91. تو گریاندی نگاهم را

2.9K 158 30
                                        

باحال داغون حدود6بود که وارد بیمارستان شدم .شب کار بودم واز شانس بدم بیمارستان پر بود از بیمارهای اورژانسی که نیاز به رسیدگی شدید داشتن.
خیلی خسته بودم.
موبایلم زنگ زد.
رها بود.
-جانم رها؟
رها-سلام خانوم..خوبی؟
-ممنونم..تو خوبی؟تو راهیت خوبه؟اقا مانی خوبه؟
رها-اره خداروشکر..همه خوبیم..هی بچه پرو..یکی طلبت..
-طلب من؟واسه چی؟
رها-میپرسه واسه چی..هه این شوهرت بی ریختت صورت برادر شوهر عزیز منو با اسفالت یکی کرده بعد میگی واسه چی؟؟
با تعجب گفتم:چی؟؟چی میگی رها؟
رها-جان رها نمیدونی؟
-نه جان رهااا..درست بگو ببینم..چی شده؟؟
خندید و گفت:پری شب بهزاد اومد پیش ما..زیر چشماش اندازه یه گوجه سیاه شده بود..بادمجون کاشته بودن زیر چشماش..هی گفتیم چی شده چی شده دم نزد..اخر کاشف به عمل اومد بهزاد خان با تو قراره گذاشته درباره سپیده حرف بزنه..خخخخ ای جانم..اقاتون غیرتی شده بعده بیرون اومدنش از کافی شاپ زده این برادر شوهر ما رو ادب کرده..و سرش داد زده..
رها صداشو برد بالا وگفت:فقط یه بار دیگه..یه بار دیگه دور وبر زن من بچرخی تک تک استخونات رو میشکونم..
رها خندید.
منم بی اختیار خنده ام گرفت وخندیدم.
لبم رو گاز گرفتم وگفتم:طفلک بهزاد..
رها خندید وگفت:بهزاد که ناراحت نبود .تازه خوشحال خوشحال میگفت مانی خیلی بهار رو میخوادااا.. فداسرت..اقاتون رو جمع کن..ولی یه چیزی..
با خجالت وذوق از جمله"کارن خیلی بهار رو میخواد" بهزاد گفتم:چی؟
رها-بهار بدجور برات غیرتی شداااا..این نشونه چیه؟
دوست نداشتم به خودم امید واهی بدم..خودم رو زدم به اون راهو گفت:نشونه یه دختر پابه ماهه فضول..باید برم رهایی..کار دارم..
خندید وگفت:برو بهار خانوم..برو به سلامت..فعلا..
-مواظب خودت باش..فعلا.
با قطع کردن گوشی لبخندی رولبم اومد.
هنوز از دستش دلخور بودم اما اینکه انقدر برام غیرتی شده برام قشنگ بود..خیلی قشنگ..
خسته ودرمونده بعد از 4ساعت کار مداوم خسته و در مونده روی صندلی پشت پیشخون ایستگاه پرستاریم نشستم وسرم رو رو میز گذاشتم.
صدای پسر جوونی منو به خودم اورد:ببخشید خانووم..
خسته سرم رو بلند کردم وبلند شدم ایستادم وگفتم:بله..
پسر-با خانوم رادمهر کار داشتم..
و برگه تو دستش رو نگاه کرد وسریع گفت: خانوم بهار رادمهر.
با تعحب گفتم:خودم هستم..
دست گل بزرگی که همراهش بود رو جلوم گرفت وگفت:این برای شماست..
با تعجب گفتم:بله؟؟
پسر-من شاگرد مغازه گل فروشیم خانوم..یه نفر این گل رو برای شما سفارش دادن..
-کی؟
پسر-من اطلاعی ندارم..
گل رو از دستش گرفتم واونم رفت.
یه دسته پر از گل های رز رنگارنگ..وااای خدا من عاشق گل رز بودم.
رزهای خوشگل که خیلی قشنگ چیده شده بودن.
دسته گل فوق العاده شیک وگرون قیمتی بود.
یعنی از طرف کی بود؟از این ادما نداشتیم...
با جدیت واخم تو دسته گل دنبال اسمی چیزی گشتم ویه کارت پیدا کردم.
کارت رو باز کردم.
با یه خط قشنگ توش نوشته شده بود:
" در بهار سبز چشمانت
شاپرکهای نگاهم را
دور فانوس درخشان خیالت بال و پر دادم
ولی افسوس سوزاندی نگاهم را
بهارم را
و رقص بالهایم را
و در خوابم به شهر سنگی قلبت سفر کردم
ندیدم نام من
شهزاده ی شهر دلت باشد
تو بشکستی خیالم را
و خوابم را
دل پر درد و آهم را
دویدم سوی لبخندت
ولی در سایه ها گم شد
سراب بودن با تو
چو جادویی که باطل شد
تو گریاندی نگاهم را
بهارم را
و بغض بی صدایم را ....
منو ببخش اگه انقدر بدم کارن"
بی اختیار در طول خوندم شعر لبخندی رو لبم اومد وبا خوندن اسم اخرش خندیدم.
بدون اینکه بخوام میخندیدم.
کارن-این خنده یعنی منو بخشیدی؟
سریع لبخند وخنده م رو جمع کردم واخم غلیظ وعمیقی روی پیشونیم اوردم وبی توجه به کارن که جلوی در ورودی تکیه داده بود ونگام میکرد مثلا مشغول مرتب کردن پرونده هاشدم.
کارن جلو اومد.
اصلا نگاش نمیکردم.
کارن-نشد دیگه بهارخانوم..خندیدی..خندیدی یعنی بخشیدی..
لبخندی زد ونگام کرد وگفت:بهاار.
هیچ توجهی نکردم.
کارن-بهار خانوم..
باز بی توجه.
کارن- بهارخاانوووم من..
دستم از کار ایستاد وقلبم از جمله اش لرزید ولی سریع اخمامو بیشتر توهم کردم ودوباره مشغول کارم شدم که پرونده های جلوی دستم رو گرفت وپرت کرد اونورتره میز.
با اخم خواستم پرونده ها رو بردارم که چونه مو گرفت وباعث شد صورتم تو یه میلی متری صورتش باشه.
زل زدم تو چشماش وبا غیض ونفرت گفتم:ولم کن..
شیطون گفت:اگه نکنم؟؟
تند تند نفس میکشیدم که لبخند مهربونی زد وگفت:بهار خانوم ببخش دیگه..نمیخواستم..نمیخواستم..
انگار تازه نگاهش به جای دستش که روی صورتم بود افتاد وجمله شو ادامه نداد.
ناباور وناراحت به جای دستش نگاه کرد ونرم انگشتش رو روی صورتم کشید وگفت:بشکنه دستم..ببین چه جاش مونده..ببخش..به خدا شرمنده ام...خوب لعنتی من یه مردم..یه ذره درکم کن..
با بغض زل زدم تو چشمش.
کارن-منه لعنتی چجوری روت دست بلند کردم؟؟چطور تونستم؟دست خودم نبود..اصلا..اصلا..نفهمیدم..عصبی بودم.
اروم دستی به گوشه لبم که دیشب خون کمی ازش اومده بود کشید وناراحت گفت:آخ..ببین منه بیشعور چه کردم..میسوزه؟؟
بی اختیار سرم رو به نشونه نه نکون دادم.
هنوز جدی بودم.
جدی..اخمو..قهر.
مهربون گفت:این دسته گله جبرانش نمیکنه؟
وبه گل اشاره کرد.
اسم گل وشعر باز لبخندی رو لبم اورد که سریع جمعش کردم ولی اوتقدری بود که ببینه وگفت:ای جانم..یادمه گفته بودی عاشق گل رزی..
با تیکه گفتم:عه یادتون بود؟
با شیطنت گفت:خیلی چیزا یادمه..
چونه مو از دستش بیرون کشیدم و رفتم سراغ پرونده ها..
فک کردم میره ولی اومد کنارم ایستاد.
خواستم از کنارش رد شدم که رامو سد کرد وجلوم ایستاد و چونمو گرفت وسرمو بلند کرد وگفت:اگه اون گله جبران نکرده..پس..باید بیشتر تلاش کنم..
وسرش رو اورد جلو.
همه ناراحتی و نفرت وعصبانیتم تو همون لحظه ای که شعر رو خونده بودم ریخته بود.
اخمم رو عمیق تر کردم.
با غیض گفتم:اون روز خیابون خلوت بود ابروم نرفت..الان اینجوری میخواین ابروم رو ببرین؟؟
ازش فاصله گرفتم و با عصبانیت خواستم برم که سریع دستمو کشید که پرت شدم تو اغوشش وگفت:زنمی..از کسی نه خجالت میکشم..نه خرده حساب دارم..ابرو ریزی هم نیست
ولبش رو روی گونه ام گذاشت.
گونه سوخت از بوسه اش.
اروم وزمزمع زاور زیر گوشم گفت:در بهار سبز چشمانت
شاپرکهای نگاهم را
دور فانوس درخشان خیالت بال و پر دادم..
هنون شعر رو وارت بود.
تشنه گرمای اغوشش بودم.
بخشیده بودمش..
بی اختیار دستام رو انداختم دور پهلوهاش وسرم رو گذاشتم رو سینه اش.
نفس عمیقی وراحتی کشید وروی موهام رو بوسید وپشتم رو نوازش کرد.
کارن-ببخش که انقدر بدم..ببخش بابت اون حرفا..
سرمو از اغوشش کشید بیرون وگفت:تو پاکی..پاک تر از برگ گل..همیشه اینو میدونستم..ببخش عصبانیت وغیرت ومردونگیم باعث شد اینو فراموش کنم..بفهم که قضیه اون روز..برای منه مردسخت بود..خیلی سخت..وسخت تر از اون این بود که میترسیدم هیج وقت نبخشیم ویه حرفایی رو دلم بمونه..
فقط نگاش.کردم.
با ذوق لبخندی زد وگفت:الان که دیر وقته..من فردا عمل دارم ولی عملم تا حدود3 تموم میشه..فردامیخوام ساعت 3 بیای اینجا تا ببرمت یه جای خوب..تا هم از دل بهار خانومم دربیارم..هم یه حرفایی هست که خیلی وقته میخوام بهت بگم..حرفایی که..
چشماشو بست ولبخندی مردونه زد وباز چشماشو باز کرد وگفت:فردا همه چیز رو میگم..فردا تموم میکنم..همه چیزو..
گنگ نگاش کردم که انگشتش رو لبم گذاشت وگفت:فردا همه چیز رو بهت میگم..
خواستم ناز کنم..عقب کشیدم و رو صندلی نشستم وگفتم:حالا کی گفته من فردا میام؟
به دونه گل رز از دسته گلا کند وروی اون بخش صورتم که جای چکش بود کشید وگفت:بهاری..فردا روز مهمیه..
-برای من یا تو؟
کارن-هردومون..بگو که میای..
باز گل رو رو صورتم کشید که خنده ام گرفت وگفتم:باشه..میام..
گل رو جلوم گرفت.
لبخندی زدم وازش گرفتم.
لبخندی زد ودرحالیکه عقب عقب میرفت گفت:پس..فردا ساعت 3ظهر..یادت نره هااا..منتظرتم.بعد من الانم دارم میرم اتاق عمل..برو اتاق من نیم ساعت بخواب..
-نه..من..
پرید وسط حرفم و گفت:نه نداریم..برو استراحت کن..خسته ای.
سرمو تکون دادم.
خوشحال بودم که همه چیز خوب پیش رفت.
خوشحالم بودم که کارن دوباره همون کارنی شده بود که بهم اعتماد داشت.
همون کارنی که مهربونی ومردونگی از همه وجودش میریخت.
اروم رفتم سمت اتاقش.
نبود..همونجور که گفته بود اتاق عمل بود.
اروم رو تختش دراز کشیدم وسرم روتوی بالشتش فرو کردم وعطرش رو با لذت تو بینیم کشیدم.
وضعیت بیمارا خوب بود وبه وجودم نیاز نبود وتازه به پرستارا سپرده بودم که اینجام واگه چیزی شد بیدارم کنن وگوشیم رو زنگ گذاشتم برای یک ساعت دیگه.
نمیدونم خواب بودم یا بیدار فقط دستی رو روی صورتم حس میکردم.
دستی خیلی نرم واروم روی موهام و گونه ام کشیده میشد.

*بهار*Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang