونگاهی ریز به کمرم انداخت وباز گفت:باریک تر از اونه که بخواد یه بچه رو نگه داره..
زیرلب گفتم:چقدر این بشر پروه.
نگاه ازش گرفتم و به روبرو خیره شدم که خندید.
اروم دهنش رو به گوشم نزدیک کردوگفت:هر چند این ازدواج مصلحتیه و کار به اونجاها نمیکشه اما باور کن یه مرد که تنقدر نزدیکت باشه توی این لباس که کاملا لاغری کمرت رو نمایان کرده..به اولین چیزی که فکر میکنه این مسیله است..خیلی لاغری زیزی گولو.
-از بس که شما مردا هیز تشریف دارین...پرو خان
خندید وگفت:گفتم لباس خیلی بهت میاد وخیلی خوشگل شدی؟؟
لبخندی زدم وهمونجور که به روبرو خیره بودم با شیطنت گفتم:اره..یه چیزایی گفتی..
از شیطنت جمله ام تو گوشم خندید.
از برخورد نفسش با گوشم حالم یه جوری شد.
لرز ریزی به تنم افتاد و اب دهنم رو قورت دادم.
در همون حال مهراد کمی بهمون نزدیک شد وگفت:کارن ببخشید یه دقیقه میای..
کمی خودمو جلو کشیدم واز کارن فاصله گرفتم.
کارن هم دستش رو از دور کمرم باز کرد ولبخندی به من زد و رو به مهراد گفت:البته..
و همراه مهراد رفت.
سپیده سریع اومد کنارم.
سپیده-خانوم خوش میگذره؟
بهش نگاه کردم که به خباثت نگام میکرد.
-اونجوری بهم نگاه نکن..تو یکی که خوب میدونی همش فیلمه..
سپیده با شیطنت گفت:اره والا ولی میترسم فیلمی فیلمی واقعی شه.
سریع نگاش کردم که دستاشو برد بالا وگفت:تسلیم.
چشمامو دور سالن چرخوندم که کارن رو پیدا کنم که سپیده گفت:اونجاست خانوم خانومااااا...
رد اشاره شو دنبال کردم که به کارن رسیدم که دورش حدود 10نفر با لباس نظامی بودن.
چند دقیقه ای باهاشون حرف زد ودر اخر اونا به کارن احترام نظامی گذاشتن ورفتن وکارن با مهراد مشغول صحبت شد.
بعد دوتایی به سمتمون اومدن.
مهراد لبخند به لب به سپیده سلام کرد.
اروم به کارن گفتم:چیزی شده؟؟
اونم اروم گفت:باید چیزی میشد؟؟
-نه..همینجوری پرسیدم..
لبخندی زد وخیلی غیر منتظره دستم رو گرفت وبه سمت وسط سالن کشید وگفت:بیا..میخوام باهات برقصم..
مهراد وسپیده کنار هم ایستادن وبا لبخند بهمون زل زدن.
ناچار باهاش به وسط رفتم.
یه دستم رو روی شونه اش گذاشت و دست دیگه ام رو توی دستش گرفت ویه دست خودش رو روی کمرم گذاشت وشروع کرد به هدایت کردن من هماهنگ با اهنگ.
همونجور خیره بود تو صورتم.
از نگاهش یه جوری معذب بودم.
-خوشگل ندیدی؟
خندید وگفت:نچ.. پروی زبون دراز ندیدم..
-حالا ببین ویادت باشه این پروی زبون دراز اگه خیلی بهش خیره بشی ممکنه مثل مونیکا جون تصمیم بگیره مشکلات شخصیش رو باهات حل کنه..
خندید.
به اطراف نگاه کردم وگفتم:اوه..مونیکا جون رو ندیدم..نیومده؟؟
با شیطنت همونجور خیره نگام کرد وگفت:فکر نکنم اومده باشه....حالابیخیال اون..
وهمونجور خیره با نگاه شیطون وخبیث زل زد بهم.
سری تکون دادم وگفتم:دلت برای قهوه فلفلی تنگ شده یا سوسک میخوای؟؟
بلند خندید وخیلی یهویی بلندم کردو با خنده بالای سرش گردوند وبعد گذاشتم زمین.
همه برامون دست زدن.
اروم با مشت کوبیدم تو سینه اش وبا غیض گفتم:مریضی؟؟
-نه دکترم چطور؟؟
با غیض و دندونای فشرده گفتم:یه بار دیگه چنین کاری بکن تا من یه مریض ودکتری نشونت بدم که اون سرش ناپیدا..
خندید وزل زد تو صورتم وگفت:برای ادب کردن یه بچه پرو لازم بود..
چشمامو تنگ کردم وبه اطراف نگاهی انداختم که چشمم خورد به ارش معتمد که گوشه سالن ایستاده بود وبا غیض که انگار ارثیه باباش دست منه وبهش نمیدم نگامون میکرد.
نگاه ازش گرفتم.
پس برای ادب کردن اون اینکار رو کرده بود.
لبخندی زدم.
چند دقیقه دیگه هم رقصیدیم وبعد با تموم شدن اهنگ اومدیم کنار.
شام سرو شد ومهمونی تقریبا تموم شده بود و مهمونا بعد از کلی رقص وشادی دونه دونه میومدن وارزوی خوشبختی میکردن و میرفتن.
اخر شب بود.
تقریبا همه رفته بودن.
فقط مامان وبابا وارمان وسپیده ومهراد مونده بودن.
به کارن نگاه کردم که بیرون روی ایوون خونه اش وایستاده بود ودست در جیب به ستاره ها نگاه میکرد.
بی اختیاراروم رفتم کنارش ایستادم.
متوجه حضورم شد ولی بدون تغییر جهت نگاهش گفت:دنیای کوچیک وعجیبیه..
نگاش کردم.
نفس عمیقی کشید ونگاهی بهم کرد وگفت:هیچ وقت فکر نمیکردم زندگی برام اینجوری رقم بزنه..
ولبخندی زد وگفت:و چنین دختری رو درکنارم قرار بده..
چشمامو تنگ کردم وگفتم:تعریف بود یا کنایه؟؟
خندید وچیزی نگفت وباز به اسمون نگاه کرد.
-هنوز نمیدونی چه بازی رو شروع کردی..
با شیطنت گفت:تو بگو...چه بازی رو شروع کردم؟؟
-یه بازی خطرناک..
خندید وغیر منتظره دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت وزل زد تو چشمام وگفت:ولی من توی این چشما چیز خطرناکی نمیبینم..
و یه خرده بهم نزدیک شد..
اروم یه دستش رو روی پهلوم گذاشت ومنو یه کم بیشتر سمت خودش کشید.
-میشه دقیقا بگی داری چیکار میکنی؟؟
لبخندی جذاب زد وگفت:دارم سعی میکنم بفهمم چه بازی رو شروع کردم

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora