98.دوسش دارم

3.2K 151 9
                                        

کارن-بهزاد...بهزاد..بهزاد..بزرگترین کابوس شبای من..من عاشقت بودم..دیوونه ات..ولی از گفتنش..از رها کردن احساسم از پس زده شده توسط تو میترسیدم..خیلی میترسیدم و بهزاد شد اینه دغم..بزرگ ترین دغدغه ام.سعی میکردم بیشتر بهت نزدیک شم ولی بیشتر ازم دور میشدی..بخشت رو عوض کردی اما نفهمیدی وندیدی که هر روز میام بالا و کار کردنت رو نگاه میکنم..هر روز بهار..هر روزی که دور از من اون بالا بودی نگات میکردم..
اشکام بی اختیار وبی صدا میومدن.
قلبم توی دهنم بود.
همه وجودم چشم وگوش بود وحرفاش رو روی هوا میقاپیدم...
کارن-اون روز خواستم به بهونه ویالون بکشمت خونه ام وشب..شب نگهت دارم..نگهت دارم و غرق محبت وبوسه هام کنمت وبگم شدی همه وجودم ولی نموندی..با طرز بدی پسم زدی وگفتی باید بری..عوض شده بودی..درباره تموم شدن نامزدیمون میپرسیدی..سرد شده بودی..
سرش رو توی دستاش گرفت وادامه داد:له شدم وقتی دیدم سوار ماشین بهزاد شدی وباهاش رفتی کافی شاپ..همونجا بودم..جلوی در کافی شاپ وبه تو و خنده هات نگاه میکردم..با جسم وروحی له شده خنده هات رو نگاه میکردم.
بعد بیرون اومدنتون اومد سراغت واون دعوای لعنتی واون..اون چکی که ناحق زدم تو صورتت وهیچ وقت خودم رو به خاطرش نمیبخشم..ولی دست خودم نبود..عاشقت بودم..حسود بودم..دوست نداشتم جز من حتی کسی نگات کنه..بعد دعوای با تو هرچند فهمیده بودم چرا پیش بهزاد بودی اما..اما تو همه وجودم بودی.جسمم..روحم..همه چیزم..و من به ناحق روت دست بلند کرده بودم..چطور میتونیم از باعث وبانیش بگذرم؟رفتم سراغ بهزاد وتا میخورد زدمش..وقتش بود..وقتش بود بگم خیلی میخوامت..خیلی دوست دارم.خیلی وقته اسیرت شدم و اون گل وشعر رو برات فرستادم وخواستم فردا ساعت3 بیای پیشم..
چشماشو بست وناراحت گفت:ساعت3که فک میکردم بهترین وقشنگ ترین ساعت عمرم میشه اما شد منفور ترین ساعت عمرم..مونیکای لعنتی با تظاهر به اینکه انگار من و اون چیزی بینمون هست و دکمه هایی که تو مدعی باز بودنشون شدی ولی من حتی ندیدمشون چون همه وجودم چشم بود و فقط تو رو میدیدباعث شد همه چیز خراب بشه..تو رو ازم جدا کرد..تویی که تازه میخواستم واسه همیشه نگهت دارم..نگهت دارم..تو آغوشم..تا ابد
عمیق زل زد تو چشمام.
کارن-مرخصی 60روزه ات خوردم کرد..کمرم رو شکست..فکر اینکه 60 روز نبینمت عین مرگ بود برام..تو عصبی بودی..حس میکردم منو نمیخوای..به زمان نیاز داشتی که بتونی منو ببخشی..بتونی درباره ام فکر کنی..به زمان نیاز داشتم برای تثبیت وارتقاع این حس که همه وجودم رو گرفته بود ومثل پیچک دورم پیچیده بود..اما اونقدر تحمل دوریت رو نداشتم..بیشتر اون روزها زیر پنجره اتاقت..تو ماشین میشستم ونگات میکردم وارزوم بودی از خونه میومدی بیرون تا کامل ببینمت..اما اصلا بیرون نمیومدی..به دروغ گفتم صیغه مون رو با طل کردم شاید بیای سمتم..شاید..اما نیومدی..فک کردم میتونم سمت خودم بکشمت.. اما...اما..
بغض مردونه ای کرد ونگاهش رو ازم گرفت وسمت دیگه ای رو نگاه کردوگفت:فک کردم این وقت به هردومون کمک میکنه اما زنگ مانی که بهم گفت داری ازدواج میکنی تا لب مرز مردن برد وبرم گردوند..میخواستم همه اینا رو بهت بگم..میخواستم بدونی چه کردی باهام...التماس ارتیمیس رو کردم وگفتم دیوونتم و بدجور میخوامت که اینجوری برام برنامه ریخت ببینمت..بهاربرام خود مرگه که یه نفر دیگه لمست کنه یا ببوستت..
با خشم اومد جلو و زل زد تو چشمام و داد زد:نمیذارم..نمیذارم مال یکی دیگه بشی..لعنتی همه وجودمی..چطور میتونم همه وجودم رو بدم به یکی دیگه؟
اروم وداغون گفت:چطور میتونم تصور کنم اون..اون..نه..نه..هیچ وقت اسیبی بهت نمیزنم...تو اگه کنارش شادی..اگه ارومی..اگه خوشبختی..من..من میرم واسه همیشه..ومطمین باش روز عروسیت با روز مرگم یکی خواهد بود بهار..مطمین باش..
هق هقم راه افتاد.
بلند گریه میکردم.
ضجه میزدم.
ضجه میزدم از این همه پیش داوری وبرداشت ها و تصورات غلط..
ضجه میزدم به حال مردی که تو همه اون لحظه هایی که من عاشقش بودم اون حتی خیلی قبل تر از اون هم دوسم داشته..
کارن چشماشو بست.
لرزون گفت:اگه تو بخوای میرم..برای همیشه میرم..برای همیشه از زندگیت گورم رو گم میکنم..فقط..بدون که عاشقت بودم وهستم..بدون که هرجای این دنیا باشی دیوانه وار میپرستمت..بدون تو نفسمی..بهار زندگیمی
.همه عمرمی..واگه بهارم کنار مرد دیگه ای باشه اون عمر به پایان میرسه..بدون اگه مرد دیگه ای کنارت باشه..اگه بگی دوسش داری میرم واسه همیشه..
زل زدم تو چشمش.
چشمامو بستم و باز کردم ولرزون وبا بغض گفتم:دوسش دارم..
حس کردم قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد.
سریع چشماشو بست وسرش رو بین دستاش گرفت و همونجور یه قدم عقب رفت.
مغرور من لبش رو محکم گاز گرفته بود که اشکش جاری نشه اما شده بود.
درحالیکه اشکام جلوی دیدم رو گرفته بود وهمونجور به تعدادشون اضافه میشدلبخندی زدم وگفتم:اره دوسش دارم..من این مرده لعنتی مغرور رو که انقدر عذابم داد وبا غرورش این همه جدایی و درد رو برام رقم زد وبا نامردی تمام الانم دم از رفتن میزنه رو دوست دارم..
سریع چشماش رو باز کرد وناباور نگام کرد.
سرمو تکون دادم.
-اره..دوسش دارم.
با بغض خندید..بلند..
باورش نمیشد.
چشماشو با دستش فشار دادودویدم سمتم و محکم تو آغوشش کشیدم.
محکم من رو به خودش فشار میداد انگار میخواست من رو تو خودش حل کنه.
دردی از فشارش تو استخونام بود ولی مهم نبود..منم میخواستم تومرد مغرور وعاشقم غرق شم.
هق هق بلند شد..تازه راه نفسم باز شده بود.
تاز میتونستم نفس بکشم..تازه میتونستم عطری مردم رو باهمه وجودم حس کنم.
محکم منو به خودش فشار میداد..وسرم رو..روی موهام رو غرق بوسه میکرد.
