92.دکمه

2.6K 147 21
                                        

لمس لذت بخش اون دستای گرم ادامه داشت ومن غرق لذت مثلا خواب بودم وداشتم عطر تلخ مردونه ای که عاشقش بودم رو استشمام میکردم.
لبای گرمش گونه مو نوازش کرد وبعد لباش رو روی پیشونیم کشید وبوسه نرم دیگه ای بهش زد وبعد صدای گرمش.
صدایی که خیلی اروم وبا احساس درحالیکه به زور شنیده میشد شعری رو برام زمزمه کرد.
کارن- با اینکه مثلِ روز برام روشنه بالاخره باید ازت جدا شم....
وقتیکه اینجوری نگام میکنی،نمیتونم دوسِت نداشته باشم!
حتی سکوت که میکنی این روزا برای من شبیه ِدرددله
وقتیکه اینجوری نگام میکنی،نفس کشیدنم برام مشکله..
مقاومت نمیکنم تا چشمات بگیرنم شبیه یه فراری
وقتی که اینجوری نگام میکنی بوسیدنی ترین لبا رو داری ...
با تو چه خواب آلوده میشه چشمام!میونه شب دنیا اومدی لابد
هر اشتیاقیو که ممنوع شده، چه ساده میشه باتو مرتکب شد
با من راحت باش تا بتونم نوازش و تمرین کنم دوباره
قضاوت هیچکی دیگه به جز تو برای من اهمیت نداره

و بوسه دیگه ای رو پیشونیم و نفسی که بلند ولرزون بیرون داده شد وپتویی که روم مرتب شد وصدای در که نشونه رفتنش بود.
اروم وبا احتیاط چشمام رو باز کردم.
بغض کردم.
دوسش داشتم..خیلی.
عاشق این شعرا وصداش بودم.
دوسم داشت؟معنی این شعرا چیه؟من نمیفهمشون..
یه مشت شعر هرچند از اعماق وجودتم که باشن نمیتونن نگهم دارن..
با بغض بی اختیارزمزمه کردم:فقط یه جمله. فقط بگو دوست دارم..این میتونه نگهم داره..
قطره اشکم اروم سرازیر شد و شعرش رو تو ذهنم دوره کردم.
" با اینکه مثلِ روز برام روشنه بالاخره باید ازت جدا شم"پس همه چیز تموم بود..حرف جدایی زد.
اروم دراز کشیدم ولی خوابم نبرد و5 دقیقه بعد با صدای زنگ هشدار گوشم بلند شدم ورفتم سر کارم.
دیگه کارن رو ندیدم.
صبح که شیفتم تموم شد به سمت خونه راه افتادم که شخصی صدام کرد:بهاررر..
برگشتم سمت شخصی که تو ماشین بود.
آرتیمیس.
لبخندی زدم.
-سلام..
آرتیمیس-سلام خانوم..بیا بشین میرسونمت..
-مزاحمت..
اخم مصلحتی کرد وپرید وسط حرفم وگفت:این حرفا چیه؟بشین ...
سوار شدم وراه افتاد.
ادرس رو پرسید وبهش گفتم.
آرتیمیس-خوب خانوم..تعریف کن..چزوندن اقا کارن به کجا رسیده؟حرفایی که گفتم کمکت کرد؟
خیره زل زدم بهش.
برگشت نگام کرد ولبخندی زد وگفت:چیه؟چرااونجوری نگاه میکنی؟
-آرتیمیس
آرتیمیس-بله
سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم.
-چرا داری کمکم میکنی؟
وسریع قبل اینکه حرف بزنه گفتم:نگو چون کارن مثل داداشمه..اینو میدونم.
لبخندی زد وگفت:چون خودم یه روزی جای کارن بودم..
با تعحب نگاش کردم.
برگشت نگاهی بهم انداخت وگفت:من وتو یه جورایی شبیه همیم..هر دومون محکومیم..تو محکوم به نابودی این رابطه ونامزدی ومن محکوم به ایجاد یه رابطه..اقا بزرگ..بزرگ مرد خاندان نیک فر منو نشون کرد واسه نوه اش..پسر دخترش..یعنی پسر عمه کارن..
یا تعحب گفتم:سامان؟دیدمش...
آرتیمیس-نه..داداش سامان..گمانم تو ندیدیش..پسر عمه مغرور وجدی کارن که از 17یا18سالگی از گروه پول بگیرای اقا بزرگ اومد بیرون وواسه خودش کار کرد..شایا..
-خوب..
آرتیمیس-اومدن خواستگاری وبهشون جواب رد دادم..پسره دب دبه کپ کپه ای بهم زده..کلی ملک واین چیزا داره..خودشم جمع کرده..بعضیا صداش میکنن ارباب شایا
-اوهووو...حالااز پسره..شایا.. خوشت نمیومد؟؟
پوزخندی زد ونگاهی بهم انداخت وگفت:پسره نیومده بود خواستگاریم..اوردنش خواستگاریم..ببین من از اون ادمایی نیستم که بگم باید عاشق شم بعد ازدواج کنم..نه..به عشق معتقدم ولی به بعد ازدواجش معتقد تر..من فکر میکنم اگه دونفر از هم خوششون بیاد ویه علاقه کوچیک بینشون باشه یعد ازدواج عشق محکم پیش میاد..ولی نمیدونم شایا دوسم داشت واز من خوشش میومد یا نه..فقط میدونم به اجبار اونجا بود..
-خوب..
آرتیمیس-خوب که خوب..جواب رد دادم..اقا بزرگ سهامش رو وسط یه معامله بزرگ از شرکت پدرم بیرون کشید..پدرم ورشکست شد..ولی بازبابام پشتم وایستاد..گفت شایا رو نمیخوای هیچ کسم مجبورت نمیکنه..تنها کار کرد وزحمت کشید تا شرکت رو از نو ساخت..وخداروشکر الان همه چیز خوبه..
نگام کرد وجدی گفت:مدیونی اگر فک کنی دارم کمکت میکنم پیش کارن بمونی تا مثلا اقابزرگ رو بچزونم وازش انتقام بگیرم..نه..نه به خدااا..فقط..میخوام کمکت کنم چون این محکومیت رو دور زدم..میخوام تو هم دورش بزنی..میخوام اون چیزی که تو دوست داری بشه..تو کارن رو دوست داری ومیخوای کنارش بمونی..پس براش بجنگ تا حسشو بفهمی..
لبخندی زدم.
جلوی خونه بود..گفتم همین جاست واونم نگه داشت.
لبخندی زدم وگفتم:خیلی ممنونم..خوشحالم که کنارم دارمت..
وگونه شو بوسیدم وپیاده شدم.
بی قرار منتظر بودم فردا بشه وساعت3 که برم پیش کارن.
یه شوق ودلهره خاص داشتم.
بالاخره روز فرا رسید.
ساعت 2:30از خونه با ماشینم راه افتادم که سر 3ظهر اونجا باشم.
سر 2:45رسیدم.
کمی زود بود.
به اطراف بیمارستان نگاه کردم وگل فروشی رو دیدم.
لبخندی زدم ورفتم واسه خودم به شاخه گل رز خریدم.
دیگه بیشتر حوصله وقت تلف کردن نداشتم ورفتم داخل.
درحالیکه گل رو بو میکردم رفتم داخل واز ایستگاه پرستاری پرسیدم کارن از اتاق عمل بیرون اومده یانه..که گفتن عملش تموم شده وتو اتاق پزشکاست.
با لبخند رفتم سمت اتاق پزشکان.
هنوز5دقیقه به 3مونده بود.
پس در نزدم وهمونجا وایستادم تا کمی زمان بگذره.
صدای چند تا اخ بلند از اتاق پزشکان اومد وبعد خنده های بلند یه زن.
واه..چه خبره؟
سعی کردم بیخیال باشم وبه چیزهای بد فکر نکنم.
در باز شد.
کارن بیرون اومد.
لبخندی بهم زد وبه سمتم اومد.
منم لبخندی زدم.
دوباره در اتاق پزشکا باز شد.
از پشت کارن چشمم خورد به مونیکا.
مونیکا سریع اومد کنار کارنی که تقریبا 3قدمی باهام فاصله داشت وخواست چیزی بگه که نگاهش به من افتاد وگفت:ووه بهار..تو اینجایی؟خوبی؟
انگار هول کرده بود.
لبخند ساختگی بهش زدم.
مونیکا سریع وبا ذوق به سمت کارن برگشت وگفت:وااای خداا..کارن عزیزم عالی بود عالی..
ونفسشو با فوت داد بیرون.
کارن عزیزم؟؟عالی بود؟چی عالی بود؟
لبخندم محو شد..
کارن انگار کمی گنگ شده بود ولی از نگاه کارن هیچی نمیشد فهمید.
بی اختیار چشمم رفت سمت دست مونیکا که همزمان با بیان این جمله با دکمه دوم لباسش بازی میکرد وانگار میخواست ببندتش.
بغض ونفرت همه وجودم رو پر کرد.
نفس کشیدن برام سخت شد.
دکمه اول لباسش باز بود وداشت دکمه دومش رو می بست..تو اتاق..پیش کارن..دوتایی..صدای اخ..خنده بلند..خنده ی بلند یه زن..مونیکا..مونیکا با کارن..
داشتم خفه میشدم وهر لحظه ممکن بود مثل یه بمب از گریه وداد منفجر بشم.
به زور بغضم رو فرو میدادم که جلوی مونیکای کثافت نشکنه.
مونیکا لبخندی بهم زد ودوتا دکمه ی بالای لباسش رو بست واز کنارم رد شد.
رفتنش رو نگاه میکردم.
دستام سست شده بود..مثل کل وجودم..به محض رفتنش صدای خرد شدن وشکستن قلب وهمه وجودم رو شنیدم...
دستم ول شد وگلم از دستم افتاد.
کارن-به به..
هیستریک وعصبی وسط حرف کارن دستم رو روی بینیم گذاشتم و با صدایی که میلرزید گفتم:هیسسسسسس..هیچی نگووو..
ناباور نگام کرد وانگار حس کرد مربوط به مونیکاست وبه جای خالیش اشاره کرد وگفت:بهار..تو که فکر نمیکنی..من با..
با خشونت وجدیت گفتم:من اصلا درباره تو فکر نمیکنم..
ناراحت نگام کرد.
قطره اشکم پایین اومد.
پشت دستم رو کشیدم تا پاک شه وبا صدایی که واضح میلرزید وهیچی سعی برای پنهون کردنش نداشتم گفتم:چرا تمومش نمیکنیم؟
گنگ وناباور گفت:چی؟
بلند تر گفتم:چرا این نامزدی لعنتی رو تمومش نمی کنیم؟؟همه چیز حل شده...همه مشکلاتی که براش قرارداد بستیم تموم شده..اگه چیزی تموم نشده باقی مونده دیگه هیچ ربطی به من نداره..
نفساش تند شد ودو قدم اومد جلو که سریع رفتم عقب.
بلند گفت:چی داری میگی بهار؟؟به خدا مونیکا..
پریدم وسط حرفش وداد زدم:من درباره مونیکا حرف نمیزنم..
باز قطره اشک مزاحم.
با دست لرزونم پاکش کردم وبا صدایی ارومتر گفتم:دارم درباره خودم حرف میزنم..خودم. فقط خودم..
دیگه نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم همونجور پایین میومدن.
دستام میلرزید.
قلبم بدجور تیکه تیکه شده بود.
همه وجودم میسوخت از این درد.
به زور و سریع حلقه این نامزدی مصلحتی مسخره رو در اوردم وبالا گرفتمش وگفتم:اگه مشکلی حل نشده مونده به من ربطی نداره..دیگه نداره..ازت متنفرم کارن نیک فر..دیگه هیج وقت نمیخوام ببینمت..از نظر من تمومه..هرچی بینمون بود تمومه..
با صدایی که سعی میکردم محکم باشه داد زدم:این قرارداد تمومه..
و حلقه رو پرت کردم سمتش که خورد تو سینه اش وبه سمت در خروج دویدم.
صدای دادش که صدام میزد رو از پشت سرم شنیدم ولی بدون لحظی درنگ با گریه به راهم ادامه دادم.
کارن-بهااار..
کارن-بهاروایستااا..بذار منم حرف بزنم لعنتی...بهاااااااااااااااااااااااااااااار
صدای بهار بلندش اخرین چیزی بود که شنیدم ودرحالیکه گریه امونم رو بریده بود سوار ماشین شدم وبا اخرین سرعت حرکت کردم.
همه بدنم میلرزید..میلرزیدم از غم..از درد..درده خیانت..بهم خیانت کرد..صدای اخ و خنده مونیکا تو گوشم زنگ میزد وحالم رو بدتر میکرد.
به هق هق افتادم وزدم کنار وسرم روی فرمون گذاشتم.
با تمام توانم گریه میکردم..گریه میکردم برای کارنی که عاشقش بودم ولی بهم خیانت کرد..برای خودم که انقدر احمق وساده بودم..برای دل لعنتیم..برای اون ذوق و شوق مسخره ام برای رفتن پیشش..برای بوسه هامون..خنده هامون..اون قراداد لعنتی..
هق هقم کل فضای ماشین رو پر کرده بود.
داد زدم:خدایااااااا...چرا؟مگه چیز زیادی خواستم؟؟
گریه امونم نمیداد وگوله گوله اشکام باهق هق و درد از چشمام پایین میومدن.

*بهار*حيث تعيش القصص. اكتشف الآن