14.پیش میاد دیگه

2.2K 165 6
                                        

نفس عمیقی کشیدم وضربه ای به در زدم.
صدای بفرمایید جدیش به گوشم خورد.
اروم داخل شدم.
لب پنجره ایستاده بود وجدی با یه دستش پرده رو کنار زده بود وبه بیرون نگاه میکرد.
با ورودم نیمه سمت من برگشت.
اخم عمیقی رو پیشونی داشت.
مودب گفتم:سلام دکتر..ببخشید خانوم میسن گفتن اگه میشه این پرونده ها رو چک کنین.
اوهو..من واین همه با ادبی محاله.
تکونی به سرش داد وپرونده ها رو ازم گرفت وپشت میزش نشست.
با دقت شروع کرد به دیدن پرونده ها وامضاشون کرد.
به پرونده اخر که رسید گفت:باید وضعیف بیمار اتاق33 رو یه بار دیگه چک کنم...اخرین باری که بهش سر زدی کی بود؟
-حدودیک ساعت پیش..فشارش و...
حرفم با ضربه ای که به در خورد قطع شد.
به سمت در برگشتم وکارن هم سرش رو از پرونده بیرون اورد وبفرماییدی گفت.
یه مرد جوون وخوشتیپ وارد شد.
مرد-به اقا کارن گل..علیک سلام...ببخشید مزاحمت شدم.
انگار دوستش بود.
کارن جدی گفت:سلام نیما..بشین تا کارم تموم شه..
پسری که اسم نیما بود نشست ونگاهی به من انداخت.
کارن رو به من گفت:خوب..ادامه بده...
-من؟؟
نگاهی بهم کرد وگفت:بله شما..
-بله..میگفتم...فشارش و ضربان قلبش رو کنترل کردم هیچ مشکلی نداشت..پانسمان سرش رو هم عوض کردم.
کارن-دودقیقه بشین...کلا پرونده شو مرور کنم.
-من؟؟
کارن سرش رو بلند کرد ونگام کرد وجدی وبا غیض از گیج بازیم برای دفعه دوم گفت:کس دیگه ای هم تو اتاق هست که بتونه ولازم باشه بشینه؟
واه راست میگه دوستش که نشسته بود فقط من بودم ولی جذبه ام رو حفظ کردم..ببین خودت داری شروع میکنیاااا.
جدی گفتم:من راحتم..شما به کارتون برسین
نگاهی بهم کرد وچیزی نگفت.
نیما-کارن..میشه سریعتر تمومش کنی بریم؟؟
کارن-کجا بریم؟
نیما-عه..بریم به کارای شرکت برسیم دیگه...اخرش تو امسال ورشکست میشی حالا وایستا وببین..
کارن نگاهی به من انداخت وجدی گفت:از فردا منشیم برمیگرده سر کارش یه ذره کارا مرتب میشه..تو حرص نخور..هرکیم ضرر کنه من میکنم نمیذارم به اون چک ضمانتی که واسه شرکتم دادی لطمه ای وارد بشه.
نیما-هه ببینیم وتعریف کنیم.
کارن پرونده رو نگاهی کرد وامضا کرد وهمراه بقیه پرونده ها داد بهم.
از اتاق خارج شدم.
یه فکری مثل خوره داشت وجودم رو میخورد و اونم تحقیرای دیروز کارن بود.
لامپ بالای سرم روشن شد.
لبخند خبیثی اومد رو لبم.
کارن مسلما میخواست با اون دوستش بره بیرون از بیمارستان.
سریع رفتم طبقه دوم بیمارستان.
طبقه دوم بنایی بود.لبخند خبیثم عمیق تر شد.
سریع رفتم تو بالکن طبقه دوم.
کارن رو دیدم که با دوستش نیما از در بیمارستان اومد بیرون وجلوی در ایستاد ومشغول صحبت شد.
سریع ظرف ابی که توی بالکن بود وبرای اب دادن گلا بود رو برداشتم وبا انجام اعمال فوق العاده محافظه کارانه یه گونی گچ کارگرا رو برداشتم وسریع ریختمش تو ظرف اب.
نگاشون کردم.
هنوز همونجا وایستاده بود.
لبخند شیطانی زدم وگفتم:الهی مثل سر وصورت چند دقیقه بعدت..سفید بخت بشی پسرم .
خنده ای کردم وظرف مخلوط گچ واب رو رو سرش خالی کردم.
ایول نشونه گیری...مستقیم ریخت رو سرش..یس..
دمت گرم بهار..یه دونه ای...دردونه ای..دستت طلا..گل کاشتی..
قیافه اش خیلی با حال شد...سریع سرم رو کشیدم پایین که نبینتم بلند زدم زیر خنده...بله اقا اینکه یه مدت هیچی نگفتم معنیش این نیست که لالم والبته فلج.
سریع برگشتم طبقه اول.
کارن عصبی با سر وصورت گچی وسفید درحالیکه پره های دماغش از عصبانیت گشاد وتنگ میشد و داشت از دماغش دود میزد بیرون اومد داخل...
داشتم غش میکردم از خنده...به زور جلو خودم رو گرفته بودم.
همه با تعجب به کارن نگاه کردن.
کارن داد زد:این بی احتیاطی احمقانه کار کی بوده؟
همه که بی خبر از دنیا بودن..گیج نگاش میکردن.
باز داد زد:گفتم این کار کی بوده؟هرکی که بوده همین الان اخراجه...کار کی بوده؟
همه نگاش میکردن.
وقت تلافیه دکتر نیک فر.
-یعنی چی؟اقای نیک فر چه خبره؟
کارن با خشم وته مایه تعجب نگام کرد.
با صدایی که سعی میکردم خندمو نشون نده ومحکم باشه ادامه دادم:اینجا بیمارستانه...پراز بیمار بدحال..یادتون رفته که هدف اصلی این بیمارستان چیه؟یادتون رفته همیشه..همیشه حق با بیماره؟؟
کارد میزدی خون کارن در نمیومد.
لبخند خوردی بهش زدم وجوگیر گفتم:خانوما اقایون بفرمایید سر کاراتون..
نگاهی به کارن کردم ولبخند خبیثی زدم وگفتم:پیش میاد دیگه...
کارن جدی وخشک گفت:بله..درسته...پیش میاد.
قیافه اش خیلی باحال شده بود.
عین این تخسا که میدونن یه چیزی دروغه ولی به دروغ میگن وقبولش میکنن گفت بله درسته.
به زور سعی کردم لبخند گشادم رو محوکنم.
کارن همون لحظه بیمارستان رو ترک کرد.
ولی کرم من هنوز نخوابیده بود.
به اطراف نگاهی کردم..هیچکس نبود.
سر ظهر بود وبیمارستان خلوت.
یه بار دیگه به اطراف نگاه کردم ودر اتاق کارن رو سریع باز کردم وداخل شدم.
اوهو..چه اتاق شیک وبا کلاس وبزرگی..
به اطراف نگاه کردم..زیادی شیک وبزرگ بود.
شروع کردم به گشتن کمدااا..
توی دراوراش پر بود از لباس..باباخوش تیپ..خوش لباس...مثلا که چی اینجا رو پرلباس کردی؟نچ نچ..خدا شفات بده..
پایین لباسا چشمم خورد به یه چیزی...
لبخندگشادی زدم وگفتم:پیش میاد دیگه.
اتو رو زدم تو برق تا داغ شد.
از پریز کندمش و به سمت لباس سفید پزشکی کارن رفتم که اویزون بود..صافش کردم وبا عشق هرچه تمام تر اتو رو گذاشتم رو قسمت پایینی لباس.
زیرلب شروع کردم با خودم حرف زدن:از وظایف یک پرستار اتو کردن لباسای یه پزشک رومیشه نام برد..بله یه پرستار وظیفه شناس بایدلباسای دکتر رو هم اتوکنه..بله..بله.
بوی خوش خراب کاریم به مشامم رسید.
گمانم 5دقیقه گذشته بود .با عشق اتو رو فشار دیگه ای به لباس دادم وجداش کردم.
از خنده داشتم غش میکردم.
اونقدر خنده ام شدت گرفته بود که به سرفه افتادم..خیلی باحال شده بود...خیلی...لباس سفید... تمیز..اتو کشیده بعد پشت لباس در قسمت پایینیش به شکل یک اتوی بیضی سوراخ شده بود.
خنده دیگه ای به اثر هنریم کردم وبخش پلاستیکی اتو رو بوسیدم وبا مسخره بازی مثلا مشوش گفتم:وااای لباس دکتر سوخت..اتو بی تربیت.
خنده ای کردم وگفتم:به درک...ایشااالله خود دکتر بسوزه.
وسایل جرم رو جمع کردم وبه نشونه پایان کار دستامو به هم مالیدم وبوسی به لباس خوشگل که با هنر من زیبا شده بود.
محتاطانه اتاق رو ترک کردم.
با فکر اینکه کارن با دیدن لباس چی کار میکنه داشتم از ذوق سکته میکردم.
لبخندی زدم وبا ارامش مشغول کارم شدم.

*بهار*Where stories live. Discover now