کارن-بهارم..خیلی میخوامت...خیلی عاشقتم..خیلی..خیلی دلم برات تنگ بود..هنوزم تنگه..تنگه برای عطر تنت..برای طعم اغوشت..برای خنده هات..گیج بازیات..سوتی هات..دلبری هات..شیطنت هات...تنگه برای طعم لبات..خیلی تنگه برای تنها بودن وحرف زدن باهات..برای خوابیدن باهات ونگاه کردنت تو خواب..خیلی تنگه
همه وجودم غرق لذت بود..
دیگه هیچی برام مهم نبود..من دیواانه وار عاشق این مرد بود وهمه وجودش رو تمام و کمال میخواستم.
تازه حس حسادتم فوران کرد وترکیدم وبا مشت به سینه اش کوبیدم وگفتم:پس مونیکاااا..اون..
مچ دستامو گرفت وبرد جلوی دهنش و بوسه گرم ومحکمی بهشون زد وپرید وسط حرفم وگفت:نزن عزیز دلم..درد میگرن دستات ..هیچ وقت..هیچ وقت بین من ومونیکا هیچ اتفاقی نیوفتادخانومم..خیلی وقته بین ومن هیچ کس هیچ اتفاقی نیوفته...نیوفتاده چون روحم فکرم جسمم همه چیزم مال تو بوده وهست..مال تو بهارم..
سریع دستام رو از دستش بیرون کشیدم وگفتم:کااارن..دیگه صیغه..
پرید وسط حرفم..
کارن-هست بهارم..هست..هنوز محرممی..محرم قلبم..محرم روحم..محرم جسمم..گفتم که دلم نیومد باطلش کنم..چطور میتونستم باطلش کنم؟..فقط دروغ گفتم که باطلش کردم تا بیای سمتم که نیومدی..
باز محکم کشید تو اغوشش وعمیق بوم کرد.
اروم کنار گوشم گفتم:بهارم..
با ارامش چشمامو بستم وخودم رو تو آغوشش فشار دادم و گفتم:جانم..
محکمتر فشارم داد وتو گوشم خنده ریزوکوتاهی کرد وگفت:ای من فدای این جانم گفتنت..واقعا مردی در کار بود؟؟کی بود؟
شیطون خندیدم وگفتم:نه..هیچ مردی در کار نبود..حقه رها ومانی بود..بهم اسمس دادن که چنین چیزی بهت گفتن..چیه؟حالا پشیمونی واسه یه مردی که در کار نیست بهم اعتراف کردی؟
از اغوشش بیرون کشیدم و چونه مو گرفت وزل زد تو چشمام وخندیدوگفت:هیچ وقت..هیچ وقت از اینکه بهت اعتراف کردم والان تو اغوشم دارمت پشیمون نمیشم ملکه قلبم..
لبخندی زدم .
پاهام سست شد از این همه حس قشنگ وجملاتی که فکر میکردم شنیدنشون برام غیر ممکنه..اما انگار ممکن بود..
اروم نشستم.
همزمان وهمراه با من نشست.
دوتایی خیلی نزدیک هم روی چمنای سبز خونه ارتیمیس نشسته بودیم.
هنوز دستم رو سینه اش بود وپهلوهام رو گرفته بود
لبش رو روی پیشونیم گذاشت.
غرق لذت شدم.
چشمامو بستم.
گونه ام طمع لبای گرمش رو چشید.
چونه ام..پشت پلکم..نوک بینیم..
نفسای گرمش که به لبم خورد چشمام رو باز کردم و به نگاه پر عطشش چشم دوختم.
نگاهش گرم وسوزان بود..مثل نفسش که به لبم میخورد.
اب دهنم رو قورت دادم.
سرش رو اورد جلو..
نگاهش بین لبام وچشمام در نوسان بود.
اروم دستش رو اورد بالا و دو طرف صورتم رو قاب گرفت و انگشت شستشو نرم هر دو طرف صورتم کشید واروم یکی یکی انگشتای یکی از دستاش رو روی لبم کشید که چشمام رو بستم.
گرمای لبش رو که خیلی خیلی نزدیک لبم بود حس می کردم.
نزدیک بود..خیلی نزدیک

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora