اروم نیمه خیز شد وبه انتهای تخت تکیه دادو سرش رو اورد جلو وشیطون گفت:چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-مرده از مرگ برگشته ندیدم.
خندید وسرش رو اورد جلو که در باز شد.
هردومون خوب میدونستیم کیه.
کارن نفس عمیقی کشید وگفت:برخرمگس معرکه لعنت.
ارمان با شیطنت اومد داخل ولیوان اب پرتقالی رو به سمت کارن گرفت وگفت:مامان گفت بخوری تقویت بشی..
کارن لیوان رو گرفت وگفت:مرسی..از مامان خیلی تشکر کن..
ارمان باشیطنت گفت:میخوای کمکت کنم بخوری؟
کارن خیره گفت:نه..
ارمان سری تکون داد وبا نیش گشاد رفت بیرون.
سر تاسفی به سبب ورود ارمان تکون دادم.
کارن لبخندی زد ودهن باز کرد چیزی بگه که در دوباره باز شد وارمان سرش رو اورد تو وگفت:اهان..اینو یادم رفت..کارن داداش چیزی لازم نداری؟
کارن با غیض نگاش کرد وگفت:میخوای بیای اینجا بشینی خیالت راحت شه؟
ارمان-عه میشه؟؟
کارن-معلومه که نه..بروبیرون..بچه پرو..
ارمان باغیض در رو بست ورفت.
اون کرمی که من در ارمان دیدم منتظر به در نگاه کردم.
چند لحظه ای گذشت اما خبری ازش نشد.
خنده ریزی کردم وسرم رو تکون دادم وبرگشتم سمت کارن که خیره داشت نگام میکرد.
نگاهش داغ بود.
کارن-تواین چند روزخیلی نگرانت بودم..به قول خودت این مرده از مرگ برگشته دلش برات تنگ شده بود.
قلبم تند تند میکوبید.
اب میوه اش رو روی میز کنار تخت گذاشت.
اروم اومد جلوو لبش رو نرم رو گونه ام گذاشت.
تموم وجودم پر از لذت شد.
لبش رو از گونه ام کشید پایین وچونه مو بوسید.
پلکام..روی موهام...نوک بینیم.
لبخندی زدم.
زل زد تو چشمام ولبخندی زد.
کارن-اینادلتنگیمو رفع نمیکنه هاااااا.
خدای من...این مرد چی میگه؟قلبم بی وقفه به قفسه سینه ام میکوبید.
یه دفعه لبخندش محوشدانگاری یه چیزی یادش اومد عقب کشیدوتوچشمام نگاه کرد وچشماشو تنگ کرده بود وگفت:کی تو بیمارستان کارت داشت ولی وقتی رفتی نبود؟
-نمیدونم..
تو فکر بود.
نمیدونستم باید بگم یا نه ولی بی اختیار از دهنم پرید وگفتم:نمیدونم کی بود..جدیدا ادمای جدید وعجیب زیاد میبینم..
کارن جدی گفت:چی شده؟تعریف کن.
قضیه اون پسره که تو بیمارستان بهم زل زده بود رو بهش گفتم.
-فقط اخرش گفت تو نمیتونی از دستش فرار کنی..نمیدونم منظورش کی بود..
خیلی عمیق رفت تو فکروبه روبرو خیره شد.
پانسمان دستش رو عوض کردم وبعد شام خوردیم.
به دستور مامان شام خودم وکارن رو بردم اتاق خودم وباهم خوردیم.
کارنم میخندید ومیگفت بابا تیر به دستم خورده میتونم راه بیام ولی مامان گوش نمیداد میگفت باید تو تخت باشی که حالت بهتر شه.
تشکی زیرتخت پهن کردم وبرق رو خاموش کردم ودراز کشیدم.
نمیدونستم کارن خوابه یا نه..ولی من اصلا خوابم نمیومد.
اروم گفتم:کارن.
کارن-جانم..
-عه بیداری؟
کارن-اره..تو چرا بیداری؟
-خوابم نمیاد..تو چطور؟
کارن-منم همین طور..
صداش یه لرزش خیلی ریز داشت.
نگرانش شدم.
-کارن..درد داری؟یه مسکن برات بیارم؟؟
چند لحظه سکوت کرد وبعد اروم گفت:بیار..
مسلما خیلی درد داشت که الان دم زده بود.
سریع بلند شدم ودرحالیکه تو کمدم دنبال قرص میگشتم گفتم:پس چرا حرف نمیزنی؟؟باید به زور از زیر زبونت حرف کشید؟
قرص رو با یه لیوان اب به سمتش گرفتم.
اروم خورد وباز دراز کشید.
دم نمیزد اما میفهمیدم خیلی درد داره..درد کشیدنش ازارم میداد.
اروم کنارش رو تخت نشستم و گفتم:خیلی درد داری؟
برای اروم کردن من لبخندی زد وگفت:نه خوبم..
لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشتم وخواستم پاشم که گفت:بهار.
-جانم..
لبخندش عمیق تر شد.
کارن-کنارم میخوابی؟
اب دهنم رو قورت دادم.
با صدایی اروم وزمزمه وار گفت:بهت نیاز دارم بهار..
جمله اش همه تنم رو لرزوند.
قطره عرق روی پیشونیم روحس کردم که به سمت پایین میومد.
داشتم له له میزدم برای کنارش خوابیدن اما..
-تخت یه نفره است کارن..اذیت میشی..
کارن-من اذیت نمیشم ولی..واسه اینکه تو اذیت نشی..هر دو بریم پایین...
زل زدم تو چشمای خمار از خوابش.
بیخوابی بهونه بود..درد داشت والان مسکن داشت ارومش میکرد.
اروم سرم رو تکون دادم.
لبخند نمیدونم حس کردم شادی رو لبش اومد واروم از رو تخت بلند شد.
منم بلند شدم و درحالیکه خیره بودم به کارن روی تشک دراز کشیدم..کارن هم اومد کنارم رو تشک نشست.
تشکم یه نفره بود ولی خوب از تخت بهتر بود که پرت شیم پایین.
زل زد تو چشمم واروم خم شد.
دراز کشید ولی به جای اینکه سرش رو روی بالشت بذاره روی گردن من گذاشت.
نفسام تند ومقطع شد.
پیشونیش رو به گردنم فشار داد.
کارن-بهار..
-بله..
کارن-زبونت درد میگیره بگی جانم؟؟
خندیدم.
باز گفت:بهاااار..
بالبخند گفتم:جانم..
لبخندی زد وگفت:حالا شد..میخوام فردا باهام یه جایی بیای..میای؟
-جناب عالی تا حالت کاملا خوب نشه هیچ جا تشریف نمیبری..کجا؟
-ستاد..مراسمه..
باغیض از اینکه کارن تو اون کار خیلی تو خطر بود واین وضع براش پیش اومده بود گفتم:مراسم چی؟عروسی عمه شونه؟؟
خندید وسرش رو روی بالشتم گذاشت ونگام کرد.
کارن-نه وروجک..مراسم تجلیل وترفیع واین حرفاست..همه ستادی ها با همسراشون دعوتن..منم گفتم اگه تو میای بریم..نمیای خوب نمیریم..چرا میزنی؟
-بودن تو مراسم برات مهمه؟
همونجور که سرش رو بالشت کنار سرم بودونرم موهام رو نوازش میکرد وباهاشون بازی میکرد گفت:با تو بودن تو اون مراسم برام مهمه..اما اگه تو دوست نداری..
پریدم وسط حرفش وپشت کردم بهش که مثلا بخوابم ودر اصل ذوق جمله باتو بودن تو اون مراسم رو بپوشونم وگفتم:اگه فردا حالت خوب بود میریم..بخواب که دردت شروع نشه.
اروم از پشت بوسه ای به موهام زد واز پشت چسبید بهم ودستی که اسیب دیده بود رو نرم گذاشت روی پهلوم وبه گفتن باشه ارومی اکتفا کرد.
خیلی زود نفسهاش منظم شد وخوابش برد.
لبخندی رو لبم اومد.
چشمم خورد به حلقه ام که همیشه دستم بود..هه ازدواج مصلحتی وحلقه همیشه در دست..تضاد قشنگی بود.
من همون بهارسابقم؟؟همه وجودم نه رو فریاد میزد..
نه..خیلی چیزا فرق کرده..من فرق کردم..
برگشتم به کارن که کنارم خوابیده بود نگاه کردم.
من به کمر وروبه سقف دراز کشیده بودم واون به پهلو وروبه من ودستش هم که من برگشتم سمتش روی شکمم قرار گرفت.
زندگیم فرق کرده...من..من حتی جای خوابم رو هم بایه نفر شریک شده بودم.
مگه میشه بعد رفتن این یه نفر باز بهار سابق بشم؟
لعنتی چیکار داری باهام میکنی؟داری وابسته ام میکنی ومیکشیم بالا وبعد که قشنگ اوج گرفتم دستم رو ول میکنی که بخورم زمین؟
میدونم که ولم کنی خیلی بد زمین میخورم کارن.
نبود تو بدتر ضربه به روح وجسمم خواهد بود.
اشکام بی وقفه میومدن وبااون حال زل زده بودم بهش.
کاش میتونستم بهش بگم که چقدر دوسش دارم..کاش میشد بگم دیوونه شم..ولی نمیشد.
گفتنم مساوی بود با خنده کارن و شکست من.
کابوس بود برام که به کارن بگم وکارن بهم بخنده وبگه تو یه دختر ساده واحمق بودی که از قرارمون سوءاستفاده کردی..قرار ما فقط یه ازدواج صوری بود..تو جوگیر شدی.
هه اصلا مگه میتونستم بگم؟من یه دختر بودم..هرچند پرو وزبون دراز ولی..ولی..اه
واقعا به من نیاز داشت؟هه احمق..هه اره نیاز داشت کنارم بخوابه..چرا؟
ذهنم پر بود از سوالهای مسخره و درهم وبرهم.به ساعت نگاه کردم.7صبح بود.
