10.وظیفه شناسی

2.3K 173 4
                                    

امروز روزی بود که قرار بود ساعت4توی بیمارستان مرکزی کلاس اموزش عملی به پرستاران شروع بشه واستادش هم کارن بود.اطلاییه اش  روی برد بیمارستانمون بود.
میخواستم برم.
اماده شدم وبه سمت بیمارستان مرکزی حرکت کردم.اژانس گرفتم.
خیابون خیلی شلوغ بود خیلی..
دیر رسیدم.
با تشویش وباقدمای بلندی که بی شباهت به دویدن نبود خودم رو به کلاس مورد نظر رسوندم.
در زدم.
کارن بالباس سفید پزشکی که بیش ازحدبهش میومد وسط اتاقی که شبیه کلاس بود ایستاده بود وافرادی که لباس فرم پرستار رو پوشیده بودن به صورت نیم دایره که کارن وسطش بود ویه تخته باعث نیم شدن دایره شده بود نشسته بودن.
به کارن نگاهی کردم.
حدودسه روزی بود ندیده بودمش.
-ببخشید دکتر نیک فر..ترافیک خیلی بدی بود.
نگاهی بهم کرد واخماش رو کرد توهم وگفت:قانون شماره3:وقتی دیر رسیدی دیگه نیا...تویه پرستاری دوشیزه رادمهر..دیررسیدن توهیچ..بلکه کوچکترین کارتو مثل پلک زدن ممکنه جون یه نفر رو به خطر بندازه..اینجا خونه خاله ات نیس.
وبا صدای بلندی گفت:بیرون.
لرزی از دادش به تنم افتاد.
اخمام رو کردم تو هم ودندونام رو روهم فشار دادم وگفتم:قانون شماره4:برخورد نامناسب یه هه..مثلا دکتر بایه پرستار میتونه جون بیمار رو به خطر بندازه...شما یه دکتری بهتره بدونین وقتی یه بیمار زیر دستاتونه دعوا با پرستاری که کمک دستتونه باعث مرگ بیمار میشه.
کیفم رو دوشم صاف کردم و گفتم:این رو هم به قوانینتون اضافه کنین.
ودر مقابل چشمای متعجب همه ونگاه کارن که سعی میکرد جدی بودوالبته کمی خشن کلاس رو ترک کردم ودر کلاس رو کوبیدم.
روی صندلی های انتظار گوشه سالن نشستم وبا دستام سرم رو گرفتم.
نفسمو با صدا دادم بیرون.
دوست داشت تو کلاساش باشم.ادعانمیکردواقعا از پزشکی سرش میشد ومیفهمید وتو کارش تخصص داشت.
همون لحظه بیماری رو اوردن وبه سرعت از جلوی من ردش کردن و وارد اتاق کنار صندلی من کردن.
از جام بلند شدم که سالن رو ترک کنم که صدای پرستاری که بیمار رو همراهی میکرد به گوشم خورد:خون ریزی بیش از حد از ناحیه اسیب دیده..یه امپول اپی نفرین بهش تزریق کنین تا دکتر بیان.
سریع به سمتشون رفتم وگفتم:نه..نمیتونین اپی نفرین تزریق کنین..شاید دیابت داشته باشه..شاید بیماری قلبی داشته باشه...شما که نمیدونین.
پرستاره با اخم نگام کرد وداد زد:به شما مربوط نیس..من خیلی بهتر از شما میدونم..
مثل خودش بلند گفتم:بهتره بری درسات رویه بار دیگه مرورکنی..بهت میگم شاید بیماری قلبی ودیابت داشته باشه در اون صورت اپی نفرین میکشدش.
با خشم نگام کرد وگفت:گمشو اونور وگرنه میگم بندازنت بیرون..
و دونفری که کنارش بودن هلم دادن عقب.
نه نباید اجازه میدادم.
چیکار کنم؟به حرفم گوش نمیدادن.
مضطرب وپرتشویش دنبال راه حل بودم که یادم اومد.
یه فکری به سرم زد.
سریع به سمت کلاس کارن دویدم وبدون در زدن وارد شدم.
کارن نگام کرد واخمی کردوگفت:فکر کنم گفتم که...
پریدم وسط حرفش ودرحالیکه نفس نفس میزدم گفتم:پرستار بخش داره به یه بیماری که تازه اوردنش وخون ریزی داره اپی نفرین تزریق میکنه..اطلاعاتی از بیمار نداره..شاید بیمار مشکل قلبی ویا دیابت داشته باشه..اپی نفرین میکشدش..پرستار به حرف من گوش نمیده...لطفا عجله کن.....
کارن سریع دوید ودنبالم اومد.
بهشون رسیدیم که داشت امپول رو تزریق میکرد.
کارن داد زد:داری چیکار میکنی؟
دست پرستار از حرکت ایستاد وگفت:دکتر دارم اپی نفرین...
کارن امپول رو از دستش کشید وپرت کرد اونور وبا دادگفت:مگه تو میدونی که مشکل قلبی داره یا نه؟میدونی دیابت نداره؟به چه حقی اپی نفرین تزریق میکنی؟میخوای بکشیش؟؟
پرستار لرزید وگنگ نگاه کرد.
کارن شروع به معاینه بیمار کرد وگفت:بهار ضربان قلب ونبضش رو چک کن.
با من بود؟
همونجور گنگ ایستادم.
نگام کرد وگفت:مگه با تو نیستم..ضربان قلب ونبضش رو چک کن.
سریع جلو رفتم واون پرستار بی عرضه رو کنار زدم وکنار کارن ایستادم وضربان قلب ونبضش رو گرفتم وبه کارن اعلام کردم.
معایناتش رو انجام داد وکارهای لازم رو با کمک هم انجام دادیم.خداروشکر وضع بیمار به حالت نرمال برگشت وخون ریزیش قطع شد.
کارن-یه ازمایش دیابت وبیماری قلبی ازش بگیر.
-بله دکتر.
سریع ازمایش دیابت ازش گرفتم.
لبخندی به تشخیص درستم زدن ورو به کارن گفتم:دیابت داره دکتر.
لبخند تحسین امیزی بهم زد وبرگشت روبه پرستاره وگفت:دیابت داشت خانوم به ظاهر پرستار..میدونی اگه اپی نفرین بهش میزدی چی میشد؟
داد زد:هاااان؟میدونی؟؟
کارن-دنبالم بیا.
پرستار با ترس پشت کارن راه افتاد.
کارن نیمه راه ایستاد وگفت:دوشیزه رادمهر..لطفا تو هم بیا.
با من چیکار داشت؟
با تعجب پشتش حرکت کردم.
در اتاقی رو زد و وارد شد ومن واون پرستار احمق هم وارد شدیم.
اتاق دکتر اندرسون بود.
دکتر اندرسون که پشت میزش نشسته بود .با دیدن کارن لبخندی زد.
کارن عصبی گفت:ببخشید دکتر اندرسون ولی مسیله ای هست که باید بهش رسیدگی کنین..اینجا یه پرستار بی مسولیت وبی سواد داریم که توی بیمارستان به این بزرگی وباتجهیزات فوق پیشرفته داره کار میکنه اما حتی نمیفهمه که نباید به یه بیماری که خون ریزی داره بدون اینکه بدونه طرف بیماری قلبی یا دیابت داره یا نه اپی نفرین تزریق کنه...اونوقت شما همیشه قانون وهدف اولت نجات جون ادم هاست..هه با این پرستار..دکتراندرسون این پرستاری که اینجا وایستاده حاضرم باهاتون شرط ببندم خیلی چیزای دیگه روهم بلد نیس..چجوری جون ادما رو دست کسی سپردین که چنین چیز واضحی رو نمیدونه وجون ادما رو به بازی میگیره؟؟؟
به من نگاهی کردورو به دکتر اندرسون گفت:ایشون خانوم رادمهره..حدود چندماه دیگه مدرک پرستاریش رو میگیره یعنی ترم اخر کار اموزیه بیمارستان چارلیه..میدونین اگه این خانوم نبود واین اشتباه واضح رو نمیدید بیمارالان کجا بود؟قبرستون..سر خون ریزی ساده ای که سر10دقیقه بند اومد میمرد..
دکتر اندرسون با نگاهی که عصبانیت ونگرانی توش موج میزد بلند شد ورو به پرستاره با دادگفت:چطور چنین ریسک احمقانه وبزرگی روی زندگی مردم کردی؟
کارن-هه تازه دکتر تشخیص وحدس خانوم رادمهرکاملا درست بود..بیمار دیابت داشت.
دکتراندرسون رو به پرستاره فریاد زد:تو اخراجی..مدرک پرستاریت هم باطله...توبه درد جرز دیوار میخوری نه نجات جون اداما...برو بیرونن..
پرستار گریه کنان اتاق رو ترک کرد.
دکتر اندرسون چشماشو بست ولبخندی به من زد وگفت:کار بزرگی کردی دخترم..نجات جون یه ادم کم نیست..وقتی کارن اینجوراز کارت تعریف میکنه یعنی کارت واقعا عالی بوده.
لبخندی زدم وگفتم:وظیفه ام بود دکتر..من یه پرستارم..نجات جون ادما وظیفمه..
کارن-کاش یه کم..فقط یه کم ازحس وظیفه شناسی تو توی چندتا از این...هه ..این پرستارا ودکترای بی سواد بود.
لبخندی زدم.
دکتر اندرسون نگاهی به کارن کرد وگفت:خوب؟
کارن خنده کجی کرد وگفت:من جای شما بودم اجازه نمیدادم چنین پرستار وظیفه شناس وماهری از بیمارستانم خارج بشه.
دکتر اندرسون-منم اجازه نمیدم..فقط..هنوز مدرک نداره..اموزشش باا...
کارن-من...خودم این ترم اخر اموزشش رو بر عهده میگیرم.
دکتر اندرسون اومد جلوم ایستادولبخندی بهم زد وگفت:به جمع پرستاران بیمارستان مرکزی پاریس خوش اومدی دخترجان..امیدوارم همیشه انقدر خوب ووظیفه شناس باشی...
وااای خدا باورم نمیشد..من؟بیمارستان مرکزی پاریس؟امکان نداره.
خنده ی نا باوری کردم که کارن جدی لبخندی زد وبه فارسی گفت:به شرط اینکه سر وقت بیای سر کارت خانوم پرستار.
لبخندی بهش زدم.
باورم نمیشد.اخخخخ جون.بودن در این بیمارستان ارزوی هر کسی بود.

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora