55.ابدیت پر از بدبختی

2.3K 161 11
                                        

رفتم خونه.
-سلام برمامان گلم...مامانی..نیستی؟؟
مامان از اشپزخونه اومد بیرون وگفت:سلام عزیزم..هستم..خسته نباشی مامان.
گونه شو بوسیدم وگفتم:بابا و ارمان کجان؟؟؟
مامان-ارمان که رفته باشگاه الان میاد..باباتم برای شام نمیاد..
مشکوک گفتم:ای ای..بابای شیطون ما کجاست؟؟مامان خانوم حواستو جمع کنااااا..امشب شام نیست و فرداشب کلا نیستوووو...
خندیدم.
مامان اخمی کرد ولبشو گاز گرفت وگفت:واه..بهار..خجالت بکش.
-چشم مامان جونم.حالا چرا نیست؟
مامان-زنگ زد گفت یه نفر برای شام دعوتش کرده..درست حرف نزد..گفت میام خونه میگم.
-اهان..
رفتم ولباسامو عوض کردم وشام رو خوردیم.
بعد شام بابا برگشت.
با شیطنت گفتم:به به..بابا جان کجا بودی؟؟
بابا لبخندی بهم زد وگفت:شام رو مهمون یه جووون باصفا وشما جوونا چی بهش میگین..اهان.. باحال بودم...
چشمامو تنگ کردم ولبخند زدم که مامان گفت:حالا کی بود؟چی میگفت؟
بابا-خیلی ازش خوشم اومد..از شرکت که اومدم بیرون اومد سمتم وگفت میخواد چند کلام باهام حرف بزنه وبه شامم دعوتم کرد.
مامان-خوب؟؟چی میخواست؟
بابا نگاهی بهم کردولبخندی زد وگفت:بهار رو.
سریع سرم رو بالا اوردم وبه بابا نگاه کردم.
مامان-واه..بهار رو یعنی چی؟
بابا-یعنی بهار رو میخواست خانوم.
درحالیکه نفسام بریده بریده شده بود با جدیت زل زدم به بابا.
نه..نباید اینجوری میشد..یه خواستگار جدید؟یا ارش؟؟
نه..هرکی که بود یه عامل مزاحم بود.
با جدیت به بابا نگاه کردم.
بابا ادامه داد:میشناسیش بهار..
این کلمه زنگ خطر احتمال ارش رو بالا برد.از پارچ اب روی میز برای خودم اب ریختم.
لیوان رو به سمت لبم بردم وبا غیض شروع کردم به خوردن که وسط خوردنم صدای بابا اومد که گفت:اسمش..کارنه..کارن نیک فر..مثل اینکه رییس بیمارستانته..وقتی تصادف کرده بودی اونجا دیدیمش..
با گفتن این جمله اب پرید تو گلوم وشروع کردم به شدت سرفه زدن.
مامان اومد زد پشتم وگفت:اروم..چته دختر؟؟
با تعجب زل زدم به بابا وگفتم:کارن نیک فر؟؟
بابا-بله..دکتر نیک فر.
چی فکر میکردیم چی شد..کارن..
خوش حالم که ارش یا خواستگار جدید نبوده..
باید میپذیرفتم کارن خوب شروع کرده بود.
اب دهنم  رو قورت دادم..
-خوب؟؟
بابا لبخندی به کنکجاویم زد وگفت:هیچی دیگه..باهام درباره شرایطش،وضع زندگیش وخانواده اش گفت ودر اخر..تو رو ازم خواستگاری کرد..تو میدونستی با خانواده اش مشکل داره و از حدود 18سالگی رو پاهای خودش وایستاده واومده اینجااا؟
پس راستش رو گفته بود.
کوتاه ومختصر و شرمگین گفتم:یه چیزایی..
بابا-واقعا خیلی از شخصیتش خوشم اومد..گفت از خدمتکاری رستوران شروع کرده والان اینجاست..پزشک وجراحه ومامور اف بی ای هم هست..شرکت داروسازی هم داره..
مامان-افرین..چه خودکفااا..حالا تو بهش چی گفتی؟
بابا نگاهی بهم انداخت وگفت:اجازه دادم فرداشب بیاد خواستگاری..
بلند شدم وزیر نگاه های خیره بابا..بی تفاوت به سمتم اتاقم رفتم.
در رو بستم وبهش تکیه دادم وچشمامو بستم.
انگار همه چیز اونجور که باید داشت پیش میرفت.
لبخندی از تبحر کارن رو لبم اومد...جناب زبون دراز خوب میدونست از کجا شروع کنه وبه کجا برسه وچجوری تو دل بقیه جا باز کنه.
رو تخت دراز کشیدم وزل زدم به سقف.
هیچ وقت فکرش رو نمیکردم وضعیت زندگی جوری پیش بره که برای نجات بابام مجبور بشم با کسی ازدواج کنم که حسی بهم نداره..هه اون همه خواستگار عاشقم بودن ویا حداقل ادعا میکردن عاشقمن ولی رد شده بودن وحالا...