خوابم نمیومد وتا همین الانش بیدار بودم.
پاشدم لباسام رو پوشیدم واماده رفتن به بیمارستان شدم.
برگه ای برداشتم و برای کارن نوشتم:
"کارن من رفتم بیمارستان.دیشب نگفتی مراسم توی ستاد ساعت چنده..اگه درد نداشتی وهنوز دوست داری باهات بیام بیدار شدی بهم زنگ بزن وساعتش رو بگو که خودم رو برسونم خونه تا باهم بریم.....بهار"
نامه رو کنارش گذاشتم ونگاه دیگه به صورت غرق در خوابش کردم وبا حال داغون از فکرها وگریه های دیشب رفتم بیمارستان.
کلی بیمار اورژانسی سرمون ریخته بود.
بعد ساعتها کار خسته کننده وبی وقفه خسته ودرمونده سرم رو روی میز گذاشته بود که دستی روی شونه ام قرار گرفت وبعد صدای مهربون ومردونه ای که عاشقش بودم.
کارن-خانومم...بهار خانومم..
نکنه خواب میبینم؟
سریع چشمامو باز کردم وسرم بلند کردم.
خودش بود.
کارن.
"خانومم"..بهم گفت"خانومم"؟؟؟
ای کاش واقعا خانومش بودم.
لباساش رو عوض کرده بود که نشون میداد رفته خونه.
چشماشو تنگ کرد وشیطون گفت:چند وقته ندیدیم؟؟چرااینجوری نگاه میکنی؟پاشو..پاشو دختر خوب..پاشو برو تو اتاق من چنددقیقه استراحت کن.
-نه..خوبه..
کارن-پاشو بهاری..خیلی خسته به نظر میرسی چنددقیقه استراحت کن.
بهاری؟کمتر کسی اینجوری صدام میزد.
اروم بلند شدم وباهاش راه افتادم.
چندتا از پرستارا با حسرت نگام کردن.
وارد اتاقش شدیم.
رفت سمت تخت گوشه اتاقش وپتوش زو کنار زد.
دراز کشیدم که پتو رو روم کشید.
تخت خنک بود وخوابیدن توش بی نهایت لذت بخش.
خودمو گوله کردم وبا لبخند چشمامو بستم.
حس کردم رو صندلی نزدیک تخت نشست ودستشو نرم رو موهام کشید.
اروم چشمم رو باز کردم وخیلی نرم وکنترل شده دستم رو روی بازوش اونجابی که تیرخورده بودکشیدم.
انگشتش رو زیرچشمم کشید وگفت:زیر چشمات قرمزه..دیشب بد خوابیدی؟؟
سرمو تکون دادم واروم گفتم:خوابم نمیومد..تو چرا بااین وضعت اومدی بیمارستان؟؟
کارن-اوووه..لوسم نکن..یه گلوله به بازوم خورده..دیگه چلاغ نشدم که..چیزی نیست..تو خوب باش..من خوبم..
درمقابل جمله اش سعی کردم عادی باشم.
-مراسم کیه؟میخوای بریم؟
کارن-اره..میخوام..غروبه..حدودساعت7..6..کارهای بیمارستان روبه راهه. تو الان بخواب..بهش نیاز داری..
اروم اروم خواب به چشمام راه پیدا کرد وبه خواب عمیقی رفتم.اخ خیلی خوب خوابیدم.
پرانرژی چشمام رو باز کردم که سریع از جام پریدم.
تو بیمارستان نبودم...تو خونه کارن وتوی تختش بودم.
تو تخت کارن..تو تخت اتاق خودش..اتاق مردونه مشکی وطوسیش..دومین بار بود که در حضور کارن تو این اتاق بودم.
کارن من رو اورده بود خونه اش؟واای خدا..
چقدر من کار میکنم..یه ذره به خودم استراحت بده...والا.
صدای شر شر اب نشون میداد حمومه.
با بازوی زخمیش چجوری رفته حموم؟؟وا عجبااا
اروم باز دراز کشیدم وبوش رو استشمام کردم.
چشمم خورد به لباسایی که قسمت پایین تخت بزرگش بود.
اروم به سمتشون رفتم ونگاه کردم.
لباسای تیره ی مردونه وسنگین برای خودش و...
و پالتوی کرم رنگ وپیرهن وشلواری شیک ومشکی زنووونه.
یعنی برای من بود؟
بلند شدم ورفتم به سر وصورتم ابی زدم.
از در دستشویی بیرون اومدم چشمم خورد به کارن که حوله به تن به جای خالی من نگاه میکرد وباحوله موهاش رو خشک میکرد.
احتمالا تازه اومده بود بیرون.
یه دفعه ای دیدمش وجا خوردم.
برگشت که چشمش خورد به من.

KAMU SEDANG MEMBACA
*بهار*
Romansa"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...