بالبخند ودست تو دست اهسته وقدم زنون به سمت ماشین میرفتیم.
-نگفته بودی مراسم برای تو برگذارشه..
کارن-نگفتم که ریا نشه..
خندیدم.
سوار ماشین شدیم وراه افتاد.
به لوحش نگاه کردم...تقدیر وتشکر ویژه به پاس جانفشانی ها وتلاش ها.
لبخندی زدم.
جعبه کادویی رو تکون کوچیکی دادم وگفتم:یعنی چی میتونه باشه؟
لبخنوی زد وگفت:خوب بازش کن..
کادوش رو باز کردم واروم در جعبه رو باز کردم.
ووووه یه ساعت قیمتی..
-وووه خوشگله..ببندم برات؟
کارن-اره ببند..
دستش رو بالا گرفت.
دستم رو بردم جلو وبراش بستم.
-به دستت میاد.
لبخندی زد.
داخل جعبه رو نگاه کردم...ووووووه..یه مدال افتخار بود..
از اینا که به لباسا میزنن.
-وووه..کارن اینو نگاه..
نگاه ریزی انداخت و گفت:برای لباس نظامیمه..
ویه کارت هدیه پول.
رسوندم خونه.
کارن-ممنون که باهام اومدی..
لبخندی زدم وبا شیطنت گفت:ولی نگفتی اولیش چی بودااا..
خندید وهیچی نگفتم.
ضربه ای به ساعتش زدم وگفتم:باش.ولی ساعته بهت میاد.پس فعلا..
کارن-فعلا..فردا میبینمت..
-فردا؟برمیگردی بیمارستان؟بااین وضعت؟
کارن-کدوم وضم؟من خوبم..واقعاخوبم..
-باش..ولی میموندی واستراحت میکردی بهتر بود.
باشیطنت گفت:نچ..نمیتونم..
-نمیتونی؟
خندید وگفت:برو خانوم..برو.
سری تکون دادم ورفتم خونه.
خوشحال بودم از اینکه کارن دیگه برگشته بود.این بهم انرژی میداد.
صبح باحال خوب وپرانرژی رفتم بیمارستان.
تازه رسیده بودم که تلفن بخش زنگ زد.
جواب دادم.
-بله..
کارن-بهاری..تازه اومدی؟
لبخندی زدم وگفتم:اره الان رسیدم..بله؟
کارن-لباسات رو عوض کردی بیا اتاقم کارت دارم.
-باش..
وگوشی رو قطع کردم.
لباسام رو عوض کردم ورفتم سمت اتاقش.
ضربه ای به در زدم.
کارن-بفرمایید.
رفتم داخل.
-سلام..
لبخندی زد وگفت:سلام خانوم صبحتون بخیر..
-صبح شماهم بخیر.
به میزش اشاره کرد وگفت:بشین..شروع کن..
با تعجب به میز پر از صبحانه نگاه کردم.
-چیکار کنم؟
لبخندی زد گفت وشمرده شمرده گفت:بشین..و..بخور..
-نه...اصلا..من صبحونه بخورم حالم بد میشه..
کارن-نه بدنمیشه..بشین..
خودشم نشست.
با ناراحتی نشستم.
یه لقمه درست کرد وجلوم گرفت.
با غیض گفتم:داری دختر کوچولوت رو مجبور میکنی صبحونه بخوره؟؟میگم...ننننننمیییییییخووووووورم..نمیخورم اقا..زوره؟
خندید وگفت:به صبحونه دادن به دخترمم میرسم..هرچند خیلی اختلاف سنی باهاش نداری..بعدشم بله زوره..باید بخوری..
-نخورم چی میشه؟
کارن-تا نخوری سره کارت نمیری..
بالبخندپام رو روی پای دیگه ام انداختم و گفتم:من عاشق پیچوندن کارم..نمیرم..بهتر..
اونم پاش رو روی پاش انداخت وبا اقتدار تکیه داد وسری تکون داد وگفت:انتخاب با خودته..نرو..ولی لازم به ذکره که نزدیک یک هفته دیگه قراره بیان واز پرستارهای کاراموز یعنی انترنی که من معرفی میکنم امتحان بگیرن و مدرکاشون رو بدن..
لبخند خبیثی زد وگفت:کاراموزانی که من معرفی شون کنم وبگم امادگی پرستار شدن وگرفتن مدرک رو دارن..
واای خدا..من روزهاست که منتظر اومدن این لعنتی هام تا این مدرک مرستاری کوفتی رو بگیرم واز هر روز اومدن راحت شم.
زل زدم به میز صبحانه اش.
-داری تهدیم میکنی؟این کجای قوانین رییس ییمارستانی نوشته شده؟
خندید وسری تکون داد ولقمه رو سمتم گرفت وگفت:حالت بد نمیشه...قول میدم..تو فقط داری به خودت تلقین میکنی..صبحانه نخوردن برای سلامتیت خوب نیست..بیین تو الان یه دختری که خوب مسلمه بدی های صبحانه نخوردن رو متوجه نمیشی ولی فردااا..
