سریع شماره سپیده رو گرفتم.
با صدای خواب الود گفت:بله؟
باصدای لرزون گفتم:الو سپیده کجایی؟
با صدای بلند گفت:کجا باید باشم بهار خانوم؟اگه خدا بخواد ساعت11شبه ومنم با اجازه شما خواب بودم.
قطره اشکم اومد پایین وگفتم:سپیده من اینجا گیر افتادم.
سپیده-بهار؟داری گریه میکنی؟چی شده؟کجا گیر کردی؟چی میگی؟
گریه ام شدت گرفت ووسط گریه گفتم:سپیده به کارن گفتم تو شرکت کار دارم میمونم...اونم گفت منم هستم...رفته بودم..اتاق پشتی شرکت ووقتی برگشتم دیدم رفته ودرم قفل کرده..فکر کرده من رفتم..
سپیده نگران گفت:بهار..گریه نکن..خواهری..اینکه گریه نداره..من..من همین الان میام اونجا...
-تو واسه چی بیای؟درا قفله کاری از دستت بر نمیاد..سپیده کارن رو پیدا کن..من...من از شب اینجا بودن میترسم.
سپیده-باشه..باشه..تو نترس..بهار اجی.تو اونجا تنهایی..هیچکسم نیس..ترس نداره من..همین الان میرم دنبال کارن...میرم بیمارستان مرکزی شماره ای ادرسی چیزی ازشون بگیرم..نترسیا بهاری..الان میرم..زود زود میام پیشت باشه؟؟
-باشه..فقط زود باش.
گوشی رو قطع کردم.
نگران طول اتاق رو متر میکردم.
از چپ میرفتم راست واز راست میرفتم چپ.
نیم ساعتی گذشته بود که صدای پایی رو شنیدم که از پله ها بالا میومد.
سریع رفتم پشت در وبه در کوبیدم.
-کمک...کمک من اینجا گیر افتادم.
فرد پشت در کلیدش رو داخل قفل انداخت.
لبخندی زدم.خدایا شکرت.
رفتم عقب که در رو راحت باز کنه.
در باز شد وپشتش.. نگهبان شرکت بود.
لبخندی به نگهبان زدم وگفتم:وای شمایین..خداروشکر..اقای نیک فر اشتباها در رو روی من قفل کردن ورفتن.. واقعاممنونم که اومدین..
خنده ای کرد واومد داخل ودر رو پشت سرش بست.
با تعجب گفتم:چرا در رو بستین؟
خنده ای دیگه ای کرد ویه قدم اومد جلو.بی اختیار یه قدم رفتم عقب.
-چرا همچین میکنین؟گفتم چرا در رو بستین؟لطفا از جلوی در برین کنار میخوام برم بیرون.
با صدای چندشی گفت:کجا خانومی؟باش حالا..من تازه اومدم حال کنیم.
نفسام به شماره افتاد.
داد زدم:چی میگی مردک برو کنار میخوام برم بیرون..
و دوسه قدمی رفتم عقب.
در رو پشت سرش قفل کرد واومد جلوتر.با صدای کریهی گفت:اخی..نمیدونی چقدر خوشحالم که اینجایی..به قول خودت اشتباهی..اومده بودم سرکشی کنم که صدای کمک کمکت رو شنیدم...وووه امشب چه شبیست.
دستاشو به هم مالید وکتش رو در اورد وپرت کرد اونور.
باز رفتم عقب تر.
واون اومد جلوتر.
هی عقب رفتم وجلو اومد.
قلبم داشت وایمیستاد.
قطره اشکم پایین اومد.
از پشت خوردم به دیوار.خدا کمکم کن.
دکمه های پیرهنش رو دونه دونه باز کرد وبهم نزدیک شد.
هلش دادم عقب وبا گریه داد زدم:برو گمشو...جلوتر نیا عوضی..دست از سرم بردار مردک اشغال..
خنده خیلی بلندی کرد وبهم نزدیک تر شد ودستم رو گرفت.
تقلا کردم.
گریه ام اوج گرفت وفریاد زدم:جلو نیا عوضی..ولم کن..دستم رو ول کن..بذار برم..دست از سرم بردار..کمک..کمک...یکی کمکم کنه..ولم کن..کمک..
خنده بلندی کرد وخواست چیزی بگه که جمله ی شروع نشده اش با صدای چرخش سریع کلید تو در قطع شد وبه در نگاه کرد باهمه امیدم به در زل زدم.
در سریع ومحکم باز شد..اونقدر محکم که خورد به دیوار پشتش.
تو درگاه در کارن ظاهر شد وسریع به سمت اون مردک دوید ویقه شو چسبید واز من جداش کرد وداد زد:داشتی چه غلطی میکردی اشغال؟
ومشت محکمی هواله اش کرد.
ضربه های بعدی کارن تک تک بخش های بدن اون مردلاشی رو نشونه گرفت وتا تونست کتکش زد.
پاهام سست شد ونشستم رو زمین.
اشکام پشت سرهم میریختن.
نگهبان کثافت بعد از کتک های پشت سرهم ومحکمی که خورد پا به فرار گذاشت..کارن تا جلوی در دنبال دوید ولی وقتی برگشت ونگاهم کرد وحال زارم رو که دید مشتی خشن به چارچوب در زد وسریع به سمتم اومد.
کنارم نشست.
کارن-حالت خوبه؟
گریه ام شدت گرفت.زار میزدم.
دستاش رو روشونه ام گذاشت وگفت:هیششش...اروم باش هیچی نیست..تموم شد..تموم شد.
ضجه میزدم.
تو یه حرکت غیر منتظره منو کشید تو بغلش.
تقلا کردم وبا مشت محکم کوبیدم تو سینه سفت وورزشکاریش و وسط گریه های شدیدم داد زدم:خیلی کثیفی..خیلی..فکرش رو نمیکردم که انقدر ادم پستی باشی که..که لج ولجبازی هام رو اینجوری تلافی بکنی...خیلی کثاقتی...حالم ازت بهم میخوره کارن نیک فرلاشی..تو یه ادم احمق وپستی...پست میفهمی؟پست
ضجه میزدم ومیکوبیدم تو سینه اش وسعی میکردم خودم رو از اغوشش بکشم بیرون ولی اون محکم من رو تو بغلش گرفته بود.
خیلی وقت بود که گریه میکردم وبه سینه اش میزدم ولی اون هر لحظه فقط حلقه دستش رو دورم تنگ تر میکرد ومن رو بیشتر تو آغوشش فشار میداد.
دیگه جونی برای تقلا کردن نداشتم.
سرم روی سینه اش بی حرکت قرار دادم.
اروم چونه اش رو روی سرم قرار دادواروم با صدایی که به زور شنیده شد گفت:من تلافی نکردم بهار..به خدا نکردم..من...من لعنتی از اتاق اومدم بیرون دیدم نیستی. به خدا10بار صدات زدم ولی جواب ندادی..منم فکر کردم رفتی..کیفم رو جا گذاشته بودم برگشتم که تو راه پله ها صدلی التماس وکمک خواستنت رو شنیدم..ببخش..بهار منو ببخش..راست میگی تقصیر من بود ..تقصیر من بود.
بی حرکت وبی صدا تو اغوشش اشک میریختم.اشکام پیرهنش رو خیس کرده بودن.
چشمام روبستم.
زمزمه کرد:حالا من اینجام..دست هیچ کثافتی بهت نمیخوره..من نمیذارم..جات امنه بهار..امن امن.
حس اطمینان وارامش از داشتن یه تکیه گاه به وجودم تزریق شد.
چشمام سنگین شده بود.خیلی سنگین.
صدای زمزمه کارن به گوشم خورد:اگه دستای اون کثافت به تن تمیز وپاکت میخورد هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم..هیچ وقت..ببخش بهار..
حرفاش فقط لبخند خیلی کوچیکی روی لبام اورد ولی از سنگینی چشمام کم نکرد.
گوشیش زنگ زد. سریع جواب داد.
کارن-بله؟
کارن-شما؟
کارن-سپیده؟؟؟..اهان دوست بهار..
کارن-بله سپیده خانوم اروم باشین..میدونم...الان شرکتم..پیش بهار.
کارن-بله خوبه..نیازی نیس بیاین اینجافقط به مادرش زنگ بزنین بگین شب پیش شماست چون..مادرش اگه اینجوری نبیندش بهتره.
کارن-نه گفتم نیازی نیس شما بیاین..
کارن-باشه..خدانگهدار.
همچنان چشمام بسته بود.
دستش که نرم روی کمرم کشیده میشد خواب الودگیم رو بیشتر کرد.
روحم به این خواب نیاز داشت وخستگی جسمیم داشت روحم رو همراهی میکرد.
دستم رو اوردم بالا که کنار سرم بذارم.
دستم رو روی سینه کارن گذاشتم وبه خواب رفتم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
*بهار*
Romantizm"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
