46. هیج وقت از من نترس

2.2K 151 16
                                    

سپیده-قضیه چیه بهار؟این چرا اینجوری حرف زد؟مگه جنگه؟؟
پوزخندی زدم وهمه قضایا از جمله پرونده واولیویا وهمه چیز رو بهش گفتم.
جدی اخمااشو توهم کرد وعمیق رفت تو فکر.
سپیده-یعنی..یعنی کارن..یه..
سرشو با دستش گرفت وگفت:واای مگه میشه؟اونوقت تو راست راست جلوش وایستادی وبه روی خودت نمیاری؟به جای اینکه یه اقدامی بکنی عین غدا جلوش سنگر زدی؟خوب اگه..چیزایی که میگی مثلا درباره اولیویا درست باشه پس خیلی حرفه ایه..
مشوش درحالیکه ناخونش رو میجوید گفت:واییی خدا چه دلی داری تو بهار..خاک برسرت کنن.
-واه..با منی؟
سپیده-نه با دیوارم..اصلا عمق فاجعه رو حس کردی؟
درحالیکه به سقف نگاه میکردم گفتم:سپیده..تو حس نمیکنی یه جای این قضیه میلنگه؟؟
سپیده-کجاش؟؟
-ببین مثل قطعه های پازلیه که حس میکنم وسطش چندتا قطعه خالیه..سوالاتی که باید جواب داده بشن تا این پازل حل بشه..چرا من؟من یه خانواده معمولی ویه شغل معمولی دارم..بعد اگه کارن قصدش کشتن منه چرا تا الان اینکار رو نکرده؟من وکارن بارها باهم تنها بودیم واون موقعیتش رو داشته..اصلا همین چند روز پیش که تصادف کردم اون تنها بالا سرم اومده بود یا اصلا اولین بار که گمانم نصفه شب بود فقط اون پیشم بود..چرا تمومش نکرد؟
سپیده-نمیدونم...واقعا نمیدونم..اما تنها چیزی که میدونم اینه که این پسره خطرناکه وتو نباید دور وبرش باشی..
رفتم تو فکر.
بی اختیار زیر لب واروم گفتم:چرا حس کردم وقتی تصادف کرده بودم وقتی اومدبالای سرم بغض کرد وسعی کرد ارومم کنه؟
سپیده-چی؟؟
چشمامو بستم وگفتم:هیچی...
شب شده بود.
با وجود اصرارهای زیاد من اجازه ندادن سپیده بمونه.
پشت پنجره وایستادم وبه اسمون نگاه کردم.
یه خرده پام وکمی سرم درد میکرد ولی در کل خوب به نظر میرسیدم.
هوس پیاده روی به سرم زده بود.
بیمارستان فضای سبز خوشگلی داشت.
سرممو که به خونش تشنه بودم وبه خاطرش کل دستم رو از بس خارونده بودم کبود کرده بودم توی دستم گرفتم واز اتاقم بیرون اومدم که پرستار اومد جلوم وگفت:کجا؟
-دارم میرم بیرون قدم بزنم.
پرستار-نمیشه..برگرد به اتاقت..
بچه پرو..خوبه اینجا بیمارستان محل کار خودم بود.
-ازت اجازه نگرفتم که میگی نمیشه.گفتم دارم میرم
رامو کشیدم که برم که بازومو گرفت وبا اخم گفت:گفتم نمیشه..برگرد به اتاقت..
دستم درد گرفت.
قیافه مو جمع کررم ودستم رو از دستش بیرون کشیدم.
اعصابم خرد شده بودو بی اختیاربلند داد زدم:شنیدم چی گفتی ولی تو انگاری نشنیدی من چی گفتم..گفتم دارم میرم بیرون قدم بزنم..توی این جمله نشانه ای از اجازه خواستن میبینی که عین نخود اش خودت رو میندازی وسط؟؟من به اجازه توهیچ نیازی ندارم..پس بهتره بری کنار واگه یه بار دیگه بهم دست بزنی این بیمارستان رو روی سرت خراب میکنم..فهمیدی یا بهت بفهمونم؟
اخم کرد وخواست حرفی بزنه که صدای خشنی هردومون رو به سمت خودش برگردوند.
کارن-هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟
زل زد به من وگفت:صدای دادت کل بیمارستان رو برداشته..چرا بیرون از اتاقتی؟؟
واای خدا من واسه یه پیاده روی باید چقدر جواب پس بدم.
عصبی گفتم:شماها کار دیگه ای ندارین که عین مفتشا فقط رفت وامد من رو کنترل میکنین؟؟باید به چند نفر جواب پس بدم؟؟پووووف بابا میخوام برم تو حیاط قدم بزنم..همین..جرمه؟؟
اخم کرد وجدی گفت:اولا صداتو ییار پایین اگه شما اجازه بدین وقت خواب واستراحت بیماراست..ثانیا بله جرمه اونم برای بیماری که تقریبا 4روزه از تصادفش گذشته وتازه جراحی مغز هم انجام داده.
این جمله ش تازه بود..جراحی؟من فکر کردم فقط اسیب دیده بستنش.
خدایا شکرت که زنده ام..نچ نچ..چه تصادفی بود لعنتی.
خدا از باعث وبانیش نگذره.
اینا چرا اینجوری میکنن..مغز منو جراحی انجام دادن بهم نمیگن؟؟چه ادمای مزخرفین.
کارن رو به پرستاره گفت:شما بفرمایید..خودم درستش میکنم.
پرستاره چشمی گفت و رفت.
بی توجه بهش درحالیکه پام یه کم درد میکرد لنگان به طرف در  اسانسوررفتم که جلوم ایستاد.
با اخم ومردونه نگام کرد وخواست چیزی بگه که باز اومدم راهمو کج کنم واز کنارش برم که دستش رو گذاشت رو دیوار کنارم وراهمو سد کرد.
با غیض وعصبی زل زدم به نگاه جدی ومردونه اش.
کارن-برگرد..به اتاقت..همین الان.
-اگه اینکار رو نکنم؟؟
کارن-بهار با من لج نکنااا..چند شبه نخوابیدم..خسته ام اعصاب بحث کردنم ندارم..برو تو اتاقت.
جدی زل زدم به سقف وعین تخسا گفتم:نمیرم..
با عصبانیت وبا صدایی که سعی میکرد بالانره گفت:بهار..بیرون سرده..بفهم برای سرت خوب نیست..نباید باد بخوره.
با لجبازی زل زدم بهش وگفتم:ببین تا صبح برام دلیل پزشکی وغیر پزشکی وخانوادگی وچه میدونم هواشناسی بیار ولی من از لج جناب عالی هم که شده میرم حیاط..شده تا صبح اینجا وایستم وایمیستم وصبح میرم بیرون.
وقتی جدیتمو دید گفت:لجباز.
نفسشو با صدا وعمیق بیرون داد ودستش رو برداشت وخشن گفت:واقعا اعصاب لجبازی ها ورفتارهای بچگانه تو ندارم..فقط 10 دقیقه..
لبخند پیروز مندانه ای زدم وبه سمت اسانسور رفتم .
پشت سرم میومد.
وارد اسانسور شدم اونم اومد داخل.
-شما هم میاین حیاط؟
کارن-چیه جرمه؟حیاط بیمارستان رو خریدی؟
واه بداخلاق..به من چه هرجا دلت میخواد برو..پرو..
ایشی گفتم ونگاهموازش گرفتم.
رسیدیم.
هردو پیاده شدیم.
اروم روی نیمکت کنار فضای سبز نشستم وچشمامو بستم وهوا رو عمیق کشیدم تو ریه هام.
حس کردم کنارم نشست.
کارن-بهار..
چشمامو باز کردم وبرگشتم سمتش.
جدی بود..
رنگ نگاهش یه جوری بود..نگران..مشوش..شاید ترسیده..ولی جدی...مردونه.
کارن-بهار از زندگی من بکش بیرون.بیین تو تازه وارد زندگی من شدی..هیچی از من وزندگیم نمیدونی..تو تازه وارد بیمارستان من..شرکت من وکلاس ویالون من شدی .توی زندگی من چیزای غیرعادی زیاد میبینی..پس بکش بیرون از تفحس وکنجکاوی..
اهان پس داشت درباره اولیویا وکارش حرف میزد.
-چرا؟چرا تو یه ادم غیر عادی هستی؟
میخواست از حرف زدن طفره بره..
دوست نداشت حرف بزنه.
کارن-هرچی کمتر بدونی به نفع خودته.
از فضولی داشتم میمردم.
من باید میفهمیدم .
-به نفع من یا به نفع تو؟؟
نگام کرد.
کارن-به نفع هردومون..وباور کن بیشتر به نفع توه.
-چرا؟چون تو اون مجرم خطرناکی هستی که اون نظامیا دنبالت بودن؟؟اونم با اون جدیت و خشونت...هه قتل اولیویا کار تو بوده؟وحالا نوبت منه؟؟چرا؟مگه من چیکار کردم؟
خیلی عمیق جوری که یه لحظه حس کردم بدنم لرزید زل زد تو چشمام وگفت:اون کسی که اونا دنبالش بودن نیستم..ولی عمق فاجعه زندگیم بهتر از اون نیست..اونایی که اون روز تو بیمارستان دیدی..اون نظامیااا..دنبال من نبودن..اما خیلیای دیگه دنبالمن..بهار من اون موجودی نیستم که تو ذهنت داری ازم میسازی
از حرفاش ترسیده.یه جورایی ترسناک حرف زد.
-داری منو میترسونی
لبخندی زد وگفت:میبینی..این تازه اولشه..زندگی من جای قشنگی برای دختر بچه های کوچولوی ترسو نیست..پس انقدر دماغتو تو زندگی من نکن..
فقط نگاش کردم.
سرشو اورد جلو وزل زد بهم.
جدی گفت:فقط میخوام یه چیزی رو بدونی وخوب توی اون مخ کوچولوت فرو کنی هیج وقت از من نترس..من هرکی که باشم..هرکاری که بکنم..مطمین باش اون کسی که نیستم که به تو صدمه ای بزنه..مطمین باش من هیچ وقت اسیبی بهت نمیزنم..اینکه حرف نمیزنم دلیل اینه که دوست ندارم قاطی قضایایی بشی که برات خوب نیست.
زل زده بهم..سرش خیلی نزدیک بهم بود.زل زد به لبام.
اب دهنم روقورت دادم ونگاش کردم.
نگاهش بین لبم وچشمام دوران میکرد.
چشماشو بست وخیلی سریع از جاش بلند شد
پشت بهم ایستاد وگفت:خیلی بیرون نمون..واسه خودت میگم..واقعا برای سرت خوب نیست..
ورفت داخل.

*بهار*Where stories live. Discover now