103.زشت

3K 154 27
                                        

ازش جدا شدم وبا خنده زل زدم بهش.
مهربون گفت:جانم خنده هااات..
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید وسمت ماشین رفتیم.
سوار شدیم.
کارن-خوب خانوم خانوماااا.. زنگ بزن خونه بگو شب پیش من میمونی..
-اصلا فکرش رو نکن..
گوشیم رو در اوردم وگفتم:زنگ رو میزنم ولی میگم الان میام خونه..
شونه بالا انداخت وماشین رو روشن کرد وگفت:من که خونه نمیبرمت..تو بگی هم خودت روکوچیک کردی..
ماشین رو روشن کرد وراه افتاد.
با شیطنت نگاش کردم وشماره خونه رو گرفتم.
کارن-دیر وقته هاا..خواب نیستن؟
-نه..مطمینم بیدارن..بیدار ومنتظر..
مامان سریع گوشی رو برداشت.
مامان-الو بهار..
-سلام مامانی..
مامان-سلام عزیزم..نگرانت شدیم..چقدر دیر زنگ زدی؟
-ببخشید اینجا مشغول بودیم دیگه..
مامان-حال رها وبچه اش چطوره؟
-خداروشکر هر رو خوبن و خدا یه پسر خوشگل بهشون داده..
مامان-ای جانم..مبارکه..همیشه سلامت باشن..تو داری میای خونه؟؟
معذب به کارن نگاه کردم که با عشق نگام کرد واروم گفت:پیشم راحت نیستی ودوست داری بری خونه بابات..چشم..میبرمت اونجا..
لبخندی به مهربونیش زدم وبه مامان گفتم:مامانی دیر وقته میرم خونه کارن..
کارن نگام کرد ولبخند خوشحالی زد.
مامان-باشه مامان..خیلی مراقب خودتون باشین..
-چشم..خیالت راحت..برو بخواب..
مامان-باشه..خداحافظ..
-خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم.
به سمت خونه خودش رفت.
ماشین رو پارک کرد وپیاده شدیم.
روی پله ها داشتم بالا میرفتم و پشت سرم میومد که حس کردم رو هوا معلقم..جیغی کشیدم ودست انداختم دور گردنش..
خندیدم وگفتم:دیووونه..
خندید ودر خونه رو با پاش باز کرد ورفت داخل و رفت طبقه بالا اتاق خودش.
اروم روی تخت خوابوندم وزل زد بهم وهمون طور خیره کتش رو در اورد.
خیلی نرم خودش رو کنارم کشید وکنارم دراز کشید.
انگشت اشاره تش رو روی گونه ام کشید که یه دفعه انگار چیزی یادش اومد سریع دستش رو زیر سرش گذاشت وگفت:بهار..تو شام نخوردی نه؟گرسنه نیستی؟؟
واقعا گرسنه نبودم وهیچ احساس نیازی به غذا حس نمیکردم.
-گرسنه نیستم..
کارن-واقعا؟بهار اگه یه ذره هم گرسنه ای تو خونه...
پریدم وسط حرفش وگفتم:اقااایی من گرسنه ام نیست..تو گرسنه ای برو یه چیز بخور..
لبخندی زد وگفت:نچ..گرسنه نیستم..
منو کشید تو بغلش وسرم رو روی سینه اش گذاشت نرم باموهام بازی میکرد.
کارن-بهار..
-جانم..
کارن-دوست دارم
لبخندی زدم وسرم رو بلند کردم ونگاش کردم.
با دیدن نگاهم که با عشق بهش خیره شده بودم خم شد پلکم رو بوسید وگفت:واقعا قراره مال من بشی؟؟
خندیدم وگفتم:حالا ببینیم چی میشه
به کمر خوابوندم وروم نیمه خیز شد وبوسه سریعی به گونه ام زد.
بعد بوسه دیگه ای رو پیشونیم.
بوسه عمیق وبا احساس وطولانی رو لبم.
لبش رو از لبم جدا کرد که اروم انگشتام رو روی لبش کشیدم وبی اختیار با لحن غمگینی از ته وجودم گفتم:حتی فکر اینکه این لباااا...لبای مونیکاااا رو..
