13.زیزی گولو

2.1K 165 1
                                    

داشتم دستوراتی رو که برای بیمار میداد مینوشتم.
خشن وجدی بود.
لحظه خروجمون از اتاق صدای جدی ومردونه خشنش رو شنیدم:هه فکر کردی برام مهمه جلوی یکی مثل میسن ضایع بشم؟ببین زیزی گولو اینجا یه جورایی بیمارستان منه..روانگشتای من میچرخه..اونا هیچی نیستن درمقابل من...من با گنده تراش میپرم که یه پرستار وسر پرستار جلوش هیچن..
سرم مثل جت چرخید سمتش وبلند گفتم:بله؟زیزی گولو؟؟؟
جدی نگام کرد ودستاشو گذاشت تو جیب لباس سفید پزشکیش وگفت:با دیدنت یاد زیزی گولو افتادم وچون ادم صادقیم و رو بازی میکنم..تفکراتم رو بیان کردم.
با خشونت گقتم:هه صادق..بیین اقای دکتر صادق مثل اینکه شما هم خیلی چیزا رو یاد نگرفتی..اسم گذاشتن رو دیگران عین بی شخصیتیه.
هه اره جان عمم..نه اینکه خودم براش اسم نذاشته بودم...هه هرکول دکتر نما..هیکلش گنده نبود اما ورزشکاری بود خوب.. ادم یاد هرکول میوفتاد.
به قول سپیده من دیوونه بودم.
شونه شو انداخت بالا وجدی گفت:به خودم مربوطه
مثل قبلهای خودش با صدای لوس ومسخره گفتم:کارای شما فقط به خودتون مربوط نیست...بلکه کوچکترین کار شما رو من که کار اموزتونم تاثیر میذاره.
سعی میکرد نخنده ولی اخماش داشت باز میشد.
به بیماری که روی تخت دراز کشیده بود که یه پیرزن بود نگاه کردم وبا صدای جدی گفتم:میبینین دکترای این دوره وزمونه دارن به کجا میرن؟...به فناخانوم..به فنااا...دکترم دکترای قدیم..این دکترای جدید فقط به صحبت ومسخره بازی روز رو میگزرونن میبینین؟
کارن نگاهی بهم کرد که معنیش این بود چقدر بدم خفه شی؟
پیرزنه خنده ای کرد وبا صدای لرزون گفت:دکتر...پرستار خوشگلیه هاا...
با غیض یه پیرزن نگاه کردم وسرمو به نشونه تاسف تکونی دادم وروبه کارن گفتم:میبینین دکتر، چه جامعه بدی شده..این مردم به جای توجه به خودشون برای اینکه خوب بشن به چیا توجه میکنن.میبینین؟؟هعی
لبخند گشادی به کارن والبته پیرزنه که داشت میخندید زدم از کنارش رد شدم.
تا ساعت 12 اخماش توهم بودوهر دفعه سر هر بیمار با خشونت وجدیت سفارش های لازم رو میکرد.
پرونده یکی از بیماران رو جا گذاشته بودیم.کارن تو اتاق بیمار ایستاد واز من خواست برم پرونده رو بیارم.
پرونده رو برداشتم.
زمین سالن خیس از شستن والبته لیز بود.
باشیطنت پام رو به حالت اسکی گذاشتم ولیز خوردموبا رسیدن به در اتاق مثل ماشینا با صدا ترمز گرفتم وکمی سر وضمو صاف کردم وداخل اتاق رفتم.
پرونده رو به سمت کارن گرفتم که دیدم خشن زل زده بهم و بهم من نگاه میکرد..اوه گمانم شاهکار اسکیمو دیده بود.
سرمو تکون دادم که یعنی چی؟
با تاسف گفت:چندسالته؟5؟
ایشی کردم و رو ازش گرفتم.
دیگه به همه اتاقا سر زده بودیم وکارمون تموم بود.
مثل خر کله شو به سمت اتاقش کج کرد وحرکت کرد.
ناخوداگاه زیر لب گفتم:دارم برات دکتر کارن نیک فر.
تقریبا وقت استراحت بود که پیجرم شماره اتاقی رو اعلام کرد.
سریع بلند شدم وبه اتاق مورد نظر رفتم.
اتاق خالی بود.
وسط اتاق ایستادم وبه اطراف نگاه کردم.واه یعنی چی؟
که یک دفعه در اتاق بسته شد وبعدش صدای قفل شدنش به گوش رسید.
سریع به سمت در رفتم وبه شدت دسته شو بالا وپایین کردم وبه در کوبیدم وگفتم:در رو چرا قفل میکنین؟باز کنین درو..
اه.
یه ساعتی بود توی این اتاق لعنتی بودم وکسی در رو باز نمیکرد ومن مدام در میزدم اما ته سالن بود وانگار هیچ کس نمیشنید.
من که میدونستم کار خود بی مصرفشه...اه
حسی که داشتم این بود که میخواستم کله شو از جا بکنم.
صدای کلید رو توی در شنیدم وسریع به سمت در رفتم .
یکی از پرستارای بخش بود.
با دیدنم توی اتاق با تعحب گفت:شما اینجا چیکار میکنین؟
با غیض وعصبانیت کنارش زدم ورفتم بیرون واطراف رو دنبالش گشتم.
میدونم کار خود خبیثشه.
در همین لحظه خانوم میسن (سرپرستار بخش)رسید وبا اخم گفت:واقعا که...نمیدونم در برابر این همه بی نظمی باید چی بگم...اینجا بیمارستانه خانومه رادمهر..جون انسانها زیر دستای ماست اونوقت تو به عنوان یه پرستار به جای انجام وظایفت از زیر کار در میاری؟واقعا که برات متاسفم.
دهن باز کردم که تو ضیح بدم که بلندتر داد زد وگفت:ساکت.اینجا جای خاله بازی نیست..من حتما این بی نظمی شما رو اونم روز دوم کاریتون گزارش میکنم.
چشمام خورد به کارن که با اخم وخشونت هرچه تمام تر گوشه سالن دست به سینه ایستاده بود وبه درگاه در تیکه داده بود ویه جوری کج ایستاده بود.
اخمام رو غلیظ کردم تو هم ونگاش کردم.
وقتی دیگه نگاش میکنم  با اخم وجدیت بیشتری نگام کرد ولی خباثت از تک تک اجزای صورتش هویدا بود.
با غیض دندونامو روی هم فشار دادم.
خانوم میسن از کنارم گذشت گرفت.
صدای  کارن که در عین حالی جدی ومردونه وخشن بود با کمی شیطنت که خباثت رو نشون میدادبه گوشم خورد:هه اینم روز دوم کاریت..کلا کارت گند زدن وخراب کاریه نه؟؟؟نمیتونی درست وحسابی کار کنی..از بس تو اون بیمارستات سطح پایین ازادتون گذاشتن..زیزی گولو روز اول ودوم کاریت رو بدخراب کاری کردی...دارم فکر میکنم شاید اشتباه کردم اوردمت
باغیض ودندونای فشرده گفتم:روزگارتو سیاه میکنم..زیزی گولوهم عمته.
لبخند ریزی زد.
کارن-وقتی عصبی میشی بیشتر شبیه زیزی گولومیشی.. خوب خانوم پرستار2_1فعلا به نفع تو..قضیه غذا وماشین رو که یادت نرفته..البته خیلی خوشحال نباش زود زود مساوی میشیم.
-اگه من شبیه زیزی گولو ام.توهم شبیه..شبیه...
کلمه ای به ذهنم نمیرسید...جز هرکول
به ذهنم فشار اوردم واونم سرش رو اورده بود جلو ومشتاقانه منتظر بود ببینه من چی میگم.
دوست  نداشتم دستم رو براش رو کنم وهرکول رو بگم.
با غیض هرجه تمام تر وندونای فشرده گفتم:من کجام شبیه  زیزی گولوه؟؟
بعد این چند روز لبخندی زدوبعد دوباره جدی شدوگفت:همه جات..مخصوصا وقتایی که عصبی میشی.
-کار ما همینجا تموم نشده دکتر نیک فر..تازه شروع شده.
جدی ومردونه گفت:میدونم پس بچرخ تا بچرخیم.الانم بهتره بری سر کارت
-بله؟
بلند گفت:گفتم برو سر کارت..دیگه شوخی ومسخره بازی بسه..زود
مردک موجی.چراهمچین کرد؟
با اخم ازش فاصله گرفتم ووارد اتاق استراحت ویه جورایی ابدارخونه بیمارستان شدم تا قهوه ای برای خودم بریزم.
اتاق رو ترک کردم..
اه چه روز دوم کاری اعصاب خورد کنی.
بالاخره اون روز نحس هم تموم شد وبه خونه رفتم.
فرداش به زور از خواب بیدار شدم.
امروز روز پرکاری بود برام.صبح شیفت بیمارستان داشتم با کارن اعصاب خرد کن وبعد ازظهرش کلاس ویالون.
اسم ویالون لبخندی رو لبم اورد.
وارد بیمارستان شدم ولباسام رو عوض کردم.
صدای فریاد های شخصی کل بیمارستان رو پر کرده بود.
به سرعت از اتاقم بیرون رفتم.
همه دور اتاقی جمع شده بودن.
رفتم جلوتر.
پلاکارد اسم کنار در اتاق باعث شد با توجه بیشتری به فریادها گوش بدم شاید چیزی ازشون بفهمم.
روی پلاکارد نوشته شده بود"دکتر وجراح فوق تخصص مغز واعصاب...دکتر کارن نیک فر"
اتاق کارن بود وداشت با یه نفر خیلی شدید دعوا میکرد.
از پرستار بغلیم پرسیدم:چی شده؟؟
پرستار-نمیدونم مثل دکتر نیک فر امروز خیلی عصبی ان ومثل اینکه با یکی دعواشون شده.
بی خیال گفتم:هه...
پرستار نگام کرد و ادامه داد:دکتر نیک فر95درصد مواقع جدی وسخت گیر وعصبی هستن.
با تعجب نگاش کردم.
واقعا؟95درصد مواقع؟اوپس...
در اتاق به شدت باز شد وکارن که در رو باز کرده بود سر فردی که داخل اتاق بود فریاد زد:برو بیرون از اتاق من..دیگه هم این دور وبر پیدات نشه وگرنه من میدونم وتو.
ومردی با سرعت وقیافه داغون از اتاق خارج شد.
کارن با اخمای تو هم وعصبانی رو به جمعیت جمع شده دور اتاقش داد زده:چه خبره؟سینماست؟فیلم تموم شد..بفرمایید سر کاراتون..
ودر رو محکم کوبید.بی ادب.اینجا ناسلامتی بیمارستانه.
واه.همه متفرق شدن.
خواستم به نشانه بی ادبیش پام رو بزنم به دیوار کنار اتاقش که عین چلاقا مستقیم پام خورد به در اتاقش.
اوپس.
سریع از در اتاق فاصله گرفتم.
سریع وخشن در رو باز کرد.نگاهی کرد ودید کسی نیست ودر رو محکم بست ورفت داخل.
ابرومو بالاوپایین کردم.
سرپرستار پرونده ها رو داد که ببرم اتاق کارن تا چکشون کنه.
از داد وبیداد ها ودعواهای صبحش میترسیدم ترکشش به منم بگیره ولی چاره ای نداشتم.

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora