19.جیکوب

2.7K 162 6
                                        

به سختی چشمام رو باز کردم.
عین برق گرفته ها هینی کردم وبه فرد مقابلم نگاه کردم.
کارن کنار کاناپه دوزانو روی زمین نشسته بود(نشسته که نه..حالتی که پاهاش اون رو به حالت نشستن روی زمین نگه داشته باشن)
پس..پس اون چیزی که رو صورتم احساس میکردم..کارن...دستای کارن بود؟
نه بابا امکان نداره...
من؟؟؟اینجاا؟؟؟
همه چیز یه دفعه یادم اومد..من..پرونده...اتاق کارن...خواب..5دقیقه..
با دیدن چشمام سریع وجدی گفت:صبح بخیر دوشیزه رادمهر..
سریع رو کاناپه نشستم که چیزی از روم افتاد.
نگاه کردم..کت کارن بود.
واه..کت کارن رو من بود؟
بلند شد ودرحالیکه به سمت میزش میرفت گفت:خواب چطور بود دوشیزه خواب الو؟اینجا بیمارستانه یا خوابگاه؟
با غیض نگاش کردم وگفتم:5دقیقه خواب هم دیگه چیزیه که میکوبینش تو سر ادم دکتر نیک فر.
روصندلیش نشست وگفت:5دقیقه؟؟..ولی طبق محاسبات من تو الان دقیقا3ساعت و5دقیقه است که خوابیدی..
عین کسایی که جن دیدن سریع گفتم:چی؟؟دروغ میگی..امکان نداره..
با اخم نگام کرد.
سریع به ساعتم نگاه کردم..یا ابوالفضل..راست میگه..ساعت12ظهر بود.
سریع پاشدم ایستادم.
وااای خاک بر اون سرت کنن بهار..
باتعجب ونگرانی نگاش کردم که بلند شد واومد مقابلم ایستاد جدی گفت:خیلی از زیر کار در میری..خیلی هم حواس پرتی..اخه من نمیدونم تو تا ترم اخر چجوری پیش اومدی .
البته فهمش خیلی هم سخت نیس وقتی تو اون بیمارستان سطح پایین مشغول بودی همینجوری میشه دیگه..الان من چیکارت کنم؟هاااان..تو جای من...معاون رییس بیمارستانی.اداره امور بیمارستان برعهده توه...با یه دختر کوچولوی شیطون از زیر کار در برو وخراب کار که از24ساعت23ساعتش رو درحال سوتی دادنه واون 1ساعت باقی مونده رو خوابه که نمیتونه سوتی بده چیکار میکنی؟؟هاااان..دوشیزه رادمهر..من الان باید باتوچیکار کنم ....چیکار کنم با این همه بی نظمی جناب عالی؟
فقط نگاش کردم.خشن وعصبی بود.
کارن-خوب...تنبیهت چی باشه؟
باز چیزی نگفتم.
کارن-زبونت رو موش خورده؟
-نه خیر نخورده..
کارن-ای کاش خورده بود...همیشه همین ادکلن رو میزنی؟
خیلی یه دفعه ای پرسید.
-عطرشو دوست دارم..
کارن-برای یه زیزی گولو شیطون زیادی سرده..
بی اختیار سنگر گرفتم وگفتم:به شما ربطی نداره
کارن-باهمه اینطور هستی؟
-چطور؟
کارن-اگه یه بیمار به این عطر حساسیت داشته باشه..
-مشکل من نیست
اخمشو غلیظ کرد وگفت:اهان که مشکل تو نیست...اینم یه صفت درخشان دیگه به عنوان پرستار...هنوز اون روز رو که خون دیدی حالت بد شد رو یادم نرفته هااا..میشه بگی تو چجور پرستاری هستی که از خون میترسه؟؟
تخس گفتم:من از خون نمیترسم فقط اون روز یه خرده حالم بد بود
کارن-هه واگه اون بیمار به خاطر سهل انگاری تو میمرد چی؟
داد زد:هااااا؟؟؟خانوم حواس پرت خراب کار...اگه به خاطر اینکه جناب عالی اون روز حالت خوب نبود میمرد چی؟
نگاش کردم از عصبانیتش کمی ترسیدم.نمیدونم چرا ولی عین بچه ها گفتم:چرا از من بدت میاد؟
یه خرده از اخمش واشدوناباور نگام کرد.انتظار چنین جمله ای رو ازم نداشت.خودمم انتظار گفتنش رو نداشتم.
کارن-بدم نمیاد..
-پس؟؟
کارن-یه خرده سرتقی.
-این خوبه یا بد؟
اخمش محو شد وزل زد توی چشمام وگفت:بستگی داره
-به؟؟
نگاهش رنگ شیطنت گرفته بود.
کارن-به اینکه این خانوم پرستار درهمه موارد انقدر سرتقه..یا نه
-بستگی به ادم روبه روم داره.
کارن-و اگه اون ادم من باشم؟؟
لبخند شیطنت باری رو لبش بود.
نمیدونم چرا از این بحث خوشم اومده بود ودوست داشتم ادامه بدم.
-خیلی مغرور واز خود راضی هستی...وخیلی به خودت اعتماد داری دکتر نیک فر
خندید.
کارن-تو هم خیلی زبون دراز وخراب کار وبا اعتماد به نفسی
برو سر کارت...حدود دو دقیقه دیگه مرخصی ساعتیت تموم میشه.
با تعجب نگاش کردم.
-مرخصی ساعتی؟
دستاشو کرد تو جیب شلوارش و گفت:وقتی میام تو اتاقم میبینم یه دختر بچه جوری خوابیده که انگار کوه کنده واز خستگی انگار نای نفس کشیدن رو هم نداره وکاملا واضحه شب رو بیدار بوده وانقدراتیش سوزنده که دیگه جونی براش نمونده انتظار داشتی چیکار کنم؟برات مرخصی گرفتم که بخوابی..
واقعا دمش گرم..همه اینا رو از چهره خوابم دید؟
-ممنون
کارن-خیلی بچه ای میدونستی؟
-خیلی از خود راضی وبی ادبی میدونستی؟
نگام کرد وجدی گفت:کارن نیستم اگه زبونتو کوتاه نکنم
مثل خودش جدی گفتم:بهار نیستم اگه یه روزی رییست نشم.
خنده ریزی کرد وگفت:باز داری از ارزوهای محالت حرف میزنی زیزی گولو.
باغیض گفتم:وایستا وببین
کارن-همیشه انقدر مهربون نیستمااا..برو سر کارت.
باز زد رو فاز جدی بودن.
زیر لب گفتم:بله میدونم..
سری تکون دادم وزیر لب گفتم خود شیفته وبه سمت در خروج رفتم که بلندگفت:رادمهر..بهتره یاد بگیری که چجوری با بزرگترت وکسی که مقامش از تو بالاتره حرف بزنی ..
زیرلب گفتم:ببخشید بابا بزرگ.
برو بابا مردک فاز ونولش قاطی داره.
از اتاقش خارج شدم ورفتم سرکارم.
مشغول بررسی یه پرونده بودم که صدای پسری به گوشم خورد.
پسره-ببخشید خانوم.
سرم رو بلند کردم...اوپس..چه قیافه ای..چه تیپی...
خیلی خوشتیپ وخوشگل بود.
چشم وابرو مشکی..جذاب..خوش چهره..با یه لبخند گرم وصمیمی.
-بفرمایین.
پسره-بارییس بیمارستان کار داشتم کجا میتونم پیداشون کنم؟؟
-امرتون؟
پسره-برای استخدام اومدم..
-متاسفم اما بیمارستان پزشک تازه وارد وعادی استخدام نمیکنه.
لبخندی زد وسرش رو تکونی داد وگفت:خانوم من خودم نیومدم استخدام شم...دکتر اندرسون ازم دعوت کردن که اینجا کار کنم.
اوهو...
سوتی دادم.
حالت خودمو حفظ کردم وگفتم:خوش به حالتون(همون خوب به درک خودمونه)..دکتر اندرسون امروز نیستن..
پسره-چه بد پس من...
در همین حین کارن سر رسید ونگاهی به پسره کرد.
پسره نگاه موشکافانه ودقیقی به کارن کرد..انگار میشناختش وسریع بشکنی زد وگفت:شما باید دکتر نیک فر باشین درسته؟
کارن بی تفاوت نگاش کرد وعادی گفت:بله
ورو به من گفت:پرونده اتاق3رو بدین لطفا
پسره دستش رو به سمت کارن دراز کردوگفت: توی کنفرانسی که چند وقته پیش توی بیمارستان گذاشته بودین بودم..واقعا عالی بود...
کارن باز بی تفاوت باهاش دست داد وفقط گفت:ممنون.
یعنی من کشته مرده این غرور بودم که محل سگ به طرف نداد.
لبخندی از این بی حالی وبی تفاوتیش رو لبم اومد وبی اختیار به فارسی که پسره نفهمه با اوج شیطنت گفتم:بابا بسه دکتر نیک فر..تو روخدابسه انقدر پسره رو تحویل نگیرین فردا شاخ میشه براتون..بابا دکتر تواضع وخاکی بودن شما منو کشته..
سعی کرد نخنده ولی لبخند نصفه نیمه ای رو لبش اومد وبعد سریع بهم اخم کرد که یعنی خفه شو.
منم بهش اخم کردم.
پسره عین گنگا نگامون کرد وبعد ادامه داد.
پسره-دکتر اندرسون چند وقت پیش برام دعوت نامه برای کار در اینجا رو فرستاد که امروز رسیدم بیام وموافقتم رو اعلام کنم که مثل اینکه نیستن.
کارن نگاهی بهش کرد وچشماشو تنگ کرد وگفت:شما اقای...اقای...
پسره-سینگر هستم...جیکوب سینگر..
کارن لبخندی زدکه انگار زوری بود وگفت:اهان بله. دکتر اندرسون گفتن که بعد مطالعه سوابقتون دعوت نامه براتون فرستادن..خیلی خوش امدین...بفرمایید اتاق من.
جیکوب سری برای من تکون داد وبا لبخند به سمت اتاق کارن رفت.
اوه پس جراح قابلی بود.
حدود4ساعتی گذشته بود که دوباره پسره جیکوب رو دیدم با این تفاوت که لباس سفید پزشکی به تن کرده بود.چه زود شروع کرد.
لبخند صمیمی زد وبه سمت جایی که نشسته بودم اومد وگفت: نشد که بابت راهنمایی صبح از تون تشکر کنم.ممنون..
-مسیله ای نیست..وظیفه ام بود..
جیکوب-اینجا همیشه انقدر ساکته خانومه..خانومه...
وقبل از اینکه من بخوام حرف بزنم بهم نزدیک شد وزل زد به کارت روی لباسم.
جیکوب-خانومه راد..مهر
به سختی فامیلیم رو خوند.
لبخندی زدم وگفتم:نه..همیشه اینطور نیست..از پاقدم شماست..اینجا همش در گیری ها با پزشکا وبیماراوپرستارا زیاده
جیکوب-باپزشکا؟مثلا چه در گیری هایی؟
-حالا خودتون اشنا میشین.
سرش رو بهم که پشت میز ایستگاه پرستاری بودم نزدیک کرد وگفت:به نظر من که اینجا شبیه بیمارستان ارواحه..سکوت مطلق و..
بی اختیار از لفظ بیمارستان ارواحش خنده ام گرفت.بی راه هم نمی گفت..اخه کارن همیشه معتقد بود بیمارستان جای سکوت وارامش بیماراست واسه همین اکثر کارها تو سکوت انجام میشد وبیمارستان معمولا ساکت بودمخصوصا وقتایی که کارن تو بیمارستان بود.
خنده ام سریع با دیدن کارن جمع شد وسرپا ایستادم.
اه این برج زهرمار اومد.
باز که اخماش تو همه.
مطمینن حرف جیکوب رو شنیده بود.
جدی رو به جیکوب گفت:اینجا بیمارستانه دکتر سینگر..یعنی محل ارامش بیمار..بایدم ساکت باشه..
اوه انگار بهش برخورده بود.
نگاه های کارن از همون لحظه اول نشون میداد که از بودن جیکوب اینجا راضی نیست.شاید چون یه جورایی رقیبش بود اینجوری میکرد ولی حس میکردم مسیله چیز دیگه ایه..چون کارن به اندازه کافی ومشهور وبا تبحر تو کارش بود که جدیدا یادم افتاد حتی اون سالهایی که درس میخوندم و تو دانشگاه بودم همه درباره فوق العاده بودن کارش حرف میزدن وهمه جا حرف از کارن بوده وهست..پس جیکوبی که تا حالا اسمش شنیده نشده تهدید بزرگی برای کارن نبود.
کارن نگاهی بهم انداخت وگفت:پرونده اتاق8که تازه عملش کردم رو بیار به اتاقم..باید یه توصیه هایی درباره اش بکنم.
واه سابقه نداشت پاشه بیاد اینجا که بگه برم به اتاقش..جل الخالق..خوب چرا زنگ نزد؟

عکس:جیکوب

*بهار*Where stories live. Discover now