چشمام رو بستم و کلافه سرم رو تکونی دادم.
با لحنی ناباور وناراحت گفت:بهااار..تو حرفم رو باور نکردی؟هیچ وقت بین من ومونیکا هیچ اتفاقی نیوفتاد..هیچ وقت..
ناراحت زل زدم تو چشمش ونگاهم رو کشیدم پایین وزل زدم به دکمه پیرهنش ودرحالیکه با دکمش ور میرفتم گفتم:ولی دوتا دکمه باالای لباسش باز بود..
کارن-خوب اون تلاشش رو کرد..
طلب کار نگاش کردم وگفتم:و تو حتی نگاهشم نکردی؟؟اون خیلی خوشگله
دستی به چونه ام کشید ولبخندی از حسادتم زد وگفت:دوست دارم روراست باشیم..دوست ندارم چیزی رو ازت پنهون کنم و بعد تقاصش رو با جدایی یا قهر تو پس بدم....تو اتاق پزشکاا....
قلبم تو دهنم بود.
اب دهنم رو قورت دادم واماده شنیدن هر چیزی شدم.
پشت دستش رو روی صورتم کشید وزل زد تو چشمم وجدی گفت:خیلی بیشتر از یه دکمه برام باز کرد..خیلی بیشتر..و اره نگاهش نکردم..نگاه نکردم چون عاشق بودم..چون قلبم،روحم،جسمم مال تو بودالانم هست..من تو رو میخواستم  باهمه وجودم..چطور میتونستم به زن دیگه فکر یا حتی نگاه کنم؟؟..اره خوشگله ولی برای یه عاشق عشقش از هرکسی خوشگل تره..
وبا لحن شیطونی ادامه داد:حتی اگه عشقش یه دختر زشت مثل تو باشه..
باغیض جیغ کشیدم و با دستای مشت شده به سینه اش کوبیدم وسعی کردم پسش بزنم ولی محکم منو گرفت تو اغوشش وبلند بلند میخندید.
بالشت رو برداشتم و کوبیدم تو سرش و گفتم:من زشتم؟؟عمت زشته..
بلند بلند میخندید وسعی میکرد منو بکشه تو بغلش ولی مدام با بالشت می کوبیدم تو سرش و از زیر دستش در میرفتم.
اون یکی بالشت تختش رو برداشت وبه جونم افتاد.
دوتایی با بالشت تو سر وکله هم میزدیم وبلند بلند میخندیدم.
محکم شکمم رو گرفت و منو کشید تو بغلش.
جبغی کشیدم که دستش رو دورم سفت تر کرد و رو تخت خوابوندم.
تقلا میکردم از زیر دستاش خودم رو در بیارم وبلند شم.
خندید ومچ دستام رو محکم گرفت و برد بالای سرم و روی زمین گذاشت ومحکم نگهشون داشت.
خودم رو تکون دادم تا مچ دستام رو ازاد کنم ولی نامرد خیلی محکم نگهشون داشته بود.
با غیض زل زدم بهش.
با شیطنت صورتش رو اورد جلوی صورت من وبه عصبانیتم بلند خندید.
لباش رو اورد جلو که ببوستم که سریع سرم رو چرخوندم که لباش رو گونه ام قرار گرفت.
خندید.
به بار دیگه خواست ببوسه بازم  صورتم رو کنار کشیدم.
اخم مصلحتی کرد وزل زد بهم.
زبونم رو در اوردم وبراش زبون درازی کردم وگفتم:من زشتم اره؟؟برو عمه خوشگلت رو ببوس..
بلند خندید و مچ دست راستم رو که با یه دستش گرفته بود سمت اون یکی مچم برد وجفت دستام رو با یه دستش گرفت وبا اون دستش که ازاد شده بود چونمو گرفت وگفت:تو وروجک شیطوون ارزشمند ترین چیزی هستی که تو کل عمرم داشتم..اگه اعتراف نمیکردم و الان کنارم نداشتمت هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم..هیچ وقت..عاشقتم زشت من.
و چونمو محکم نگه داشت که جهت سرم رو تغییر ندم و محکم لبش رو لبم گذاشت.
جمله ی فوق العاده قشنگ وعاشقونه اش منو برد تو ابرا..
تا وقتی کنارم داشته باشمش خوشبخت ترین زن عالم خواهم بود..از این مطمین بودم.
گرم میبوسید ومنم همراهیش کردم.
از گرمی بوسه مون مست شد واروم مچ دستام رو ول کرد ودستاش رو خیلی گرم از بالا..از دستام کشید پایین وروی پهلوهام محکم شد.
از لذت چشمام رو بستم.
دستم رو بردم تو موهاش وهمونجور که دستم رو داخل موهاش فرو کرده بودم ومیکشیدم وبا این کارم موهاش بهم میریختم سرش رو بیشتر به سمت خودم کشیدم..
بدنش رو با فاصله ی کمی از بدنم به کمک دستش که کنار پهلوم روی زمین گذاشته بود نگه داشته بود وگرم وبا ولع میبوسید.
بعد چند دقیقه خیلی گرم ولذت بخش اروم و بی میل لبش رو لبم جدا کرد.
اروم چشمام رو باز کردم وزل زدم به چشمای خمارش که از خط گردنم کشیده شد به سمت پایین.
کارن شوهرم بود..عاشقش بودم وبه عشقش ایمان داشتم ولی..
نه... ولی نداشت..اگه کارن میخواست حاضر بودم.
چشماش رو بست وسعی کرد خودش رو کنترل کنه.
من عاشق این مرد واین فهمیدگی هاش بودم.
پیشونیش رو روی گردنم گذاشت واروم انگار با خودش حرف بزنه گفت:نه..نباید..نباید..
-کارنم..
از طرزی که صداش زد داغتر شد ونفسش تند تر شد وبا ولع درحالیکه سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره بوسه گرمی به گردنم زد وگفت:جانم...بهارم نکن باهام اینکارووو..کاردستم میدیااا..
-تو شوهرمی..اگه..اگه تو بخوای..
سینه اش تند تند بالا وپایین شد وگفت:نگو..نگو بهارم..نگو عزیز دلم..نگو که این کنترل لعنتی رو از دست بدم..نگو..الان نه..الان وقتش نیست..تشنه تم ..خیلی زیاد..اونقدر که نمیتونی حتی اشتیاق وولعم رو حدس بزنی..ولی الان نه..نمیتونم..نباید بتونم..نباید چون دوست دارم خانومم تو به موقعیت درست مال من بشه..امشب اون موقعیت درست نیست..شب عروسیمون اون شبه..اون شب میخوام فرشته قشنگم مال من باشه..
من عاشق این مرد وطرز تفکرش بودم.
لبخندی زدم وسکوت کردم.
سکوت کردم تا مردم عطشش بخوابه وکمی اروم شه.
چند دقیقه ای گذشته که اروم  سرش رو کنارم رو بالشت گذاشت ونفس عمیقی کشیداروم دستش برد دورم ومنو تو اغوشش کشید وسرم رو روی سینه اش گذاشت وبوسه ای روی موهام زد وچشماش رو بست.
لبخند لذت بخشی رو لبم اوردم.
خیلی خوشحال بودم که همه چیز درست پیش رفته.
کارن اروم بود واینکه تونسته بود اینجوری خودش رو کنترل کنه برام خیلی قشنگ بود.
کارن-بهار
-جانم..
خنده ریزی مردونه وخوشحالی کرد وگفت:هیچ وقت... هیچ وقت بهم شک نکن وقضاوتم نکن..هرچی که شد ازم بپرس.نذار دیگه هیچی باعث جداییمون بشه..نذار..
سرم رو روی سینه اش محکم گردم وگفتم:چشم..دیگه هیچ وقت اجازه نمیدم سو تفاهم جدامون کنه..
انگار به ارامش رسیده بود.
کارن-بهار..
خندیدم وگفتم:بللللله..
کارن-فقط مرگ اونقدر قدرت داره که منو ازت جدا کنه..فقط مرگ..
روی موهام رو بوسید وهمونجورم چشم بسته ملافه رو رومون کشید وگفت:خوب بخوابی خوشگلم..
خنده ریز ونمکی کردم وگفتم:توهم همینطور..
وچشمام رو بستم وبه اروم ترین خواب عمرم فرو رفتم.

*بهار*Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt