110.وان خون

2.9K 157 6
                                        

گمانم 10دقیقه ای شد که برای من از ترس واسترس اندازه یه سال گذشت کارن برگشت.
با دیدنش با عجله بلند شدم.
سمتم اومد.دستم رو روی سینه اش گذاشتم.
دستامو نرم تو دستاش گرفت وگفت:هیچی نیست عزیزم..همه جا رو چک کردم..کسی نیست..
با بغض گفتم:کارن به خدا دیدمش..
سرم رو تو بغل گرفت وروی موهام رو بوسیدوگفت:چیزی نیست خانوم..هیچکس نمیتونه بیاد داخل خونه وبرای اطمینان تو در رو قفل کردم و دزدگیر رو هم زدم.
سرم رو بلند کردم وبا بغض نگاش کردم.
زل زد تو چشمم وصورتم رو نوازش کرد وگفت:نبینم خانومم بغض کنه..هیچی نیست..تو اروم باش..
منو با خودش به سمت اشپزخونه کشید وبلندم کرد و رو اپن نشوندم وجارو وخاک انداز برداشت و شروع کرد به جارو کردن خرده شیشه های لیوان وهمون جوری صحبت میکرد وحرفایی میزد که ذهنم رو از این قضایا بکشونه بیرون.
دست رو شکمم گذاشتم و به پنجره زل زدم ولی چیزی ندیدم.
یعنی واقعا هیچی نبود؟
علاوه بر ترس..بیشتر فکرم به کارن بود..چه فکری درباره ام میکرد؟؟
شب وقتی به پشت تو بغل کارن بودم خیلی نرم انگشتش رو روی شکمم میکشید گفتم:کارن..
سرشونه مو بوسید وگفت:جانم..
با بغض گفتم:من دیوونه نشدم..
برم گردوند سمت خودش و جدی نگام کرد وگفت:کی چنین چیزی گفت؟شاید یه پرنده ای چیزی بوده..
با غیض کوبیدم تو سینه اش وگفتم:به شعورم توهین نکن..فرق ادم رو تا پرنده تشخیص میدم.
دستم رو که رو سینه اش بود گرفت و بوسید وگفت:بیخیال خانومم..بهش فک نکن..هرچی بوده..من همه جا رو خوب چک کردم..خبری نبود
سرم رو توی گردنش فرو کردم.
برای عوض کردن بحث ومنحرف کردن ذهنم گفت:بهاری..اسم کوچولومون رو چی بذاریم؟
فک کردم و گفتم:اگه دخترباشه یا پسر..در هر حالت یه جزیی از بهار رو باید داشته باشه..
خندید وگفت:جزیی از کارن رو هم باید داشته باشه..
کارن-اگه پسر بود کیان..
لبخندی زدم.
میدونستم اسم پسرونه رو برای خوشحالی من گفته.
کارن-اگه دختربود کاترین..
کوبیدم تو سینه اش وگفتم:هی من هیچی نمیگم..خوب بگو تو اضافی دیگه..کیان..کاترین..کارن..بهار هیچی..هردو یه بخشی از کارن رو داره..پس کلا بهار هیچیه دیگه..
خندید ولبام رو بوسید وگفت:بهار همه چیه..عشق منه..ملکه قلبمه..خانوم خونمه..مامان کوچولوی منه..
-جان عمت..خرم نکن..باز برای اسم فکر میکنی..یه جزیی از بهار باید توش باشه..
کارن-کاترین وکیان دوست دارم..
دندونامو به هم فشار دادم و چشمامو تنگ کرد که بلند خندید وگفت:تسلیم..چشم..فک میکنم..
روی شکمم رو بوسید وگفت:عشق دوم من..زود بیا..بابا خیلی تحملش کمه..
نمکی خندیدم.
چشماشو بست وبینیش رو روی بینیم کشید.
اروم سمت لبام رفت وبا ولع بوسید.
پیشونیم..گونه هام..بینیم..چونه ام..گردنم همه طعم لباش رو چشید.
دستم رو روی گردنش گذاشتم.
-کارن..
کارن-جانم..
-دوست دارم مرد من..
کارن لبخندی زد وگفت:من عاشقتم زن من..
خندیدم وسرم رو روی سینه اش گذاشتم.
تنگ بغلم کرد وتو اغوش امنش بیخیال اتفاقات خوابیدم.
صبح اروم چشمام رو باز کردم.
کارن داشت لباس میپوشید که بره.
دستم رو زیر سرم گذاشتم ونگاش کردم.
پیرهنش رو پوشید که چشمش بهم خورد.
لبخند عمیقی زد واومد جلو وپیشونیم رو بوسید.
لبخندی زدم ودست بردم دونه دونه دکمه های پیرهنش رو بستم.
کارن-بخواب عزیزم..زوده
-باشه..
اخمی کردم و عصبی ساختگی گفتم:هی..دور وبر این دختره مونیکا وبقیه نمیپلکیااا..
اخمی کرد وهمونجور خندید وگفت:من شوهرت شدم،بابای بچه ات شدم،پیر شدم..ولی این قضیه مونیکا برای تو حل نشد..
خندیدم ویقه اش رو مرتب کردم وبوسه ای به لبش زدم وگفتم:من به شوهرم اعتماددارم وعاشق شوهرمم ولی..ولی وضعیتم جوریه که هرکسی میتونه شوهرم رو...
اخمش رو خیلی عمیق کرد وبا غیض وخشم گفت:فک کردی شوهرت هرزه وهرجایی ولاشیه که چون زنش نمیتونه باهاش باشه دست بذاره رو یه زن دیگه واسه رفع نیازاش؟؟
دلخور خواست بره که دستش رو گرفتم:مرد من..
پرید وسط حرفم و عصبی ودلخور گفت:وقتی وضعت اینجوریه لعنتی تو با بوسه هاتم نیازام رو بر طرف میکنی..
باز خواست بره که دستش رو توی دستم گرفتم و بوسیدم وبا بغض گفتم:نگو مردمن..من عاشقتم وخیلی خوب میشناسمت..ولی هم جنسای مونیکا رو خوب میشناسم.
دلخور "خیله خوبی" گفت و کیفش رو برداشت ورفت.
ناراحت از دلخور کردنش خوابم نبرد.
ماری اومده بود وکارای خونه رو میکرد.
صداش زدم.
-ماری..
ماری-جانم خانوم؟؟
-میای کمکم کنی برم تو حیاط؟
ماری-حیاط چرا خانوم؟
-برم یه ذره تو حیاط،کنار گلابشینم..حال وهوام کمی عوض شه..
ماری-چشم خانوم..
دستم رو گرفت وکمکم کرد رفتیم حیاط.
رفتیم سمت بسته گل رزا که...
هیچ گل رزی نبود.
نفسام تند شد.
ماری-وای خانوم..گلا چراهمه پرپر شدن؟؟چی شده اینجا؟؟
چشمام رو بستم و گفتم:نمیدونم...
از دیدن این وضعیت حالم کمی بد شده بود.
همه گلا پر پرشده بودن.
-کمکم کن برگردیم داخل..
سری تکون داد ودستم رو گرفت.
اروم اروم وبه زور رفتیم بالا.
نمیخواستم فک کنم چی شده چون جوابی براش نداشتم.
همه گلهای باغچه پر پرشده بودن.
وارد خونه شدیم که با دیدن چیزی که جلوم بود سنکوب کردم ودستم رو به چهارچوب در گرفتم.
کلاغی که خون ازش میچکید از لوستر وسط خونه اویزون بود.
حالم بد بود..خیلی بود..
ماری با دیدن این صحنه جیغی کشید.
هجوم موادرو به دهنم احساس کردم.
اشک ترس وچندشی از چشمام جاری شد وهر لحظه ممکن بودن بالا بیارم.
در همون حال به زور گفتم:ماری....به..کارن....زنگ..بزن..
سمت دستشویی دویدم.
در دستشویی رو باز کردم که با دیدن چیزی که جلوم بودتحمل وتلاشم برای اروم بودن جواب نداد وجیغ بلندی کشیدم.
ماری با عجله دوید سمتم و با دیدن وان حموم که پر از خون بود جیغی کشید ودستش رو روی دهنش گذاشت.
نایی نداشتم.
حالم بد بود.
نفس کشیدن برام سخت بود.
حالم خیلی افتضاح بود.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و خودم رو کشیدم بیرون وجلوی در دستشویی رو به بیرون نشستم.
نفس نفس زنان گفتم:ماری..زنگ بزن کارن..
دیگه نتونستم تحمل کنم به زور دویدم سمت اشپزخونه لگنی که به دستم رسید رو جلوی دهنم گرفتم و بالا اوردم.
ماری با ترس ودستای لرزون با عجله به کارن زنگ زد وبه بدترین شکل ممکن به کارن گفت بیاد خونه حال من خوب نیست.
با اینکه حس مرگ رو داشتم بیشتر نگران کارن بودم که نکنه تصادف کنه با چیز دیگه.
با حال افتضاح رو زمین اشپزخونه کنار همون لگن نششته بودم وبا روی زرد ودست به شکم منتظر بالا اوردن دوباره بودم.
از ترس دستام میلرزیدو نبضم تند تند میزد.
لرزه بدی به بدنم افتاده بود.
از ترس وچندشی چیزهایی که دیده بودم کل وجودم میلرزید ونفس کشیدن برام سخت بود.
از یاد اوری اون خون و کلاغ قطره اشک ترس ووحشت روی چشمم جاری شد.
در با شدت باز شد..اونقدر محکم که به پشتش خورد وصدای نگران کارن که مطمینا بعد دیدن کلاغ انقدر پر تشویش و مضطرب شده بود.
کارن-بهاررر...بهارجان..خانومم...کجایی؟؟بهارر..
بلند بلند صدام میزد.
اروم و با حال داغون گفتم:اینجام...تو..اشپزخونه..
صدای قدمای سریعش اومد.
تند بالا سرم قرار گرفت وموهای عرق کرده مو عقب زده و به ظرف که پر بود از حال بد من نگاهی انداخت وگفت:چته خانومم؟حالت خوبه؟اینجا جا چه خبره؟اون کلاغ..
به پایان جمله اش نیاز نداشتم.
بغضی که راه گلوم رو بسته بود شکست وخودمو انداختم تو بغل کارن.
درحالیکه از ترس گریه میکردم گفتم:دیدی..دیدی حرفم رو باور نکردی..یکی اینجاست کارن..
گریه ام اوج گرفت.
تو بغل کارن تند و بی وقفه میلرزیدم وتندمی گفتم:گل های باغچه رو پرپر کرده..کلاغ خونی وسط سالن پذیرایی خونه من..حموم پر از خون..
گریه گردم وبه پیرهنش چنگ انداختم.
نگران و پرتشویش من لرزون رو تو بغلش فشار دادو گفت:جانم..اروم باش..
جدی وبلند روبه ماری گفت:یه اب قند برای خانوم درست کن و زنگ بزن دکترش بیاد..
ماری چشمی گفت ورفت.
کارن باعصبیت وجدیتی که سعی میکرد بپوشه ومهربون باشه درحالیکه نمیتونست گفت:کار هرکی که هست..روزگارش رو سیاه میکنم..بهارم نترس..اجازه نمیدم هیچ کس..هیچ کس اذیتت کنه وبه تو یا بچه مون اسیبی بزنه..خانومم اروم باش..به خاک سیاه میشونمش..بازی با جون زن وبچه من وترسوندنشون عاقبت خوشی نداره...راحت ولش نمیکنم گل من..
ماری لیوان اب قند رو جلوش گرفت.
کارن ازش گرفت وبه زور به خورد منی که لیوان رو پس میزدم داد.
نصف لیوان رو خوردم که همونجور لیوان به دست،دست انداخت زیرپام و بلندم کرد ورفت بالا توی تخت گذاشتم وروبه ماری گفت:یه قرص ارامبخش..
حرفش رو قطع کرد وبهم نگاه کرد ونگران وناراحت گفت:نمیتونی قرص..
به خاطر بچه نمیتونستم.
پریدم وسط حرفش ودستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم:قرص نمیخوام..
سریع با گوشیش چند جای ستاد زنگ زد وعصبی خواست براش نیرو بفرستن.
بوسه ای به پیشونیم زد ونگران وناراحت گفت:ببخش بهارم..باید به حرفت گوش میدادم..منو ببخش که چنین چیزایی دیدی..دیگه تمومه..دیگه چنین چیزایی نمیبینی..
باز اب قند رو جلوم گرفت.
اروم خوردم.
کارن داد زد:دکترخانوم چی شد؟؟خبرش کردی؟
ماری با ترس وعجله گفت:بله اقااا..زنگ زدم الان میان
صدای زنگ به صدا در اومد.
با عجله سمت در رفت و گفت:همینجا بمون خانومم..بمون وبا خیال راحت استراحت کن..همه چیز درست میشه..من درستش میکنم..هیچ چیزی برای ترسیدن تو وجود نداره..
با عجله رفت بیرون.
چشمامو بستم اما حوادث تلخ مثل خوره جونم وذهنم رو میخوردن و جلوی چشمم ظاهر میشدن.
با ترس چشمام رو باز کردم که در باز شد.
فک کردم کارنه ولی ماری بود که کارن فرستاده بودش پیش من بمونه.
ماری از سالن برام خبر اورد که کلی نظامی اومدن وکارن با خشونت داد وبیداد میکنه ومیگه جون زنم و بچم تو خطره واین حرفا..

*بهار*Where stories live. Discover now