قطره اشک گوشه چشمم رو پاک کردم وسعی کردم بخوابم.
صبح رفتم بیمارستان.
کارن نبود.
احتمالا اونجوری که فکر میکردم ستاد یا جای دیگه ای بود.
بالاخره شب رسید.
جلوی اینه ایستادم وبه لباسای ساده ام نگاه کردم وپوووفی به مامان که مدام در باره سادگی لباسم غر میزد کردم.
صدای زنگ باعث شد از اینه دل بکنم و برم جلوی در.
ارمان دررو با اف اف باز کرد و در ورودی رو هم باز کرد.
کارن رو دیدم که کت وشلوار پوشیده بود ودسته گلی توی دستش بود.
قلبم تند تند به قفسه سینه ام کوبیده میشد.
تو کت وشلوار فوق العاده شده بود..نمونه کامل یه مرد خوش تیپ وخوش هیکل ودر نهایت با جذبه وجذاب.
مامان جلوی در یه فرش کوچیک جلو دری انداخته بود که همیشه خدا ما همگی پامون بهش گیر میکرد وتا حالا صد بار گفته بودیم مامان جان اینو بردار..یکی میوفته هاااا..ولی کو گوش شنوااا..
کارن از در اومد داخل که پاش به جلو دری گیر کرد ونزدیک بود بیوفته که صاف خودشو نگاه داشت وبه ارمان نگاه کرد وگفت:تله میذارین؟؟
لبخندی رو لبم اومد وبی اختیار اروم وزیرزیرکی زدم زیر خنده که سرم رو بلند کردم چشم تو چشم بابا شدم که با لبخند نگام میکرد.
سریع خودم رو جمع کردم.
ارمانم خندید وگفت:این چه حرفیه..
مامان-وای پسرم..ببخشید..نمیدونستم پاتون گیر میکنه..
کارن لبخندی زد و رو به مامان گفت:خواهش میکنم..پیش میاد دیگه..افتخار اشنایی با شما مادر مهربون ومحترم رو تو بیمارستان داشتم..از دیدار مجددتون خیلی خوشبختم...سلام پدر جان..
مردک زبون باز...مادر مهربون ومحترم..نچ نچ پدر جان..
این نیومده واسه خودش جا باز کرده هاا.
بابا-سلام پسرم..خوش اومدی..
مامان که از زبون بازی کارن خوشش اومده بود لبخندی زد وگفت:بله پسرم..برای منم باعث افتخاره..خوش اومدی..
ارمان دستش رو گذاشت پشت کارن که یعنی مثلا بفرمایید که در رو ببنده که در به شونه کارن خورد.
کارن نگاهی مشکوک بهش انداخت وگفت:این دومین باره داری به جونم سوءقصد میکنیاااا..حواسم بهت هستااا ...ارمان درسته؟؟
همه خندیدیم.
ارمان-بله درسته..کارن اگه اشتباه نکنم..
کارن-درسته..گفتم به هرحال حواست رو جمع کنی من حواسم جمعه
کارن با خنده ضربه ای به شونه ارمان زد وارمان دستش رو پشت کمر کارن گذاشت وبه سمت سالن هدایتش کرد.
کارن جلوم ایستاد ولبخند فوق جذابی زد وگل رو به سمتم گرفت وگفت:سلام دوشیزه رادمهر..از دیدنت واقعا خوشحالم.
لبخند مصنوعی که یعنی خر خودتی زدم وگفتم:سلام..همچنین..بفرمایید.
وبه سالن اشاره کردم.
لبخندی زد وبه سمت سالن حرکت کرد ومامان وبابا هم کنارش رفتن.
با ارمان که اخرین نفر بود هم قدم زدم وگفتم:بیین میتونی یه بلایی امشب سر این بیاری..
نگام کرد که گفتم:چیه؟؟
ارمان-بلا چیه تازه داره ازش خوشم میاد..با خواستگارای منگول قبلیت فرق داره..
دستم رو به سمتش حواله کردم که بزنم تو سرش که خودش رو کشید کنار وخندید که چشم تو چشم شدم با کارن که رو مبل با ابهت نشسته بود ویه پاش رو روی پای دیگه اش انداخته بود و دو دستش رو صاف روی دسته های مبل گذاشته بود.
کارم رو دیده بود که سعی داشتم ارمان رو بزنم وبا لبخند خاصی نگام میکرد.
خودم رو زدم به اون راه ودر کنارشون نشستم.
کارن همونجور خیره بود بهم که با جمله"خوب پسرم"بابا به خودش اومد وچشم ازم گرفت و زل زد به بابا وگفت:من تقریبا همه چیز رو درباره زندگیم دیشب برای شما عرض کردم..پزشک وجراح مغز واعصابم..مامور اف بی ایم که خوب یه جورایی هر چند وقت در میون پرونده ای بهم داده میشه..مامور ویژه ام و کارخونه داروسازی هم دارم که توسط یکی از دوستانم اداره میشه..
دستاش رو از هم باز کرد وگفت:همینم که میبینین..تنهاا..فقط خودم وبا دارایی ها وثروتهایی که خودم با خدمتکاری توی رستوران شروع کردم به به دست اوردنش والان تو این مرحله ام..از18سالگی تنهام...واز اینکه برای خواسته هام جنگیدم پشیمون نیستم.
نگاهی بهم انداخت.
انگار گفتن این حرفا براش سخت بود.یه جوری که انگار متاسفم بهش نگاه کردم که ادامه داد:من میتونم دخترتون رو خوشبخت کنم..
بابا-چون پول داری؟؟
کارن-نه..چون قدر اون چیزایی رو که به دست میارم میدونم..من خیلی وقته روی پاهام خودم ایستادم وهمه چیز رو خودم به دست میارم.شدم مثل یه جواهر فروش خبره که الماس خوب وارزشش رو درک میکنم ومطمین باشین قدرش رو خواهم دونست..چون میدونم خیلی کمیابه..
از جمله اش لبخندی رو لبم اومد.
کاش واقعی بود..کاش..
بغض کردم.
نگاش رو دوخت تو نگاهم.
مطمینم بغضم رو فهمید.
لبخندی تو صورتم پاشید.
مامان-تک فرزندی پسرم؟؟
کارن-نه..یه خواهر کوچکتر دارم..کاملیاااا..الان گمانم ازدواج کرده..یه بچه کوچیک هم داره..
ای جانم..نگفته بود خواهرم داره..کاملیا..
کاملیا وکارن..قشنگه.
بابا-خدانگهشون داره..مشکل اصلیت با خانواده ات چی بود کارن جان؟
کارن-شغلم در ستاد اف بی ای و..
نگاهی بهم کرد وگفت:و دختر عموم..نازنین..اقا بزرگ..اوم پدر بزرگم..بزرگ خانواده که در اصل مشکل من با ایشون بود که از دیدن کل خانواده ام محروم شدم...اقا بزرگ با بودنم در ستاد مخالف بود ومیخواست من با دختر عموم ازدواج کنم..در صورتیکه من هیچ حسی به نازنین نداشتم..ندارم ونخواهم داشت..
بابا سری تکون داد وتعارف کرد که کارن چیزی بخوره و به من اشاره کردچایی بیارم.
چایی ها رو ریختم وبردم بیرون.
حس خبتثتی بهم میگفت که چایی رو بریزم روش.
چایی رو به سمتش بردم ولبخند خبیثی زدم.
سینی رو جلوش گرفتم وخواستم دستم رو بلرزونم و سینی رو برعکس کنم روش که کف دستش رو گذاشت زیر سینی واروم گفت:فیلم ایرانی نیس که سینی رو روم خالی کنی خانوم پرستار..
ارمان که کنارش بود شنید وخندید.
با غیض و دندونای فشرده به ارمان گفتم:زهر مار..
ارمان کمی خودش رو جمع کرد.
بغ کرده از شکستم نشستم.
کارن-راستش من خیلی تو این چیزا وارد نیستم ولی..اگه اجازه بدین..با بهار خانوم چند لحظه صحبت کنم.
بابا-بله خواهش میکنم..بهار جان کارن خان رو به اتاقت همراهی کن..
بلند شدم وکارن هم همراهم بلند شد.
وارد اتاقم شدیم.
کارن دست تو جیب شلوارش به سمت کتابخونه ام رفت.
سری به کتابخونه ام که پر رمان وکتاب شعر واین چیزا بود تکون داد وگفت:کتاب که زیاد میخونی..فیلمم زیاد میبینی؟
لبخند خبیثی زد.
کسافت داشت به ریختن چایی اشاره میکرد.
-برای ادب کردن جناب عالی کار از فیلم واین چیزا گذشته..باید بایه ارتشی..سازمانی چیزی قرارداد ببندم بهم تانک بدن.
خندید ویه دفعه ای جدی شد وگفت:اکی قشنگ بود..حالا میریم بیرون.موافقت رو اعلام میکنی کار دارم میخوام برم به زندگیم برسم.
لبخندی زدم وگفتم:چشم قربان..
فک کرد جدی گفتم..لبخندی زد وسری تکون داد وبه سمت در رفت ورفتیم بیرون.
بابا-خوب بهار جان..
کارن با غرور زل زد بهم.
با خباثت زل زدم توچشمش وگفتم:من باید فکر کنم..
کارن وا رفت واروم کنار گوشم درحالیکه سعی میکرد صدای عصلیش بالا نره گفت:فکر؟؟بهار رو اعصاب من راه نرو..بگو موافقی..
بلند گفتم:شرمنده ام دکتر..ولی خوب بحث یه عمره..من باید تا ابد جور این تصمیمم رو بکشم.
با غیض واروم گفت:من قول یه ابدیت پر از بدبختی رو بهت میدم..خوبه؟
سعی کردم نخندم ولب ولوچه مو جمع کردم.


*بهار*Where stories live. Discover now