مکثی کرد وادامه داد:فردا قراره بشی یه زن..یه همسر..زن بودن وهمسربودن فقط یه لغت نیستاااا..دردهای خودش رو داره وتغییرات جدیدیه توی این دختر...پس فرداا..قراره بشی یه مادر...یه مادربابچه های سالم..
لبخندی به من که با شرم با حلقه ام بازی میکردم زد وباز لقمه رو جلوم گرفت وگفت:بخور..
اروم از دستش گرفتم وخوردم.
لقمه دوم وسوم وچهارم روهم همینجوری داد دستم.
حالم بد نشد وبرعکس..یه حس قشنگی تو وجودم ریشه دووند.
لقمه پنجم رو که خوردم گفتم:واقعا دیگه جا ندارم..تازه دیرمم شده..باید برم بخش به بیمارا سر بزنم.
دستاشو تکوند ولبخندی زد وگفت:برو خانومی..روز خوبی داشته باشی..
بی اختیار جلوی دربرگشتم ورفتم سمتش وخیلی سریع وتند بوسه ای روی گونه اش زدم ودر مقابل چشمای از حدقه در اومدش سریع گفتم:ممنون..
و دویدم اومدم بیرون..بیرون اتاق چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم وباانرژی رفتم سرکارم.
به بیمارا سر زدم.
داشتم برمیگشتم به ایستگاه پرستاری که صدای اشنایی کنارم گفت:سلام خانوم..میشه یه لطف کوچیک در حقم بکنین؟
برگشتم ونگاش کردم.
بهزاد.
اصلا انتظارش رو نداشتم.
لبخندی زدم وگفت:سلام..اینجا چیکار میکنین؟
لبخندی زد وگفت:گفتم که.اومدم یه لطفی در حقم بکنی..
-چه لطفی؟
بهزاد-اووم راستش..
وسط حرفش کارن از پشت رسید وگفت:عه سلام بهزاد..خوبی؟اینجا چیکار میکنی؟
بهزاد برگشت وبا لبخند به کارن دست داد وگفت:سلام..ممنون..توچطوری؟
کارن-منم خوبم..
بهزاد-بی خبر نامزد میکنی..
کارن خندید وگفت:همچین بی خبرم نبود..مراسم گرفتیم..توسفر بودی..
بهزاد-اره شنیدم ...ولی ازدواج مصلحتی که قراره زودتموم بشه انقدر شلوغ کاری نمیخواست..
کارن یه دفعه بادش خالی شد ولبخندش محو شد.
نگاهش رنگ خشم گرفت وبه بهزاد زل زد وبعد نگاهش رو روی من کشید.
احتمالا فک کرده بودمن بهش گفتم.
بهزاد-راستش اومده بود بهارخانوم برام یه زحمتی بکشه
-چه کمکی از دستم برمیاد؟
بهزاد-دنبال یه وکیل برای کارهای حقوقیم بودم یاد اون دوستت که درباره قوانین دنیاحرف میزد افتادم..تو مهمونی یادته؟
خندیدم که با دیدن قیافه جدی وتوهم کارن بی اختیار خندم قطع شد وبه لبخندی تبدیلش کردم وگفتم:سپیده..خوب؟
بهزاد-اره..اومدم اگه کارتی..دفتر وکالتی چیزی داره..ادرسش رو بهم بدی برم سراغش ببینم کار حقوقیم رو قبول میکنه..
-اره کارتش رو دارم.فقط تو کیفمه باید برم بیارم..
بهزاد-باشه..منتظر میمونم..فقط مطمینه دیگه؟
-خوب بهترین دوستمه..مسلمه که میگم مطمینه..
خندید وگفت:تو بگی خوبه..ما قبول داریم..برو بیار..
کارد میزدی خون کارن در نمیومد.
نمیدونم چش بود..با خشونت هرچه تمام تر به بهزاد نگاه میکرد.
بهزاد-کارن مزاحم کار تو نمیشم..برو به کارت برس..
کارن جدی گفت:نه کاری ندارم..
اما کاملا مشخص بود داخل جمله اش یه جمله منتظرم تو شرت رو کم کنی وجود داره..
سریع کارت رو از کیفم برداشتم ورفتم سمتشون.
کارت رو سمتش گرفتم وگفتم:بفرمایید.
بالبخند گرفت وگفت:مرسی..خوب من دیگه رفتم..
با کارن دست داد وسری برام تکون داد ورفت.
به محض رفتنش صدای خشن کارن به گوشم خورد:بیا تو اتاقم..
دنبالش رفتم.
به محض بستن در صدای خشنتش به گوش رسید:تو به این گفتی این ازدواج مصلحتیه؟
-نه..اون شبم میدونست..
با چشمای تنگ جدی گفت:کدوم شب دقیقا؟؟
هول کردم..چرااینجوری سوال میپرسه؟
-چرااینجوری سوال میکنی کارن؟چی شده مگه؟
بلند گفت:حق نداشتی درباره این قضیه چیزی بهش بگی..اصلا چه دلیلی داره تو راز زندگی ما رو برای این باز کنی؟
این رو غلیظ گفت.
سریع گفتم:من هیچی بهش نگفتم..الکی پشت من صفحه نذار..شب مهمونی فامیل دور سپیده..اون شبی که جناب عالی ماموریت بودی ایشونم تو مهمونی بود..تلفنی بهت گفتم هست..با رها ومانی اومده بود..درباره مصلحتی بودن ازدواجمون میدونست ودرباره تموم شدنش سوال میکرد.
عصبی داد زد:درباره تموم شدنش؟اصلا به این چه ربطی داره قراره کی تموم بشه؟
از داد بلندش پریدم.
باز بلند گفت:مهمونی اره؟؟همون مهمونی که گفتی الان برمیگردم خونه..اونقدری وقت داشتی که پیش اقا حرفاتو بزنی وبعد بری اره؟؟
ناباور از جملات مسخره وتندش گفتم:کارن چی داری میگی؟؟میگم من چیزی بهش نگفتم..نمیدونم از کجا شاید از رها ومانی نشت کرده..من حرفی نزدم.
پوزخندی زد که عصبیم کرد.
با اخم گفتم:تو چته؟به من چه ربطی داره؟مگه من سوال کردم؟اصلا به درک که پرسیده کی تموم میشه..حرف ناحقی که نزده..تو چته؟
نمیخواستم این جملات رو بگم اما بی اختیار تند اداشون کرده بودم.
کارن با غیض زل زد تو چشمم.
کارن-برو بیرون..
-چی؟
دستشو کوبید رو میز وگفت:گفتم بیرووووون..
سریع از اتاقش بیرون اومدم ودر اتاقش رو کوبیدم.
چشمامو بستم.
کارن چش بود؟
قبل اومدن بهزاد خوب بود..یعنی عالی بود..اما..
به بهزاد مربوط بود..کارن رو بهزاد حساس شده بود..اما چرا؟
باورش سخت بود بگم برای من غیرتی شده..
یعنی شده؟
این غیرت بی معنیش چه دلیلی داره؟
تمام ذهنم مشغول بود.
کارن نیم ساعت بعد با اخم وبدون نگاه کردن به من به یکی از پرستارا گفت کاری داره وباید بره ورفت.
رفتنش رو نگاه کردم.
خوب بودنامون چقدر کوتاه وزود گذر بود.
کارم تو بیمارستان تموم شد.
لباسام رو عوض کردم وپیاده سمت خونه راه افتادم.
ماشینی پشتم بوق زد وبعد صدایی اشنا:خانوم برسونمتون..
برگشتم نگاش کردم.
کارن.
لبخندکوچیکی رولبش بود.
دست دست کردم واسه سوار شدن به ماشینش که گفت:دست دست نکن بهاری..سوار شو..
بهاریش لبخندی به لبم اورد وسوار شدم.
اروم بود..برخلاف اون زمان.
کارن-خسته نباشی..
زل زدم بهش.
عالی وپرانرژی نبود..عصبی واخمو هم نبود..برعکس خیلی اروم بود...خیلی..
-ممنون..
نگاه ریزی به نگاه خیره ام انداخت وگفت:معذرت میخوام بابت عصبانیت امروز و...
وسط حرفش پریدم وگفتم:نیازی نیست درباره اش حرف بزنیم..فقط..فقط میخوام بدونی وباورکنی که من هیچی بهش نگفتم.
برگشت وبدون لبخند وجدی زل زد بهم.
وخیلی جدی گفت:میدونم وباور میکنم..
لبخندی زدم.
میخواستم از این حال وهوادرش بیارم شیطون گفتم:سرم داد زدی..از اتاقتم بیرونم کردی بایه حساب سرانگشتی بدهی شما میشه..میشه 2تالواشک..از اون ترش خوشمزه هااا.
خندید وگفت:چشم..لواشکم میخرم برات..
خندیدم وگفتم:زود تند سریع..من از اون طلبکارای خشنم..زودی بدهیتو ندی ابروتو میبرم ومیرم بیرون داد میزنم..
یه خرده صدامو بروم بالا وادامه دادم:آی مردم..آی نفس کش..این مرد بدهیشو به من نمیده..ولم کنین میخوام خونش رو بریزم..اهای پسر یا بدهیتو بده یا من همینجا لواشکت میکنم..
بلند یلند قهقه زد وخندید.
کارن-ووووووه کی میره این همه راهو؟این همه عربده وقمه کشی برای دوتا لواشک وروجک؟؟خوب اتیش پاره حداقل یه چیز بیشتر بخواه.
لبخندی زدم وعین دختر بچه ها لوس ومثلا مظلوم گفتم:خوب بخر دیده
لباشو جمع کرد وخنده ریزی کردوگفت:اوووخ...نگاش کن..چشم..چشم..میخرم برات..پیش به سوی لواشک.
KAMU SEDANG MEMBACA
*بهار*
Romansa"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
